آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

نتیجه قیامت کبری

دور فهیمه همچنان ادامه داشت...

صبح اونروز قرار بود امتحان عربی برای 5 نمره های پایان ترم برگذار شود که البته شد ولی بچه های کلاس ما به دلیل داشتن امتحان پایان ترم آزمایشگاه فیزیک امتحان را به فردا موکول کردند اما بقیه کلاسها امتحانشان برگزار شد. 20 دقیقه ای از شروع امتحان نگذشته بود که دیدیم فائزه(مهندس مونومی) با عجله به سمت نمازخانه میدود. گویا بابایش یادش رفته بوده بیدارش کند و اون هم خواب مانده و چندتا درس را هم نرسیده بخواند با تمام این حرفها وقتی رفت سر جلسه گلابی (دبیر عربی) با دیدن حالت پریشان فائزه بهش میگه ایرادی ندارد و می تواند فردا با بچه های کلاس ما امتحان بدهد. زنگ آخر من خروجی داشتم ولی چون چیزی به اسم دفتر عربی نداشتم مجبور شده بودم توی مدرسه بمونم و از روی دفتر و کتاب فائزه معنی درسها را بنویسم. از بخت بدم سر و کله شادان و بچه های کلاسشان توی حیاط پیدا شد. اول خودم را زدم به کوچه علی چب که یعنی اصلاض متوجه حضورتان نشدم اما اون پرروتر از این حرفها بود و یکراست آمد سراغ من که ته حیاط روی پله ها نشسته بودم.

-         سلام

·        علیکم

-         من به تو اعتماد کردم. هم سرویس های تو میگن که خیلی قابل اعتمادی!

·        بله ولی برای دوستان

-         من فکر کردم تو مشکل من را حل می کنی...

·   خب حل کردم دیگه... آب پاکی را ریختم رو دستت. این از بلاتکلیفی بهتر نیست؟ این را یادت باشه که علاقه زیادی با نفرت زیاد از بین میرود و در ضمن از من هیچوقت انتظار انجام کاری را نداشته باشید که باعث ناراحتی دوستانم بشود. اگر واقعاً دوستش داری نباید کاری انجام بدهی که ناراحت و عصبانی شه... در غیر این صورت این دوست داشتن نیست خود خواهیه.

-         همه میگن اخلاق توتکه!!!؟؟!؟

·        اشتباه می کنند

-         نه حقیقته ...

و دندانهای جادوگر وارش را نشانم داد و رفت (یعنی مثلاً خندید)

فردا صبح اون روز در حالی که یک درس عربی را نخوانده بودم و توی دلم به اون شادان ناسزا می گفتم که باعث شده بود نرسم یک درس را بنویسم می خواستم برم سر جلسه امتحان. که به علت گم شدن کلید نمازخانه 5 دقیقه فرصت بیشتر پیدا کردم توی اون فاصله کم به پیشنهاد فائزه یک معنی را خواندم و برای اعلالها، فائزه یک فرمول سریع بهم یاد داد که به راحتی بشه جواب را تشخیص بدهم و چندتا للتغریب مهم را گفت و من روی کتابم نوشتم و رفتم سر امتحان... از اون 5دقیقه صبح، 5نمره تمیز نصیبم شد و وقتی برگه ها را صحیح کرد 18 شده بودم... و روی هم رفته از اینکه به حرف فائزه گوش کرده بودم و اینکه خدا اینقدر هوامو داشت کلی  راضی بودم...

نظرات 1 + ارسال نظر
ایلناز یکشنبه 31 شهریور 1387 ساعت 10:54 ب.ظ

من هیچ وقت از این شانس ها نداشتم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد