آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

تابستان خود را چکونه گذراندید؟

حتماً شما هم بارها مثل من  شده توی اولین هفته مدرسه موضوع انشائتون همین جمله باشه" تابستان خود را چگونه گذراندید؟". چقدر من از این انشاء همیشه بدم می آمد. چون واقعاً نصف بیشتر چیزهایی که بچه ها می نوشتن خالی بندی بود و بس. و این آموزش دروغ گفتن بود. چه خوب بود اگر هفته اول مدرسه موضوع آزاد می دانند...

اما این بار می خواهم در نهایت صداقت و با رضایت کامل این انشاء را بنویسم. درست زمانی که از مدرسه بعد از امتحان ادبیات پا به خونه گذاشتم با فریادی از سرخوشی تعطیلات خودم را شروع کردم اما نمی دونستم که برخلاف هر سال این تعطیلات به دلم نخواهد چسبید. البته این نچسبیدن بر می گرده درست به بعد از 30 خرداد که روز گرفتن کارنامه بود. صبحش پریسا  بهم زنگ زد و گفتش که اونو و فهیمه دارن از اضطراب می میرن و من که مثل همیشه خونسرد بودم بهش اطمینان دادم که این اضطراب بی خودیه و بعد از گرفتن کارنامه مثل همیشه هممون از نمره هامون راضی خواهیم بود. تا حدودی حق با من بود.  نمره هامون مشکلی نداشت مشکل جای دیگه بود. البته نه برای من. معدل 84/18 نتیجه کارنامه من بود و به دلیلی حادثه ای که در همون روز برای پدرم افتاد تا دو روز بعد نتوانستم از بقیه خبری بگیرم. بعد از 2 روز به عاطفه زنگ زدم وفهمیدن که به اون انضباط 15 دادن و گفتن که باید یا از مدرسه بره یا با همین انضباط درج در پرونده می شود. به نیکو بعدش زنگ زدم که نبود .بعدش نوبت نجمه بود که گفت اوضاع رو به راهه اما به خاطر اینکه مامانش دانشجوست و امتحان داره توی خونه فعلاً حبس هستند. بنفشه هم هندسه را لب مرز پاس کرده بود 14 ( توی مدرسه ما چون نمونه بود مرز 14 بود) بعدش به پریسا زنگ زدم که خواهرش محبوبه گفت " پریسا یک ربع دیگه باهات تماس می گیره" اما یه ربع گذشت و تا بعد از ضهر خبری از پریسا نشد. بعد از ظهر دوباره زنگ زدم و محبوبه این بار گفت نیستش ورفته مهمانی. طرفهای ساعت 5/9 بود که پریسا زنگ زد. مثل همیشه نبود خیلی آرام حرف میزد و بی حال.

گفتم: یک ربعت طول کشید دوباره زنگ زدم

گفت : مگه از دست این مدرسه حالی واسه آدم می مونه

گفتم: چی شده؟

گفت : گفتن ثبت نامت نمی کنیم

گفتم: چرا؟

گفت :ولش کن

گفتم: دوست نداری من بدونم؟

گفت :نه

گفتم: دوست نداری کسی بدونه؟

گفت : نه بابا اعصاب خودم خورد میشه به محبوبه گفتم که اگه کسی زنگ زد بگه نیستم. اول خواستم باهات حرف بزنم ولی بعدش پشیمون شدم اما بعدش دیدم که دارم دق می کنم. نمی توانم به کسی نگم . تنها کسی را دیدم  میتوانم باهاش حرف بزنم تو بودی

گفتم: حالا نمرهات؟

گفت :گفت نه 75/18 معدلم شده ولی انظباطم 15 شده

و بقیه اش همون داستان عاطفه. اصلاً فکرش را هم نمی کردم که پریسا هم به مصیبت عاطفه گرفتار بشه. حتی خودمو واسه اینکه من این سرنوشت نصیبم بشه را داشتم ولی پریسا برایم غیرقابل باور بود. پرسیدم: آخه چرا تو؟ چی گفتن؟

گفت :وقتی مامانم رفته کارناممو بگیره یگانه بهش گفته که اگه بچه تون را بفرستید یک مدرسه دوست دارید توی کلاسش یه بچه معتاد بینشون باشه؟ مامانم هم گفته منظورتون چیه؟ شما بچه منو با یه بچه معتاد مقایسه می کنید؟ و آمده بیرون مامانم میگه نباید دیگه بری اون مدرسه . ولی تو می دونی احساس من نسبت به دوستام و اون مدرسه چیه. دوست داشتم سال آخر را پیش هم باشیم. فکرش برایم مشکل است که تا چند روز تنها غمم این بود که اگه تو یک کلاس با هم نباشیم باید چی کار کنم و حالا اگر تو یه مدرسه نباشیم باید چی کار کنم

واقعاً شکه شده بودم .من که همیشه یه خروار حرف تو آستینم داشتم زبانم بند آمده بود. چطور یگانه توانسته بود یک همچین حرفی بزنه. شاید پریسا به خاطر کم خونی و شب بیدار ماندن و درس خواندن زیر چشمم کمی سیاه شده باشه اما این که دلیل معتاد بودن نمی شه. کدام معتادی معدلش 75/18 می شه؟ با این وجود سعی کردم دلداریش بدم.

گفتم: خودتو زیاد نارحت نکن. دوست داری تو این مدرسه باشی و این ....ها بازم اذیتت کنن؟ بهت قول می دهم بیشتر از توی مدرسه همدیگرو بیرون مدرسه ببینیم. اصلاً سالهای بعد دبیرستان را بهترین سالها می کنیم. نمی گذاریم م به ابروی هیچ کدوممون بیاد... فکرشو نکن هرچی به صلاح باشه همون پیش میاد.

گفت :واسه تو گفتن این حرفها راحته

گفتم: راحت نیست... و واقعاً هم راحت نبود. یه بغض داشت بدجوری گلویم را فشار می داد اما نباید می ترکید. پریسا به اندازه کافی حالش بد بود که نیازی به بعض ترکیده من نداشته باشه.

گفت : مرسی که دلداریم دادی فقط خواهش می کنم که به کسی نگو

منم قول دادم و مکالمه تمام شد ولی جمله به جمله اش توی ذهنم مرور میشد . مدام فکر می کردم چرا پریسا؟ چرا من نه؟ چرا پریسا که بیشتر از همه دوستش دارم. کی توانسته همچین حرفیو بسازه و بگه؟ به خودم که اومدم دیدم چه گریه ای دارم می کنم که از صدای گریه من مامان از بالا اومد پایین تو اتاقم. بهش گفتم برو فقط و اون رفت ومن را با یه خروار فکر و خیال تنها گذاشت. وقتی به پریسا گفتم که عاطفه هم همین طور شده در جواب گفت واسه اون چه اهمیتی داره مگه مارو دوست داره؟ خدا وکیلی حتی از دادن جواب این سوال هم عاجز ماندم. تقریباً 12 روزی از کسی خبری نداشتم تا سیما زنگ زد و گفت چی شده خبری از آدم نمی گیری؟ حق با اون من اصلاً فراموش کرده بودم به اون و فهیمه مفتول زنگ بزنم. اصلاً بعد از اون تماس پریسا تمام انگیزه ام را واسه مدرسه رفتن از دست داده بودم انگاری دیگه چیزی برایم مهم نبود. سیما هم مثل خیلی ها دیگه ازم پرسید به فهیمه زنگ زدی؟ گفتم نه و با خودم وقتی تلفن را قطع کردم گفتم نکنه واسه اون هم اتفاقی افتاده که همه ازم می پرسن بهش زنگ زدم یا نه. البته چون دیروقت بود خودموقانع کردم که اگه اتفاقی افتاده بود حتماً سیما بهم می گفت و با خودم قرار گذاشتم که فردا حتماً بهش زنگ بزنم و همین کار را هم کردم وخیالم از این بابت راحت شد که اون جزء‌ دسته اخراجیها نیست. جریان عاطفه و پریسا را می دانست ولی نه دلیلشان را. برای همین هم به پریسا پیشنهاد کرده بود که تعهد بده و برگرده ولی من فکر می کنم دیگه کار از نظر پرسا گذشته حتی اگه اون هم بخواهد بیاید شاید خانواده اش مخالفت کنند. اما طبق قولم حرفی به فهیمه نزدم.

چند روز بعد برای ثبت نام همراه پدرم به مدرسه رفتم.  ثبت نام در محل نمازخانه مدرسه برگذار میشد. فرم را پر کردم و گذاشتم توی نوبت وبرای اینکه یه کم هوا بخورم اومدم توحیاط مدرسه و شاهد التماس های مادرهایی بودم که برای ثبت نام بچه هایشان در پایه اول داشتن پاچه مدیرمان را می خاراندند. تو دلم گفتم" گور بچه هاتون را با دستهای خودتان دارید می کنید تا وقت هست جونشونو ور دارید و در برید" برگشتم توی نمازخانه دیدم که نوبتمان شده با بابا رفتم پیش ناظممان و سلام کردم. اون هم در جواب گفت: سلام عزیم و من هم تو دلم گفتم داره پیش خودش فحش میده اونوقت میگه سلام عزیزم. من عزیز تو نیستم. بعد رو به بابام کرد و گفت دخترتون خبر دارید توی سالی که گذشت خیلی دست گل آب داد. باید تعهد بده که طبق قوانین مدرسه عمل می کنه تا من بتوانم اونو ثبت نامش بکنم. یه برگه گذاشت جلو من و من هم نخوانده امضائش کردم. بابام هم همین طور( اون برگه را بعد از فارغ التحصیلی قاطی پرونده ام بهم پس دادن واستون می گذارمش چون واقعاً امضا اون موقعم خنده دار بوده..)

 

 

و بعد از یه خروار پاسکاری و ... بالاخره ثبت نام تمام شد توی دفتر ثبت نامی ها را سرک کشیدم. فهیمه ،لیلا ، فائزه ، نجمه و شبنم ثبت نام کرده بودن. چقدر خوشحال می شدم اگه اسم پریسا و عاطفه هم بود. اما نبود...درست همون موقع بود که چشمم افتاد به بابا مونا که درست روبرویم نشسته بود دلم می خواست برم جلو و خفش کنم چراکه اون باعث همه این اتفاقات بود. توی دلم هزار تا  بد و بیراه نثارش کردم....

... درست دو روز بعد از اون بود که پریسا در نهایت نا باوری زنگ زد و گفت که چند روز قبل نزدیک پارک نیاوران فرناز را دیده و کلی واسه هم درد دل کردن.(فرناز همون دختر درشت سال بالایی ما بود که البته جیگر مریم هم بود) فرناز گفته که وقتی رفتی می فهمی که چقدر دوستانت بی معرفتن و طبق همین حرف فرناز پریسا ما را متهم کرد و گفت: و شماها هم که از همین الان شروع کردید. حالا من هرچند می خواستم بهش ثابت کنم که این طور نیست، زیر بار نرفت و حرف خودش را می زد. و من را مستقیماً متهم کرد به بی معرفتی و در ادامه ازم پرسید که می توانم  حدس بزنم جاسوس فرناز اینا کی بوده؟ گفتم :نه . و وقتی که گفت دلارام دوست جون جونی فرناز جاسوس بوده سرم داشت سوت می کشید!!! چه طور ممکن بود؟ بیچاره فرناز حق داشته که بگه همه بی معرفتن. وقتی صمیمی ترین دوست این کار را بکنه چه انتظاری از بقیه می شه داشت؟ و سوال دوم پریسا واسه من جالب تر بود.  "من جاسوس خودمان را پیدا کردم. می دونی کیه؟"

گفتم: نه

گفت: همونیه که الان دارم باهاش حرف می زنم...

از لحنش نمی توانستم هیچی بفهمم. که شوخی داره می کنه و یا داره واقعاً این ادعا را می کنه. واسه همین بود که زدم به دنده شوخی ومسخره بازی...مثل همیشه...

 و با خنده گفتم: بله. صد البته. واضحه دیگه. واسه همینم جای من که اون همه آتیش سوزوندم تورو انداختند بیرون.

گفت: آره دیگه. نمی دونم رفتی چی گفتی که جای تومنو انداختن بیرون.

این تنها باری بود که برخلاف همیشه آنقدر بی احساس و سرد صحبت می کرد که نفهمیدم این حرفها واقعی بود یا نه. با این وجود من بحث عوض کردم و نظر خودم را برای پریسا بازگو کردم البته نه مثل پریسا بدون دلیل .واسه خودم دلیل داشتم.

گفتم: شک من تازگی ها به مریم رفته.

تنها کسی که احساس خوبی نسبت به پریسا نداره. یعنی داشت اما بسکه پریسا نسبت بهش بی تفاوت بود نظرش 180 درجه عوض شده. اون تنها کسی بود البته به جز خودم و میترا که از مشکلات خانوادگی عاطفه خبر داشت. و از من سریعتر می دوید به طوری که خبرهامون زودتر از خودمان به دفتر برسه. شاید بدبینی من به صیتی فقط یه کینه کهنه باشه از زمان دبستان به این ور. اما اگه منطقی نگاه می کردم. اون هیچ کاره بود. شاید فرناز نه تنها از دلارام بلکه از عاشق پیشه خودش هم رو دست خورده باشه. نمی دونم اینها درحد حدسه اما هر اتفاقی که افتاده اون می دونسته وحضور داشته. تنها یه سوال نا جواب دارم. چرا از زبان من دروغ می گفت؟ با من چرا باید خصومت داشته باشه؟ من که هیچ وقت سر راهش قرار نگرفتم و حتی اگر هم بودم داوطلبانه به نفع اون کنار رفتم. چرا من؟ البته اینها را اون موقع به پریسا نگفتم چون حال و حوصله این حرفها را نداشت. منم که محکوم کرده بود. نمی توانستم با این حرفها بی گناهی ام را ثابت کنم . چه لزومی داشت بگم؟ بحث را عوض کرد و گفت که واسه تولدت بیایم خونتون؟ گفتم بفرمایید کفت : نکنه می خواهی تولدت را بندازی پاییز که من نباشم. گفتم: کجای حرفی که زدم اینو می رساند؟ مگه من تولدم پاییز باشه تو جایی می خواهی بری؟ و کلی سر همین حرفش دستش انداختم و با خنده ازم خداحافظی کرد. اما تا صبح نخوابیدم و مدام این حرفش تو گوشم بود " الان دارم باهاش حرف می زنم" و توی دلم به نقشه تر و تمیز یگانه آفرین گفتم. پریسا و عاطفه را که انداخت بیرون. من را در نهایت ناباوری نگه داشت تا با همین تهمتی که پریسا زد جلوی چشمش از چشم همه بیفتم و از گروه جدا بشم. این جوری راحت از دست پر سرو صداهای گروه خلاص می شد. اون شب عهد کردم که آرامش را بهشون حرام کنم حتی اگه همه تنهایم گذاشته باشن. چنان کینه ای اون شب توی دلم خونه کرد که می توانم به جرأت بگم هنوز اون کینه یک آپارتمان دوبلکس تر و تمیز را توی دلم داره و گذشت زمان بهش دست نزده. شاید فکر کنید خیلی آدم کینه ای هستم اما این خیلی برایم همیشه اهمیت داشت که هر کاری را که کرده باشم را گردن بگیرم ولی آش نخورده و دهن سوخته را نمی توانستم تحمل کنم. این اولین تهمتی بود که توی زندگی بهم زده می شد. حق بدین برایم سنگین باشه. هرچند که در دوران دانشجویی اینقدر تهمت بهم زدن که آب دیده شدم... بعد از اون حداقل هفته ای یک باربه پریسا زنگ می زدم. نمی توانم بگم حالش خوب بود اما بهتر شده بود. تا اینکه یک روز پریسا گفت که می خواهد برای قرض گرفتن یک سری کتابهای هنر از برادرم به منزل ما بیاید.( نا گفته نماند که من یک برادر بزرگتر از خودم دارم که 4 سال از من بزرگتره و نمونه بارز آدم ازین شاخه به شاخه پره. دیپلم ریاضی و پیش دانشگاهی تجربی و کنکور هنر دادنش دلیل اصلی این حرفمه . آخه اون مو قع پیش دانشگاهی هنر نداشتیم. هرچند که از اینجا به بعد راهش را تا لان ادامه داده و الانم در تلاش برای قبولی در دکتراست ولی سوای اون یه روز شاعر بود یه روز بسکتبالیست. یه روز بوکس بازی می کرد یه روز بادی بیلدینگ . یه روز کتاب خوان بود و یه روز نویسنده... و کلاً روح لطیفی داشت و هنر بهترین راهی بود که اون می توانست طی کنه و حالا با اینکه خیلی آدم مشغله داریه اما از زندگی اش یه جورایی لذت می بره واسه اینکه هنر را دوست داره) اون موقع علی تازه کنکور داده بود وکتابهایش منابع خوبی واسه نفرهای بعدی بود. پریسا هم تصمیم گرفته بود هنر شرکت کنه. این هم میگم که روی دلم باد نکنه. منم عاشق هنر بودم زیاد هم بی استعداد نبودم. درسته مثل برادرم نبودم ولی می شد با تمرین به یه جایی رسید اما آرزوی پدر خانواده این بود که من تو همون رشته ای درس بخوانم که اون خوانده. مدام می گفتن: علی که چیزی نشد بلکه تو یه چیزی بشی!!!! حالا اعتراف می کنم من هیچی نیستم ولی  علی اونی که می خواست شد. من فدای علی شدم تا اون پله های ترقی را با التماسهای من پیش پدر و مادرم طی کنه. هرچند که الان وقتی قربون صدقه اون می رن اصلاً خاطرشون نمیاد که منم واسه رسیدن اون به اینجا تلاش کردم. بماند این حرفها سر وقتش گفته می شه. خلاصه پریسا آمد خونمون. علی کتابها را گذاشته بود پیش من و رفته بود کلاس. اولاً که من به پریسا یه کم آدرس را کم گفته بودم یعنی یک خیابان را از قلم انداخته بودم و این باعث شد پریسا جای ساعت 5، ساعت 6 برسه خونه ما. بسکه پریسا را توی لباسهای شرطی شرطی مدرسه دیده بودم، توی لباس بیرون یه جورایی برام غریبه میزد ولی خب وقتی دهانش را گشود دیدم پریسا خودمونه. اینم بگم مامانم چون من از زمان دبستان تا راهنمایی دوستان ثابتی داشتم و اکثراً هم مامانم با مادرهایشان دوست بود، هیچ وقت نیاز به برگذاری کنکور ورودی به خونمون نداشتن اما پریسا جدید بود و کنکور ورودی به خونه ما از کنکور سراسری سختتر و تنها فرقش این بود که آزمون دهنده نگران نبود اونی که اضطراب داشت من بودم. خلاصه اومد وکلی حرف زدیم و خندیدیم و در نهایت محبوبه و محمدرضا، خواهر بزرگ پریسا و دوست پسرش آمدند دنبالش و رفتند. اینم بگم که این دونفر هم همیشه پنج شنبه ها که دنبال پریسا می آمدند سوژه بچه ها بودن. اون موقعها محمد رضا پیکان داشت اما این بار که اومدن دنبال پریسا تازه پراید خریده بود و این دوتا مدتها بود که تریپ ازدواج بودن. با رفتن پریسا نتیجه کنکور معلوم شد. مامانم گفت: من همیشه فکر می کردم تو فقط بچه ای. توقع داشتم با یه آدم بزرگ مواجه بشم اما اونم مثل تو بچه است فقط یه کم آرومتر توهرجا بری زودی خودمونی میشی و بزرگ و کوچیک را کلافه می کنی ولی اون محتاطتر عمل کنه و بعد خندید ورفت. تو دلم یه نفس راحت کشیدم. می توانستم حدس بزنم خنده مامانم مال چی بود. اون از تصورات واهی ای که در مورد پریسا داشت خنده اش گرفته بود و البته این را فقط می گذارم به حساب پریسا چون همیشه از روبرو شدن با مامان من امتنا می کرد. اما روی هم رفته خوشحال بودم که پریسا توی آزمون ورودی خانه ما قبول شده بود. تقریباً دو هفته از اون روز گذشته بود که عاطفه بهم زنگ زد و گفت که هنوز جایی ثبت نام نکردنش و ممکنه برگرده و با تعهد و درج در پرونده توی همون مدرسه  خودمان ثبت نام کنه.  درست همون روز فهیمه مفتول هم زنگ و گفت که پریسا داره واسه تولدت یه برنامه ای میریزه اما چون فهیمه اون روز فاینال زبان داره نمی توانه بیاید و از لیست خط خورده و سپرد که به روی پریسا نیاورم که می دونم و من هم نیاوردم. تا اینکه پریسا 26 مرداد زنگ زد که امروز عصر میاییم خونتون ولی زیاد طول نکشید که پریسا دوباره زنگ بزنه و بگه که نمیاییم. علتش را که جویا شدم گفت : بعضی ها نمی خوان بیایند...گفتم: نیکو اینارو میگی؟ گفت :خب دیگه و بعدش یه کم بهانه تراشی کرد و با کمی دلخوری و عصبانیت قهر کرد..این سوال که چرا پریسا این کارو کرد تا عصری تو ذهنم بود که فهیمه مفتول زنگ زد که تولدم را تبریک بگه که دوزاری ام را هم انداخت که جریان از چه قراره. صبح اولین کسی که بهم زنگ که تولدم را تبریک بگه شبنم بود. اون بهم گفت که شنیده عاطفه و پریسا را گفتن ثبت نام نمیکنن درسته؟ منم گفتم: ای همچین... و این طور که فهیمه می گفت نباید این را می گفتم و پریسا دوست نداشته که شبنم بدونه!؟؟! به فهیمه گفتم: اما من که بهش نگفته بودم فقط وقتی پرسید نتوانستم دروغ بگم و نه نه گفتم و نه آره...

