آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

سارا علیزاده

اون روز امتحان زبان داشتیم و طبق همیشه من سراسر استرس بودم. آخه می دونید من زبانم تعریفی هیچ وقت نبوده ( خودتان که بهتر می دونید).پارسال نجمه و فائزه بودن که بهم کمک می کردن و امسال هم این مسئولیت افتاده بود گردن آیدا وحدت بیچاره. خیلی وقتها از دستم عصبانی می شد. بهش حق می دادم که از دست نفهمی هایم کلافه بشه و اون روز هم  با تمام زحمتی که آیدا کشیده بود اما بازم من امتحانم را بد دادم. از سر جلسه که بلند شدم و آمدم بیرون خیلی ناراحت بودم اما یک کسی را دیدم که ناراحتیم یادم رفت. درست زیر پیلوت نزدیک راه پله های نمازخانه سارا علیزاده را دیدم که منتظر ایستاده. به محض دیدنم دوید و پرید بغلم و کلی روبوسی و چاخ سلامتی. تازه یادم افتاده بود که دلم چقدر واسه اش تنگ شده بود. واسه شیطنت ها و واسه آرامش فوق العاده اش. تا وقتی که زنگ تفریح خورد کلی با هم حرف زدیم و گفت که به خاطر دیر آمدن برای ثبت نام اسمش را ننوشتن و کلی سر همین موضوع افسرده شده بوده و تازه یه کم رو به را شده. راست می گفت سارایی که برای بند اومدن خنده اش باید یه کتک مفصل می خورد حالا به خنده دارترین موضوع ها فقط لبخند می زند  خلاصه زنگ تفریح شد و رفتیم بالا دم کلاس مریم اینا تا سارا مریم را هم ببینه و صد البته عاطفه را. اونها گفتن ما می رویم حیاط و من هم چون زنگ بعدش ورزش داشتم گفتم لباس هایم را عوض می کنم بعدش میایم و همین کار را هم کردم و وسایلم را برداشتم و بردم طبقه اول که کلاس نیکو اینا بود و گذاشتمشون پیش فائزه که ساعت بعد که خروجی دارم مجبور نشوم سه طبقه بالا بروم. حالا بماند اینکه توی سالن فهیمه ناناز من را گیر آورده بود و محکم چسبیده  بود و داد میزد" مهدیه بوالهوسی شده!!! شهوتی شده!!!! یکیو پیدا کنید؟؟!؟!؟"  و کشان کشان من را داشت می برد سمت جایی که روباه و دم دراز نشسته بودن...  با زحمت از دستش فرار کردم و آمدم حیاط پیش سارا... حالا تیکه های نیکو بماند که : آخ آخ 3تا به یکی خدا شانس بده بدو بدو عقب نمونی؟؟!؟!...   خلاصه وقتی رسیدم تو حیاط دیدم مریم و عاطفه نیستن و سارا پیش الهام تاجیک و دوستانش(بچه های کلاس من) ایستاده است و گفت که مریم اینا کار داشتن و رفتن و من هم تو دلم گفتم " چقدر با معرفت "  ... سارا هر چند هراز گاهی یا می پرید بغلم می کرد یا بوسم می کرد یا لپم را می کشید؟؟!! بهش گفتم سارا جان اینجا وضع خرابه بقیه بد فکر میکنن این کارها را نکن تو را به خدا...بعد هم صادقانه گفتم که چه خبره و اون هم بهت زده می گفت:نــَـــــــــــــــــــه...!!!  کمی از این حرفها نگذشته بود که حرفم برایش اثبات شد. یکی چند بار بلند صوت کشید وقتی بهش نگاه کردیم یه حرکت زشتی انجام داد و بعد یه بوس فرستاد و شروع کرد با دست شماره دادن... سارا گفت: با تواِ؟ گفتم: گفتم بهت تو باور نکردی... و اون اولین باری بود که توی اون روز سارا از ته دل بلند بلند شروع کرد به خندیدن و واسه اینکه خنده اش را تمام کنه مجبور شدم یکی بزنم رو کتفش تا کم کم آرام بشه...