-
جلسه فوری
شنبه 26 آبان 1386 00:00
اون روز نازنین جواهری که هم مبصر کلاس بود و هم نماینده کلاس ما در شورای مدرسه خبر آورد که روز گذشته طی یک جلسه فوری تصویب شده که از امروز صحبت کردن و هرگونه ارتباط بین اولها و سومها قدغن می باشد!!!! کلی اون روز خندیدیم و بیشتر از همه مونا جهانگیری را مسخره کردیم .آخه خواهر مونا کلاس اول است و این قانون به این معنیه که...
-
اتمام حجّت
جمعه 25 آبان 1386 23:51
زنگ تفریح که تمام شد با فهیمه و نجمه و عاطفه و سحر بر گشتم طبقه سوم. سحر و نجمه رفتن درس بخوانن!!! من و عاطفه و فهیمه ناناز هم کنار نرده های راه پله ایستاده بودیم و سربه سر بقیه بچه ها که از پله ها بالا می آمدن می گذاشتیم که یکدفعه یکی صدایم کرد. کمی اینور و اونور را نگاه کردم تا منبع صدا را پیدا کنم.. توی کلاسی که...
-
مرینوس استرالیایی
چهارشنبه 23 آبان 1386 15:19
زنگ تفریح بود و من توی کلاس نیکو اینا بودم و با بقیه بچه ها داشتیم می زدیم و می رقصیدیم. گل سرسبد رقص هم پیرایه و فهیمه ها بودند و عاطفه هم روی میز رینگ گرفته بود و الباقی هم داش داش را می خواندند ..." داش داش ، داش داش داشم من ، تا کی بی تو باشم من ، مامور گمرکم من تومامورا تکم من ...." و واقعاً فهیمه ناناز هم تمام...
-
بخش زایمان
چهارشنبه 23 آبان 1386 00:28
خداییش هنوز وقتی اون روز یادم می آید از خجالت میمیرم. صبح ساعت 7 بود. دبیر حسابان ( آفریقای جنوبی) برای کلاس 301 یعنی نجمه اینا کلاس فوق العاده گذاشته بود تا ساعت 8 که کلاسهای اصلی شروع می شد و با ما کلاس داشت یعنی 302 . خلاصه با نیکو پشت در کلاس ما نشسته بودیم. حوصلمان خیلی سر رفته بود مخصوصاً من. رفتم پشت کلاس نجمه...
-
مسیر لویزان ومبارک آباد
سهشنبه 22 آبان 1386 22:05
اون روز برگشتنه از مدرسه وقتی توی سرویس (مسیر لویزان و مبارک آباد آقای حیدری) طبق معمول همیشه ردیف آخر با بچه ها نشسته بودیم دیدیم که بچه های مسیر بنی هاشم و میدان هروی را هم سوار سرویس ما کردند. من و فاطمه کیانی و الهام هاشمی کیا به عنوان سال بالایی های سرویس اون ته می نشستیم و فرمانروایی می کردیم و می خندیدیم. از...
-
داداش عاطفه!!!
سهشنبه 22 آبان 1386 15:18
اون روز جزء معدود روزهایی بود که ما سوژه ای برای خندیدن نداشتیم و عینهو بچه گداها گوشه مدرسه نشسته بودیم و به بچه های دیگه زل زده بودیم تا بلکه یه سوژه ای دستمان بیاید و کمی بخندیم. دست بر قضا توجه نیکو به ذویا جلب شد که گوشه حیاط تنها ایستاده بود و به تفکری عمیق فرو رفته بود... در جا نیکو فکری به ذهنش رسید که یه کم...
-
تعادل
دوشنبه 21 آبان 1386 14:25
بالاخره نوبت اون رسید که همون دبیر آز شیمی مان ( هدیه تهرانی) دوباره نصیبمان بشود و این بار به عنوان دبیر شیمی سوم که می گفتن خیلی مهم و سخته و توی کنکور مهمه (راست می گفتن)... بالاخره هدیه تهرانی اومد سر کلاس ما. نفس همه توی سینه هاشون حبس بود به جزمن.همه ساکت و آرام بودند به جز من که داشتم لبخند می زدم چون توی اون...
-
رقابت
یکشنبه 20 آبان 1386 22:10
اونروز وقتی زنگ تفریح تمام شد با نجمه و سحر و فهیمه ناناز اومدیم بالا و رفتیم تو کلاس اونها و شروع کردیم به زدن و رقصیدن و آواز خواندن که ناظم اولها اومد تو و شروع کرد به وراجی کردن که الان میرم ناظمتون را می آورم شما سومها شورش را درآوردید. خیلی بی نظمید.الگوی بدی واسه اولها هستید!!! فهیمه درجا گفت: اونها الگو نمی...
-
شاغلام
یکشنبه 20 آبان 1386 14:13
اونروز از اون روزهایی بود که دبیر ادبیات می خواست کودتا کند و درس بپرسه اما باد آمد و پت خاموشش کرد و درس نپرسید . همه خوانده بودند (مگه می شد توی اون کلاس کسی درس نخوانه) به جز من وآیدا و همه کلی ناراحت شدن به جز بازهم من و آیدا... زنگ که خورد که خواستم برم پایین پیش بچه ها که ناظممان گیرم آورد که برو پایین وچایی...
-
ترور؟؟!؟!
یکشنبه 20 آبان 1386 14:09
سر کلاس حسابان نشسته بودیم که سر وصدای بیرون کلاس حواس همه را پرت کرد حتی دبیرمان را... خداییش مرده بودیم از خنده. این اولهای مسخره داشتن با هم جنگ و دعوا می کردن یکی می گفت " این کلاس مال منه" یکی دیگه می گفت " نه این کلاس را من باید برم" و ... خلاصه محشری به پا بود. دبیرحسابانمان ناگفته نماند که از این دبیرهای باحال...
-
نامه اول پریسا
شنبه 19 آبان 1386 22:25
یه روز نیکو آمد مدرسه و گفت که با پریسا دیشب حرف می زده و پریسا خیلی دلتنگ بوده و کلی دپرس بوده. پیش خودمون تصمیم گرفتیم واسه اینکه پریسا احساس دلتنگی نکنه هر کداممان یه روز تو هفته بهش حداقل بهش زنگ بزنه. نیکو گفت" من دوشنبه" منم گفتم "سه شنبه" و نجمه هم گفت " منم چهارشنبه" .... دو روز بعد از اون پریسا بهم زنگ زد و...
-
از آرشیو نجمه جون
پنجشنبه 17 آبان 1386 20:42
(( به تصاویری که هم اکنون به دستم رسید توجه فرمایید )) این ها همه هنر دست نجمه و نیکو در سال اول دبیرستان است که البته من زیاد نمی شناختمشون اون وقتها.... اگر می خواهید بدانید که دخترها توی مدرسه چگونه اوقات خود را می گذرانند ، باید عرض کنم تصاویر زیر یکی از هزارتا کاریست که انجام می دهند.... این بلاها را من سر نقاشی...
-
فایل برای موبایل
پنجشنبه 17 آبان 1386 20:33
اینم ترم دوم سال دوم و تابستان همان سال برای موبایل هاتون... http://www.4shared.com/file/28696390/d9610cf/mahdie_name_4.html
-
مسابقه ویژه
پنجشنبه 17 آبان 1386 12:25
سلام دوستان: در نوشته مرض مسری یک ایهام به کار رفته هر کسی که موفق به کشف آن شود یک جایزه عالی نصیبش می شود...بشتابید ....منتظر جوابهایتان هستم
-
مرض مسری
پنجشنبه 17 آبان 1386 12:20
بلاخره مرض مسری اولهابه سومها هم سرایت البته بعضی ها بودن که قبلاً مریض بودن ولی به مرور زمان خوب شده بودن اما با ورود اولها این مرض دوباره توشون اوت کرده و حالشون را حسابی وخیم کرده . از جمله این افراد زویا بود که اگر یادتون باشه میزان نفرتم را از اون قبلاً بیان کردم و اصلاً لزومی نمی بینم این مطلب را تکرار کنم....
-
تست جارو
چهارشنبه 16 آبان 1386 22:33
اونروز 304 زنگ آخر خروجی داشت ولی من ونجمه کلاس داشتیم. فائزه و پردیس هم گفتن می مانند که تست بزنن.( گفتم که فائزه درس خوان بود و پردیس هم سعیش را می کرد که عقب نیفته) خلاصه زنگ نماز شد و من ونجمه رفتیم یه سری به فائزه اینا بزنیم . وقتی از در وارد کلاس شدیم ، دیدیم پردیس جارو به دست ایستاده و فائزه هم داره با خاک...
-
شما ناراحت می شید؟
چهارشنبه 16 آبان 1386 22:32
واقعاً فاجعه آمیز ترین روز زندگی ام بود که توی اون مدرسه خراب شده داشتم حتی از رفتن به قتلگاه و حرفهای یگانه خله هم بدتر بود. کلاس من فقط طبقه سوم بود و کلاس نیکو اینا و نجمه اینا را برده بودن طبق اول. همیشه کلاس سومها را بنا به نکات امنیتی ( روابط بین اولها و سومها) جا به جا می کردن تا از دست گل آب دادنهای بیشتر...
-
یک زنگ با 304 ها
سهشنبه 15 آبان 1386 15:12
اون روز صبح زنگ اول ادبیات داشتیم. دبیر ادبیات همون دبیر ادبیات پارسال من بود اما این طور که من فهمیدم بچه های این کلاس سال قبل با کس دیگری ادبیات داشتن حتی آیدا و آناهیتا... من تنها کسی بودم که می دونستم که قراره یه معلم قد کوتاه و چاق و سبزه تند با مانتوی بوگندو و یه تف همیشه تر تازه روی لبش وارد کلاس بشه!!! وقتی...
-
سیاوش...
سهشنبه 15 آبان 1386 15:03
فیلمهای الان را نبینید که خیلی هنرپیشه ها آزادن و توشون ترانه خوانده می شه و راحت لباس می پوشن. اون موقع که ما دبیرستانی بودیم تازه این جور چیزها رایج شده بود و اگر هم اغراق نباشه پوشیدن مانتو کوتاه و کاپشن به جای مانتو را هدیه تهرانی با فیلم قرمز توی همین تابستانی که گذشته بود باب کرده بود واین بار هم با یه فیلم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آبان 1386 21:15
اینو همین جوری واسه یه دوستم گذاشتم که دلم خیلی تنگ شده براش...زود بیا خب؟
-
بازگشت پریسا
دوشنبه 14 آبان 1386 14:19
6مهر بود که پریسا زنگ زد و نزدیک یک ساعت حرف زدیم. کلی سر به سرش گذاشتم و چرت و پرت گفتم و حرصش دادم!!! قرار شد فردا بیاید مدرسه. بهش گفتم که من فردا ساعت آخر بیکارم و می توانه زودتر هم بیاید. و بعدش کلی دعوایم کرد که چرا با من این طوری حرف میزنی و همش حرص من را در میاری..نمی دونم ولی تقصیر من نبود پریسا خیلی حساس شده...
-
روباه و دم دراز
دوشنبه 14 آبان 1386 14:13
آره زیاد طول نکشید که همه با وضعیت جدید یه جورایی کنار بیاییم . هر روز صبح کنار آبخوری جمع می شدیم. 5 روز از بازگشایی مدارس گذشته بود. صبح بود داشتم با عاطفه حرف می زدم که صدای نیکو توجه همه را به سمت خودش جلب کرد..." شماها دوقلویید؟" همه برگشتیم و به سه تا دختری که آمده بودن تا از آبخوری آب بخورن نگاه کردیم. شبیه...
-
قصه سه باره از کجا شروع شد؟
یکشنبه 13 آبان 1386 19:32
الان دیگه زیاد مرسوم نیست ولی اون موقعها که ما مدرسه می رفتیم همیشه از چند روز قبل از شروع مدرسه ها یه ترانه قدیمی و یه کلیپی قدیمی مدام پخش می شد که یه جورایی توی مغز همه میرفت و یه جوراای حالیت می کرد که تابستان تمام شد و باز صبح کله سحر بیدار شدن و امتحان و درس و... شروع شد. " مدرسه ها واشده ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه...
-
به یاد استاد قیصر امین پور... شاعر مدرسه
جمعه 11 آبان 1386 18:57
لحظه های کاغذی خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن خاطرات بایگانی،زندگی های اداری آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری صندلی های...
-
تابستان خود را چکونه گذراندید؟
چهارشنبه 9 آبان 1386 22:58
حتماً شما هم بارها مثل من شده توی اولین هفته مدرسه موضوع انشائتون همین جمله باشه" تابستان خود را چگونه گذراندید؟". چقدر من از این انشاء همیشه بدم می آمد. چون واقعاً نصف بیشتر چیزهایی که بچه ها می نوشتن خالی بندی بود و بس. و این آموزش دروغ گفتن بود. چه خوب بود اگر هفته اول مدرسه موضوع آزاد می دانند... اما این بار می...
-
امتحان آخر
چهارشنبه 9 آبان 1386 14:37
20 خرداد بود و آخرین امتحان ادبیات. قبل از امتحان طبق عادت زیر پیلوت کنار آبخوری جمع شده بودیم و داشتیم معلومات رد و بدل می کردیم! همون موقع بود که نجمه از در اومد تو و دیدیم که نجمه دستش را در 10 سانتی کنار صورتش نگه داشته و داره میاد. وقتی نزدیک رسید دیدم اون چیزی که نجمه دستش گرفته بود کش مقنعه اش بود که پاره شده...
-
فینال
سهشنبه 8 آبان 1386 22:52
فردای اون شب امتحان زیست داشتیم. نهایت سعیم را کرده بودم که بیشتر کتاب را تا ساعت 15/11 که مسابقه فینال جام باشگاه های اروپا شروع می شد، تمام کنم. فکر کنم اونهایی که اهل فوتبال هستن همگی اون بازی فوق العاده را دیده باشن و یادشون مانده باشد. من خودم از زمان راهنمایی طرفدار پر و پا قرص منچستر یونایتد بودم و این موضوع...
-
مجله خارجَکی
دوشنبه 7 آبان 1386 22:53
بعد از امتحان ریاضی بود که نجمه و فائزه آمدند و ازم خواستن که به هر بهانه ای شده آدرس خونه نیکو را ازش بگیرم تا اونها بتوانند به عنوان کادوی تولدش ، اشتراک یه مجله خارجی را که اصلاً راستشو بخواهید اون موقع نپرسیدم چیه و در مورد چیه را بگیرند... نقشه ساده بود من به سمت در مدرسه یعنی درست جایی که بچه ها تجمع کرده بودند...
-
آخره دوم
یکشنبه 6 آبان 1386 21:59
دقیقاً روز آخر دوم بود یعنی روز آخری که امسال می آمدیم مدرسه. همه محض خنده آمده بودیم مدرسه می دونستیم امروز تو مدرسه خبری نیست. برای دست گرمی اول صبح به صبور باقرزاده گفتیم که امتحان هندسه ای که قرار بود دیروز ازمون بگیرن امروز می خوان بگیرن و اون هم باور کرده بود و دچار استرس شدید شده بود که اون درس نخوانده. همه بچه...
-
آخرین زنگ هندسه
شنبه 5 آبان 1386 23:10
اونروز باز خنده سر کلاس هندسه به راه با اینکه دبیر هندسه تمام نکات ایمنی را رعایت کرده بود اما آخر کلاس انفجار بود و بس. اون پریسا و فهیمه وشبنم را برده بود میز اول نشانده بود ولی این کار باعث ساکت شدن اونها نشده و برعکس اونها از طرف صدیقه اینا که بچه های کلاس روبرویی بودن کوک می شدن و بیشتر می خندیدن و توی سر کله هم...