فهیمه گفت: ولی خب نه نگفتنت یعنی آره دیگه

و این طوری شد که فهمیدم ریشه دلخوری خانوم و تمام بهانه گیری ها و بد عنقی هایش چی بوده. من نمی دونم چی می شه آدمها دلخوری هایشان را رک و روراست به همدیگه بگن تا اگه واقعاً دلخوری بی خودیه همون موقع از بین بره. نه بعد از کلی پیغام و پسغام آدم تازه بفهمه جریان چیه. تازه اونم موقعی که به خاطره اون سوء تفاهم یه دعوایی هم پیش اومده باشه... این اتفاق خیلی پکرم کرد چون شبنم گفته بوده که من بهش گفتم در حالی که من دانسته اون را که بر حسب اتفاق ! درست هم بود تایید کرده بودم.این اولین باری نبود که چوب راست گویی ام را می خوردم و البته آخرین بار هم نبود... و ادامه دارد

تو روزهای بعد از اون چند بار خواستم زنگ بزنم به پریسا اما نتوانستم. نمی دونستم چی باید بگم. بابت کار نکرده معذرت خواهی کنم. اون تو حال درستی نیست که من انتظار داشته باشم باهام منطقی برخورد کنه واسه همین بی خیال شدم  تا اینکه یه روز خودش زنگ زد و نمی دونم حال جفتمون خیلی مزخرف بود من از یه سری جریانهای خانوادگی خیلی در فشار بودم و اصلاً حوصله بحث کردن را نداشتم. پریسا هم مدام سر کوچکترین مسئله ای باهام بحث می کرد و هنوز حرف از تو دهنم در نیامده بود ، دلخور میشد و  جبهه می گرفت تا می خواستم حرف قبلی را درست کنم یه مسئله دیگه پیش می آمد و باز ناراحت می شد تا جایی که گفت: شماره مریم را می خواستم نه با تو کاری داشتم و نه می خواستم حالت را بپرسم. منم شماره مریم را بهش دادم و اون بدون هیچ حرفی گوشی را قطع کرد و من را توی اوج عصبانیت با یک صدای بوق ممتد تنها گذاشت...بعدش این سوال توی ذهنم پیش اومد که اون با مریم چه کاری می تواند داشته باشد؟ اما اینقدر مهم نبود که بخواهم پیگیرش بشم . مسئله مهم طرز فکر وحشتناک پریسا نسبت به من بود که هیچ جور هم عوض نمی شد. من دوستش داشتم و اون بهم وحشتناک بدبین بود. دیگه نمی دونستم چی کار باید بکنم که حرفم را باور کنه. تصمیم گرفتم تا اعصابم نسبت به این مسئله آرام نشده دیگه باهاش حرف نزنم حتی اگه خودش بهم زنگ بزنه . واسه 10 روزی همراه ایل و تبارم رفتم مشهد تا یه آب و هوایی تازه کنم اما وقتی فکر آدم مشغول باشه چشمایش هیچی نمیبینه. نه خوشی نه قشنگی نه آثار تازیخی و نه حتی مغازه های رنگارنگ را. در یک کلمه اصلاً بهم خوش نگذشت تنها یه حسن داشت که هرچقدر تو حرم دلت می خواست می توانستی زار بزنی و کسی ازت نپرسه چرا... وقتی برگشتم از طریق فهیمه متوجه شدم که پریسا توی مدرسه بوعلی اسم نوشته که همچین مدرسه خوش نامی نبود و می دونستم که واقعاً از روی اجبار اونجارو انتخاب کرده و چقدر برایش سخته و چه حالی الان داره.  درست شب بازگشایی مدرسه ها بود که بالاخره خودم را راضی کردم که بهش زنگ بزنم. اما هیچ حرفی از مکالمه قبلی مان نزدم و انگار نه انگار اتفاقی افتاده باهاش حرف زدم. می توانم بگم حالش از روزی که اون خبر را هم شنیده بود بدتر بود. می گفت: مامانم میگه بهتر که این دوستی های افراطیتان همینجا تمام بشه... اون هرچقدر خواست از گذشته حرف بزنه من حرف آینده را پیش می کشیدم و واسه سالهای بعد برنامه میریختم و مسخره بازی در می آوردم. احساس می کردم با اینکه می خنده اما حالش داره بدتر میشه واسه همین حرفم را کوتاه کردم و با این وعده که از مدرسه بی خبرت نمی گذاریم خداحافظی کردم و بالاخره تابستان 78 با تمام لذت هایش تمام شد... این بود انشاء من در مورد تابستان خود را چگونه گذراندید.

( مثل بچه های کلاس اول دبستان که انشاهاشون را با این جمله تمام می کنن) ببخشید خیلی پشت سر هم حرف زدم خسته نباشید...