آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

دست من و شونه سمیرا

دیگه وسطهای اردیبهشت شده بود و کلاسها تق و لق بود و بعضی درسها هم کلاسهایشان تمام شده بود مثل آزمایشگاه ها و جامعه شناسی و ... با اینکه زنگ ورزش ما بود اما خیلی از بچه ها توی حیاط بیکار بودند و این باعث شد تا بعد از مدتها یک بسکتبال درست حسابی بازی کنیم و وقتی بازی تمام شد باز من و فهیمه و سمیرا و نازنین جواهری یک بازی چهار نفره را شروع کردیم که پایان خوشی برای من و سمیرا نداشت. توی یک صحنه من و سمیرا تک به تک شدیم سمیرا خواست با تنه زدن از من رد بشه اما من هم جلوی تنه اش با تمام قدرتم ایستادم و این باعث شد ضربه سختی به شونه سمیرا بخوره و نقش زمین بشه و البته برای خودم هم خوب نبود چون کنترل توپ که از دست اون خارج شد و برگشت توپ از زمین محکم به انگشت شصتم خورد و انگشتم در رفت. برای سمیرا بچه ها آب قند آوردند و شاه نظری هم انگشت من را زیر آب گرم جا انداخت و بهم توصیه کرد که بعد از ظهر بروم دکتر. اما سمیرا بیچاره تا نیم ساعت گیج ضربه ای بود که خورده بود و نازنین هم بهش می خندید و مدام ادای نقش زمین شدنش را در می آورد. سمیرا همش می گفت یه چیزی توی دلم ریخته پایین.فهیمه تنبد ترقه هم میخندید و می گفت زرداب سفیداب قاطی کرده!!!! 

خلاصه دو روز بعد از اون روز سر کلاس حسابان مشغول تمرین حل کردن بودم که آفریقای جنوبی، دبیر حسابان طبق عادت همیشگی اش آمد ته کلاس و پیش من ایستاد و گفت که دستت چی شده؟ کیو زدی؟ گفتم: بگید کی زده؟ این درستتره؟... گفت: خب کی زده؟ گفتم : سمیرا... با گفتن این حرف دبیر حسابان، خنده کنان رفت سمت نیمکت اول که سمیرا و نازنین نشسته  بودند و مدام می گفت: بگذار برم دستش را ببوسم.... کمی از کلاس گذشته بود که از بین صدای پچ پچ دبیرمان با سمیرا و نازنین اسم خودم را شنیدم... " خانم فتح اللهی چی؟؟؟!!؟" آفریقای جنوبی هم با خنده جواب داد: هیچی بابا جان، این نازنین داشت سمیرا را اذیت می کرد بهش گفتم سر به سر سمیرا نگذار اینقدر. خیلی خطرناکه. ندیدی زده پهلوان کلاس را ناک اوت کرده... گفتم: حادثه هیچ گاه خبر نمی کند شاید یک روز از نازنین هم کتک خوردم... سمیرا ادامه داد " تقصیر خودش بود می خواست خطا نکنه ...که بچه های کلاس صدایشان در آمد که " اونی که یک ساعت نمی توانست شانه اش را تکان  بده تو بودی نه مهدیه"... و آفریقای جنوبی مثل همیشه مهربانانه به حرفهای ما می خندید... اگر یک روز معلم بشوم دوست دارم مثل اون باشم... نمونه بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد