آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

دور دور فهیمه

قبل از هرچیز بگم که این یک خاطره نیست این پست در حقیقت مقدمه ای است برای خاطرات بعدی یعنی یک پیش ذهنی کامل از آغاز یک داستان دنباله دار. ماجرا از یک روز غیبت فهیمه شروع شد. اونروز فهیمه مریض شده بود و مدرسه نیامد. دروغ نیست اگه بگم بیشتر از 10 تا کلاس اولی طی اون روز سراغ فهیمه از من گرفتند. اگر فهیمه را نمی شناختم شک می کردم نکنه خبری و ما بی خبریم. اون روز گذشت و من به دوتا دوست صمیمی فهیمه ناناز یعنی سیما و سمیرا سپردم که فردا که فهیمه آمد مدرسه مواظبش باشید انگاری یک خبرهایی است اما هرچی ما گفتیم به خرجشون نرفت که نرقت. فردای اون روز بود و زنگ تفریح ، من و بچه ها توی حیاط نشسته بودیم که دیدیم فهیمه دوان دوان به سمت ما می آید و از شدت خنده تلو تلو می خورد و چیزی را زیر دستش پنهان کرده. وقتی اون مجسمه قو را که گردنش را تا زیر بالش خم کرده بود را از حصار دستش بیرون آورد و نشان ماها داد چنان خنده ای سر دادیم که همه بچه هایی که توی حیاط بودند و برگشتند و نیم نگاهی به ما انداختند که از شدت خنده روی زمین ولو شده بودیم. همراه مجسمه فوق الذکر یک نامه سراسر مهر و محبت و به معنای واقعی عاشقانه هم بود. برای فهیمه دست گرفته بودیم کلی داشتیم سر به سرش می گذاشتیم  که روباه فهیمه را صدا کرد و فهمیه را با خودش برد. مریم گفت: فهیمه تمام شد و رفت. فهیمه هم از دست رفت. دیری نپایید که روباه از جلو و فهیمه از پشت سرش برگشتند. فهیمه همچنان لبخند میزد و چون جلوی روی آنها نمی توانست حرفی بزند منتظر ماند که برویم بالا تا بگوید چه اتفاقی افتاده. وقتی می رفتیم سمت کلاس فهیمه گفت که نیوشا (روباه) بهش گفته که چرا تو دوست من( زهرا- ترب بادکرده) را که تورو اینقدر دوست داره تحویل نمی گیری!!!!!؟؟!!!؟ اون تورو مثل یه خواهر دوست داره !!!! و فهیمه هم گفته بود اگه غیر از این بود جای تعجب بود...من و مریم در یک نتیجه گیری کلی به این نتیجه رسیدیم که روباه برای جلوگیری از دوست شدن فهیمه با یکی دیگه مسئله زهرا را به میان کشیده که حالا فکرش را هم میکنم باید بگم بین بد و بدتر هم میشه بد را انتخاب کرد هم هیچکدامشان را که البته فهیمه همیشه تابع همان هیچکدام خوشبختانه باقی ماند...وقتی فهیمه توی راهرو دختری را که اون مجسمه و نامه را بهش داده بود بهمان نشان داد اونرا کاملاً به خاطر آوردم اون کسی بود که دیروز بارها و بارها جلوی من را توی راهروها گرفته بود و قسمم داده بود که فهیمه چش شده که نیامده!!!! اسمش ژینوس بود و از بخت بد اون هم توی کلاس روباه اینها بود یعنی 103  و این به این معنی بود که یکی به جمع دولایان دم در کلاس 103 یکی دیگر هم اضافه شد البته کلاس شادان هم درست کلاس 103 بود و اون هم میشه جزو همان دولایان بر شمرد. و به دلایلی که عنوان کردنش درست نیست ما اسم پیازچه را واسه ژینوس انتخاب کردیم و یه جاهایی شاید ازش به اسم مستعارش  اما فردای اون روز فهیمه باز غایب بود و این برای ما دوجنبه شوخی داشت که یکی این بود که فهیمه از نامه و مجسمه دیروزی ذوق مرگ شده و یکی دیگر هم کسانی بودند که طی روز سراغ فهیمه را از ما می گرفتند. اول از همه ژینوس که صد بار اومد و قسم میداد که بگو فهیمه چش شده با بچه ها رفته جنوب؟؟؟  (فکر اینکه فهیمه بره شلمچه هم، کنار همه خنده های دیگه خنده داربود) بعدی شادان بود." میگن فهیمه به خاطر ژینوس داره مدرسه اش را عوض میکنه؟؟؟!؟!!"  فکر اینکه چقدر اینها اعتماد به نفس دارند هم سوژه خنده ما بود تا مدتها. بعدی زهرا بود که با حالت التماس و با یک بغض توی گلو و یک حلقه اشک که سرازیر نمشد حرف میزد.."فهیمه نباید اجازه می داد. نباید. نباید اجازه می داد باهاش این کار را بکنن"  پرسیدم کدوم کار؟ گفت:همون کار دیگه... پرسیدم: کدوم کار بابا؟ کار؟ گفت: نه مسخره ام نکن تو منو درک نمی کنی همتون بی احساسید!!!!  و با همان چهره غم زده رفت. وای که این چه آتشی که روشن ده این سوال را اون چندین بار مجبور شدم از خودم بپرسم... در رویایی بعدی با زهرا(ترب بادکرده) در ادامه حرفهای قبلی اش گفت که "اگه فهیمه نخواهد جلویش را بگیره من خودم جلویش را میگیرم اینو جدی میگم" (منظورش جلوی کارهایی که ژینوس داره انجام میدهد بود) و من هم خنده کنان گفتم خوب کاری می کنی و به راهم ادامه داد که از پشت سرم صدای فریادش را شنیدم که" تو این چیزها را نمی فهی" البته با یک ته صدای بغض این داد را کشید و در جمله آرامتری خطاب به مونا ادامه داد: مونا توعاشق چیه اینی؟چه جوری تحملش میکنی .... با خودم گفتم آخر عاقبت این بازی را خدا بخیر کنه... فردای اون روز که فهیمه آمد مدرسه از اتفاقات دیروز یه مطلب کلی بهش گفتم چون می دونستم اعصابش خورد میشه اگه بفهمه کار داره به جاهای باریک می کشه و خوشبختانه اون هم چیز بیشتری ازم نپرسید... زنگ تفریح اول تمام شده بود. توی راهرو جلوی کلاس با بچه ها ایستاده بودیم و روی من به سمت کلاسهای اول بود و در حقیقت دولایان دم در کلاس 103. حدود 10 نفر داشتند توی راهرو را دید می زدند. از این خنده ام گرفت که چرا جای اینکه اینجوری از در خم بشوند چرا عین آدم توی راهرو نمی ایستند که یک دفعه با شنیدن چندتا جمله ساده و یک صدای مهیب خنده ام به قهقهه تبدیل شد..."آی آی مواظب باشید"  و گرومپ... همشون  نقش زمین شدند... دلیل این اتفاق هم دعوای ژینوس با زهرا بود سر اینکه کی  پایین تر بایستد که بتواند دید بهتری داشته باشد... بعد از ظهر اون روز با مونا دعوای بدی کردم. اون هم سر جریان زهرا و بهش اولتیماتوم دادم که از این به بعد هرکدوم از دوستانش جلوی منو بگیرند و حرفی از فهیمه به من بزنند من دق و دلی اش را سر اون خالی می کنم حالا خود دانی. چون واقعاً کلافه ام کرده بودند و هم داشتند توجه بینهایت لطیفـ و شفا..(ناظمها) و گنجـ.. و زمانـ...(مشاورهای مدرسه) را بهم جلب می کردند و من مدام نگاهای سنگینشان را تحمل میکردم. اونها که باور نمی کردند که این همه رفت و آمد اولها  پیش من به خاطر فهیمه است واین  باز من بودم که پایم به قتلگاه کشیده می شد... و مونا هم قول داد...و این داستان فعلاً ادامه داره تا دور، دورفهیمه است...

اینم  زهرا است...

فائزه جونم تولدت مبارک ۱۰۰ ساله شی مهندس

المپیاد کامپیوتر و دردسرهایش

اونروز یکی از پنج شنبه های  آخر اسفندماه بود که من و چندتا از بچه های دیگه باید برای مسابقه به دبیرستان ایران می رفتیم. بابام من را تا دبیرستان ایران برد. من که رسیدم نسیبه کاظم زاده (دختر ناظم اولها) و الهه طالبی نژاد آمده بودند. بگذارید یک توضیح کوچیک بهتون بدهم که اصلاً من چرا برای این المپیاد انتخاب شدم. در خاطره گرومپ نوشته ام که چه جوری خدا بهم کمک کرد و من از پس امتحان مبانی کامپیوتر بر آمدم. از دولتی سر اون روز و امتحان آسان پایان ترم اون روز من آنجا بودم. آزمون شروع شد اول نوبت آزمون تئوری بود که یک چرت و پرت هایی نوشتم.بعد نوبت آزمونهای عملی بود که یک برنامه خیلی سخت به من افتاد که نتوانستم تا ته بنویسمش اما بد نبود. بعد هم یه چندتا سؤال سخت افزاری پرسید که از پس اون بر آمدم. وقتی آزمون همه تمام شد با بچه ها برگشتیم مدرسه. توی راه به یک راننده مشکوک خورده بودیم که باهاش کلی دعوامون شد. ساعت 11  بود که رسیدیم مدرسه. زنگ تفریح دوم بود. مامانم اومده بود مدرسه برای گرفتن کارنامه میان ترمم و کیف من را هم با خودش دوباره برده بود و فراموش کرده بود که برایم توی مدرسه بگذارتش(آخه بهمون گفته بودند که با خودمان کیف نبریم سر آزمون) .خلاصه توی راه من یک مجله فیلم خریده بودم که اصلاً بچه ها مهلت ندادم خودم ببینم. به محض ورود به مدرسه ازم گرفتند و بردندش بالا. برای اینکه واسم دردسر نشود رفتم بالا که از بچه ها بگیرمش. توی این هاگیر واگیر نجمه هم برای نوار کاست برایان آدامز آورده بود و من کیفی نداشتم که آنها را داخلش بگذارم خلاصه توی کلاس نجمه اینها بودم و داشتم با بچه ها سر و کله میزدم که مجله ام را ازشون پس بگیرم که میسیز دی سر و کله اش پیدا شد که بیا برو سر کلاست... گفتم: کلاس ندارم ولی اون داد کشید که بیا برو بیرون... رفتم بیرون و وقتی رفت برگشتم پیش بچه ها تا مجله و نوار کاستم را ازشون پس بگیرم چون می خواستم برم خونه و دیگه نمی دیدمشون ، اما چیزی نگذشته بود که دوباره سر و کله اش پیدا شد. و اینبار با صدایی بلندتر وصدایی رساتر شروع کرد به فریاد زدن که "تو نمی فهمی تو شعور نداری بفهمی بهت می گم برو بیرون یعنی چی؟" من هم دیگه صبرم تمام شد و داد زدم" دیگه شورشو در آوردید.نفس هم نمیشه کشید توی این مدرسه خراب شده که یکی از یکی مسئولهایش بدترند"  و با چشم گریان زدم بیرون. کلافه شده بودم بعد از اون مسابقه مسخره فقط محض خاطر امتحان مزخرف درس جامعه شناسی همین خانم آمده بودم مدرسه و گرنه همه بچه های کلاس ما همه همان ساعت اول بعد از امتحان رفته بودند خانه. تازه مامانم هم سر خود کیفم را بده بود خانه و من کتاب جامعه شناسی هم نداشتم که درس بخوانم. از ستاره کتابش را مجبور شدم بگیرم. رفتم پایین دم دستشویی ها و آبی به سر و صورتم زدم. از بخت بدم هم مریم قریشی با اون دوستش اونجا بودند کلی بهم متلک انداختند که با آمدن چندتا از بچه ها شرشان را کم کردند. کمی که حالم جا آمد برگشتم توی ساختمان و رفتم همون طبقه اول پیش 304 ها که هنوز دبیرشان نیامده بود نیکو داشت بد و بیراه نثار میسیز دی می کرد که ناظم اولها (مامان نسیبه) آمد و اونها را فرستاد سر کلاسشون و شروع کرد با من حرف زدن که خانم... خسته است تو نباید جوابش را می دادی. گفتم آخه اگه گذاشته بود همون بار اول وسایلم را از بچه ها بگیرم مجبور نمی شدم دوباره برگردم. چرا این آدم اینقدر از خود راضی و بی منطقه؟ گفت: عیبی نداره برو بالا حالا درس بخوان امتحانت را بده من هم راه افتادم که برم طبقه سوم. وقتی داشتم از جلوی دفتر شیشه ای رد می شدم صدای شفا ... ناظم خودمان را شنیدم که به دفتر طبقه سوم با آیفون داره اعلام می کنه که داره میاد بالا محلش نگذارید...انگار دزدی قاتلی چیزی داره میره که به هم اعلام آمادگی می کردند. من هم عصبانی تر از قبل رفتم بالا و از روی کتاب ستاره شروع کردم درس خواندن. بعد از یک نیم ساعتی رفتم پیش میسیز دی که ازم امتحان بگیره. کتاب را ازم گرفت و گفت که ازت امتحان نمی گیرم و وقتی  داشت کتاب را ورق میزد سوالهای صبحی که از بچه ها امتحان گرفته بود لای کتاب پیدا کرد و بلند داد کشید که می خواستی تقلب کنی. من ازت امتحان نمی گیرم.من هم گفتم خب یک سری سوال دیگه به من بدهید. گفت مگه من بیکارم امتحان نمیگیرم ازت.منم گفتم خب  نگیر. منو بگو واسه خاطر این امتحان مسخره آمدم مدرسه. اگه می خواستم تقلب کنم اصلا نمی آمدم. غیبتم هم کاملاً موجه بود مثل بقیه که به هوای المپیاد کامپیوتر بقیه روز را هم مدرسه نیامدند. منی که ریاضی 20 می گیرم نیازی به تقلب واسه این درس ندارم. و از دفترش آمدم بیرون. دنبالم از دفتر آمد بیرون و بلند داد کشید" تو چرا مجله فیلم می خری؟ " منم گفتم: بابام پولشو میده واسه چی شما نگرانی؟ از صدای داد بیداهای ما دبیرهای چند تا کلاس من جمله نجمه اینها آمد بیرون که از قضا دبیر کامپیوتر بود ولی با وجود اینکه من به خاطر عدم هماهنگی اون با دبیر های ما به این دردسر دچار شده بودم ، کوچکترین کمکی بهم نکرد و در جواب اینکه خانم ... مگه قرار نبود شما از دبیرهای ما اجازه بگیرید گفت که کمی آرامتر صحبت کنید حواس بچه های کلاسم پرت می شود!!!!!!!!! گذاشتم و آمدم پایین به محض اینکه رسیدم پایین زنگ خورد و من رفتم پیش بچه های 304 و چوقولی ام را برای آنها بردم . باز سر و کله خانم ضرابیــ... پیدا شد و دست من را گرفت و برد بالا توی یکی از کلاسهایی که خالی بود پیش شفا... و خودش رفت و من ماندم با حرفهای بی ربط ناظمم." خانم... امروز دست تنها بوده ما داشتیم کارنامه میدادیم خسته بوده تو هم دختر خوبی بودی تو هم المپیاد بودی خسته شده ای هر جفتتون هم آتیشی از کوره در رفته اید..." گفتم: مگه تا قبل از اینکه این خانم بیاید شماها چی کار می کردید هم کارنامه میدادید و هم به کارهای مدرسه می رسیدید غیر از اینه؟ این خانم فکر می کنند اینجا فیاض بخشه ما هم یک مشت روانی که باید ایشان ما را معالجه کنند.  و جریان مجله و کیف و امتحان و تقلب را واسش گفتم و اون هم رفت تا با میسیز دی حرف بزنه و من هم با نیکو رفتم حیاط مدرسه. کنار دیوار مدرسه ایستاده بودم و نیکو داشت سعی می کرد تا کمی آرامم کند اما اصلاً یادم نیست که چی می گفت. فقط وقتی به خودم آمدم که صدای صیتی را شنیدم که گفت" نیکو میشه بری من با این کار دارم" می خواست در مورد جرو بحث اون روز توی سرویس مدرسه حرف بزند. نیکو هم خیلی جدی بهش گفت که " من مامانشم هرچی می خواهی بگی جلو من بگو" و صیتی سرش را انداخت پایین و رفت. من همونجا پیش بچه ها نشستم تا زنگ خونه خورد. وقتی رفتم سوار سرویس شدم ابو طالبی که یکی از بچه های کلاس نجمه اینا بود بقیه ماجرا را پرسید چون اون بعد از اون موقع که باقریان (دبیر کامپیوتر ) در کلاسشون را بسته بود دیگه بقیه اش را متوجه نشده بود. به محض اینکه شروع کردم بقیه ماجرا را تعریف کردن خود به خود اشکهایم شروع کرد به سرازیر شدن. مریم قریشی  که تقریباً روبرویم ایستاده بود دستمالی درآورد و بهم داد و آرام کنار گوشم گفت: ازت هر انتظاری داشتم به جز گریه... بهش واسه اولین بار مستقیم نگاه کردم احساس همیشگی ام را نسبت بهش نداشتم. دیگه بازی نبود. دیگه لجبازی نبود. این اولین و آخرین بود که ما با هم توی یک موقعیت جدی روبرو شدیم. دروغ چرا بعد از اون روز دیگه اون احساس بدی که بهش داشتم از بین رفت. توی اون لحظه یک لحظه برایم جای پریسا را گرفت. همان لحن همان حس قانع کننده ای که همیشه پریسا بهم میدهد را اون روز از مریم گلی گرفتم. الان که فکر می کنم می بینم که نیکو نتوانست با نیم ساعت حرف زدن من را آرام کنه اما مریم قریشی با همون یک جمله نه تنها اشکم را بند آورد بلکه کاملاً آرامم کرد. مثل آبی که روی آتیش ریخته بودند. آرام شده بودم اما تا خانه با هیشکی حرف نزدم حتی با مونا که مدام ازم سوال می پرسید که این مریمه بهت چی گفت که ساکت شدی؟ مریم هم جواب این سوال مونا را لبخند آرامی می داد که برخلاف همیشه رنگ طعنه نداشت. وقتی رسیدم خانه مامانم کارنامه ام را داد دستم و واسه پایان یک روز افتضاح این بس بود که تمام نمره های کارنامه آدم بالای 18 باشند به جز انظباط که اون هم به علت نبستن 3 تا دکمه مانتو( همون گونی هایی که جلو بسته بودند و 3تا دکمه داشتند) 10 داده شده بود...

این تصویر همون سالن دبیرستان ایران است که المپیاد در آن برگذار شد

 


چون تصویر دیگر مربوط به این خاطره به صورت کمیک استریپ و دنباله دار است برای رفاه حال خوانندگان عزیز و مشاهده جزئیات بیشتر، تصاویر را در فریم های مجزا برایتان آپلود کرده ام.  

 

تصویر کامل...

 

 

1-

 

2-

 

3-

 

4-

 

5-

 

6-

 

 

مجروح

اونروز امتحان بینش داشتیم و من کم فرصت کرده بودم درس بخوانم مثل همیشه وقتی امتحان شروع شد من را آورد و نیمکت اول نشاند. به جز سوال اول همه را نوشتم سوال اول را هم را از سحر بهرامی  که پشت سرم نشسته بود پرسیدم و تو دلم گفتم دستت درد نکنه که من را آوردی اینجا نشاندی اگه اون ته نشسته بودم نمی دانستم از کی باید جواب این سوال را بپرسم . بعد از امتحان مونا از دبیرمان اجازه گرفت که بره پایین. و وقتی دبیرمان گفت که چیزی به آخر ساعت نمانده مونا جواب داد که کار واجبی داره که به همه بچه های کلاس مربوط میشه ... جریان یه کم مشکوک میزد از بچه ها پرس و جو کردم که جریان از چه قراره؟ و متوجه شدم فهیمه تنبد ترقه(تنبد فرا) که خودش خدای ترقه زدن توی مدرسه است دیروز موقعی که از مدرسه به خانه می رفته نزدیک منزلشان در اثر پرتاب نارنجک توسط پسر همسایه آسیب می بینه و  به بیمارستان منتقل می شه. خلاصه مونا رفت و همه نگران منتظر خبری از فهیمه شدند. وقتی مونا آمد و گفت حالش خوبه همه خوشحال شدند و وقتی بیشتر خوشحال شدند که موقع زنگ تفریح مونا اعتراف کرد که فهیمه اصلاً آسیب ندیده است و چون دیروز خیلی ترسیده بوده و فشارش افتاده پایین برده بودنش بیمارستان. و چون وقت نکرده بوده دیروز واسه امتحان امروز درس بخواند مدرسه نیامده نه به خاطر جراحات وارده ناشی از نارنجک... از قدیم گفتن چیزی که عوض داره گله نداره ...


 


مرض مسری

موقع برگشتن به خانه حسن(فرحناز) خواست که یه خالی بندی که صبح بچه های راهنمایی بسته بودند را برای ما تعریف کنه... جریان از این قرار بود که بابای یکی از راهنمایی ها رفته بوده آفریقای جنوبی و می خواسته واسه دخترش میمون بیاره منتها گفتند نمی تواند آخه همشون ایدز دارن(ای بخوانید نه اِیْ )هرچی خواسته بیاره دیده همشون مریضن نیاورده... چقدر این داستان برایم آشنا بود؟!!؟!؟ از مونا پرسیدم. مونا هم غش غش زد زیر خنده و گفت: یک ماه پیش تعریف کرده بودش... دوتایی می خندیدیم و حسن هم هاج و واج ما را نگاه میکرد و مدام می پرسید که چی شده؟ گفتم هیچی می گفتی.... و ا ون هم ادامه داد و ما همچنان می خندیدیم.اونوقت ما می گفتیم راهنمایی ها مدام خالی می بندند. انگار مرضش مسری بوده و به دبیرستانی ها هم سرایت کرده بود. واکسن هم نداشت...

بازم گچ

زنگ تفریح بود توی حیاط مدرسه نشسته بودیم که صدای ناله خیلی بلندی توجه همه ما را به خودش جلب کرد. به سمت مسیر صدا که نگاه کردیم. لیلا کاظم زاده را دیدیم که نقش زمین شده خودمان را به سرعت بهش رساندیم. پیرایه همراهش بود. پیرایه گفت که داشتیم می رفتیم سمت دستشویی ها که یکدفعه ذویا از روبرو آمد و همانطور که از کنار لیلا رد می شد لگد محکمی به همان پای لیلا زده که پارسال هم شکسته بود و خیلی ضعیف بود. از لیلا پرسیدم که مطمئنی عمدی زد؟ گفت: آره بعدش برگشت و خنده معنی داری هم تحویلم داد و رفت. آرام کفشهای ساقدار لیلا را از پایش در آوردم.امید داشتیم که نیاز به گچ نداشته باشه اما با کبودی و ورم شدید پایش مطمئن شدیم که گچ حتمی است. خلاصه مامان لیلا آمد مدرسه و اون را برد و بعد از اون ما هرچی دنبال ذویا می گشتیم که بپرسیم چرا این کار را کرده اصلاً آفتابی نمی شد بعد از معلم ها می رفت سر کلاس و بعد از زنگ هم سریع از کلاس میزد بیرون و خودش را یه جایی گم و گور می کرد... فردای اون روز وقتی لیلا را با عصا و پای گچ گرفته دیدیم من و فهیمه و نجمه و سحر کلی غصه مان شد آخه کلاس آنها را می آوردند طبقه اول و ما مجبور بودیم هر زنگ تفریح بیاییم پایین که این به نفع دوتا کلاس اولی که پایین بودند بودش. هم 103 کلاس روباه اینا پایین بود هم 104 کلاس ژینوس و شادان اینا. بیچاره فهیمه کلی باز اعصابش قرار بود خورد بشه...بعدش که گیرش آوردیم اصلاً از بیخ منکر شد که من اصلا اون موقع بالا طبقه سوم بودم کی لگد زده؟ کی؟ من؟!!!!؟؟!؟؟ به قول پیرایه این خودش یه جورایی یعنی غلط کردم ...

تیر آخر

روز قبل از این توی سرویس مدرسه موقع برگشت از مدرسه با بچه ها حرف صیتی پیش آمد. با اینکه خود صیتی توی ماشین نبود اما از طریق فامیلشون سمیرا که اون هم توی همان سرویس بود حرفهای ما به گوشش رسیده بود و فردای اون روز یعنی همین روزی که می خواهم خاطره اش را بنویسم شاکی آمد توی سرویس و گفت: شنیدم دیروز پشت سرم کلی حرف زدین؟ گفتم: چرا پشت سر توی رویت هم می گیم... صیتی از نظر ظاهری دختری با قد 145 سانت و چاق و سبزه رو بود یعنی چیزی حدود 60 را داشت. ما روز قبلش سر همون جریان خاطره" فعالیت " به این نتیجه رسیدیم که هیشکی به جز صیتی نمی توانسته باعث و بانی این امر خیر باشه. اونروز وقتی به صیتی گفتم که چرا پشت سر تو رویت هم میگم ، با عصبانیت گرفت صندلی جلویی ما نشست و با دستهایش محکم گوشهایش را  گرفت که صدای ماهارو نشنود و ما هم بدون توجه به اون به حرف زدن مشغول بودیم. بد از مدتی اون و سمیرا هم به تلافی صدای ما شروع کردند بلند بلند صحبت کردن ما هم ادب را رعایت کردیم و ساکت شدیم تا ببینیم اینها چه حرف مهمی واسه گفتن دارن که حرف زدن ما باعث مختل شدن فعالیتشون میشه. از حرفهایشان فهمیدیم که بابای سمیرا تو بازار جواهر سازه و همین طور حرفهایشان را کش دادند تا به اینجا رسید که من دیروز گفتم که صیتی خیلی وقیح است ... حرف که به اینجا رسید برای اثبات حرف دیروزم گفتم : مثلاً صیتی حق نداشته به حسن بگه که تو چاقی!!!! نه که خودش خیلی مانکنه؟؟؟ (بیچاره فرحناز 5-6 کیلو فقط اضافه وزن داشت تازه قدش از من هم بلندتر بود. حالا خودتون حساب کنید کسی که 145 سانت قدشه و 60 و خورده ای وزن حداقل چند کیلو اضافه وزن داشته) صیتی جواب داد: اصل هیکله که تو نداری. گفتم: ندارم که ندارم ادعایی هم ندارم. تازه اش هم آدم می تواند رژیم بگیره لاغر شه اما قدش را که نمی توانه بکشه که بلند شه .می توانه؟ صیتی گفت: اینها همش حاشیه است. اصل زیباییه... اینجا بود که همه سرویس رفت از شدت خنده رو هوا و صدای اوه اوه گفتن بچه ها بلند شد. مونا در جواب صیتی گفت: که تو نداری زیبای خفته... و باز هم بچه ها بیشتر خندیدند. از این جا به بعد شروع کردیم به نگارش کتاب و مسخره بازی بازم شروع شد...گفتم: مونا این حرف را نزن ورژن جدید کتاب زیبای خفته با عنوان چگ.نه زیبا شوید را صیتی داره می نویسه و واسه اینکه داستان یک بعدی نشه ادامه دادم: مریم قریشی قراره کتاب افان چسان پسان را منتشر کنه. که مریم همون موقع برگشت و نگاه معنی داری تحویلم داد. وباز ادامه دادم: نیلوفر کتاب چگونه بلندتر شوید را زیر چاپ داره و نرگس هم چگونه ارتودنسی کنید را منتشر کرده. مونا چگونه گیس بباید و حسن چگونه لاغر شوید را تحت تالی دارند.اینجانب هم کتاب چگونه اخراج شوید را در دست نگارش دارم که بهتون وعده میدهم به زودی منتشر میشه. بچه ها همه می خندیدند به جز مریم که مدام از اون جلو اشاره می کرد و می گفت: بده زشته... منم گفتم: خب منم همینو می گم هم بده هم زشته و مریم به اشارات ادامه میداد و من هم به چرت و پرت گفتنهایم. فکر کنم بعد از 8  سالی که مجبور بودم دری وری های صیتی را تحمل کنم اون روز احساس خوبی داشتم که بلاخره جواب تمام زیراب زنی هایش،دروغهایش، تحمتهایش و خلاصه کلام داغی که توی دلم بود را خالی کردم... نمیگم رفتار اون روزم درست بوده اما فکر کنم اگر دوباره بهم زمان بدهند که به گذشته بگردم این کار را توی اون مرحله زمانی تکرار کنم. و این تیر خلاص بود برای صیتی تا برای همیشه خاموشش کنیم ...

فعالیت

توی حیاط مدرسه در حال ورجه وورجه بودم که ناظممان صدایم کرد و بهم گفت که تو سرویس خیلی حرف میزنی و شنیدم مانع فعالیت های بچه ها توی سرویس می شی؟!؟!؟؟؟؟؟؟؟ گفتم: چشم دیگه نمی شم و خنده کنان رفتم. ظهر وقتی سوار سرویس مدرسه شدم ، صبر کردم تا همه بچه ها بیاییند و بعد خواستم که همه به حرفهایم گوش کنند. همه منتظر بودند که ببینند من می خواهم چی بگم. گفتم: ببخشید.انگار بین ما یکی هست که از اینکه توی این سرویس خنده روا باشه ناراحته. من از شفا... نمی ترسم که رفتی چوقولی من را به اون کردی. چاشنی اون فقط یک چشم خشک و خالی بود اما حرف زدن من با یک چشم تمام نمیشه. من خودم هم صبح ها درس می خوانم همیشه. فقط موقع برگشتنه است که ماها می گیم و می خندیم. فقط دوست دارم بدونم این چه فعالیتی است توی سرویس مدرسه که حرف زدن ما اونم موقع برگشت به خونه بهش آسیب می رسونه . بچه ها زیر زیرکی می خندیدند.اینقدر این حرف مسخره بود که خودش می توانست تا ماهها سوژه خنده باشه که البته شد. تا مدتها تیکه کلام بچه ها مانع فعالیتم نشو بود... حرفم را ادامه دادم: ماها اگه می گیم می خندیم واسه اینکه خستگی ذهنمان از بین بره والا بهمون حقوق بابتش نمی دهند.از این به بعد هم توی این سرویس همیشه بساط خنده به راهه. اگه خنده ما مانع فعالیت کسی است می تونه از این به بعد سوار نشه یا با یه سرویس دیگه بره. به خودم که اومدم دیدم سِگِرمِه هایم را کشیدم به هم و دارم داد می زنم. سکوت کردم و بعدش لبخندی زدم و گفتم و ادامه خنده هامون و بچه ها زدند زیر خنده تنها کسی که نمی خندید صیتی  بود حتی مریم قریشی هم می خندید... نمی دونم صیتی از این همه بدخلقی چی نصیبش می خواست بشه .اونو از دبستان می شناختم. دیدن خنده اون از پدیده های نو ظهور می توانست باشه. من اونو هیچ وقت در حال خندیدن واقعی ندیدم. یه خنده ته دل نه یه لبخند مصلحتی...