زنگ ورزش هم مثل سال اول سعی کرد به من پینگ پنگ یاد بده (اون 4 سال متوالی قهرمان منطقه بود از راهنمایی اش به اینور) اما من هیچوقت این بازی را خوب یاد نگرفتم و اون روز هم من را به خاطر حرکات ناشیانه ام حسابی مسخره کرد. زنگ تفریح دوم هم گذشت و وقتی زنگ خورد من تازه یادم افتاد که لباسهایم پیش فائزه است وقتی رسیدم دم کلاسشون دیدم دبیر شیمی (هدیه تهرانی) رفته سر کلاسشون و من بدون لباس مانده ام. ناظممان اومد تا بره غایبی ها بگیره. کلی التماسش کردم تا رضایت داد من برم غایبی ها را بگیرم.وقتی وارد کلاس شدم همه خندیدن ولی نمی دونم چرا.خلاصه در همان بین که وحـ... داشت دفتر غایبی ها را می نوشت من وسایلم را از فائزه گرفتم. وحـ.... دفتر غایبیها را محکم بست و با همون صدای خش دار و کشدارش گفت: اِ .. فکر می کنید این اومده بود من این غایبیها را بنویسم؟ نه این هدف شوم دیگه ای داشته... و دفتر بزرگ و سنگین غایبی ها را بلند که بزنه توی سرم اما من جا خالی دادم و بهم نخورد و اون هم کم نیاورد و با دست درازش دوباره دفتر را بلند کرد که بزنه توی سرم واین بار خورد و چه محکم هم خورد و چه صدایی هم داد  و باز همه بهم خندیدن... نیکو که از نیمکت افتاد پایین (حالا نمی دونم انداختنش یا از خنده افتاد؟!) خلاصه اومدم بیرون و دفتر را بردم پیش شفا...( ناظممان) و خواستم بگذارمش تو دفتر معلمها که شفا...  گفت : جریمه حواس پرتی ات اینه که بری طبقه سوم و بقیه غایبی ها را بگیری. تورا به خدا می بینید من وسایلم را آورده بودم توی کلاس نیکو اینا که دیگه این همه راه بالا نروم ولی دست آخر مجبور شدم بروم و غایبیها راهم  بگیرم . وقتی برگشتم سارا کلی مسخره ام کرد و گفت که چوب تنبلی ام را خورده ام و راست هم می گفت یکبار اومده بودیم مثلاً زرنگ بازی در بیاوریم... به ما اصلاً زرنگی نیامده.... خلاصه لباس پوشیدم و با سارا تا چهارراه پاسداران(یا به قول فهیمه قیدی-مفتول- پارراه چاسدارن)  رفتم و بعد نخود نخود هر که رود خانه خود... و این آخرین باری بود که سارا را دیدم . البته تا بعد کنکور هم با هم تلفنی ارتباط داشتیم اما وقتی رفتم زاهدان دیگه ارتباطم باهاش کلاً قطع شد و دیگه ازش خبری ندارم اگر کسی خبری ازش داره به من هم بگه خوشحال می شم...

جلسه فوری

اون روز نازنین جواهری که هم مبصر کلاس بود و هم نماینده کلاس ما در شورای مدرسه خبر آورد که روز گذشته طی یک جلسه فوری تصویب شده که از امروز صحبت کردن و هرگونه ارتباط بین اولها و سومها قدغن می باشد!!!! کلی اون روز خندیدیم و بیشتر از همه مونا جهانگیری را مسخره کردیم .آخه خواهر مونا کلاس اول است و این قانون به این معنیه که اونها هم نباید با هم حرف بزنن!!! آخه کی گوشش به این حرفها بدهکاره؟ اولها؟ الان نمی خواهم قضاوت کنید. بگذارید تمام امسال را بنویسم بعد بهتان ثابت می شه که چرا این حرف زدم...  

اتمام حجّت

زنگ تفریح که تمام شد با فهیمه و نجمه و عاطفه و سحر بر گشتم طبقه سوم. سحر و نجمه رفتن درس بخوانن!!! من و عاطفه و فهیمه ناناز هم کنار نرده های راه پله ایستاده بودیم و سربه سر بقیه بچه ها که از پله ها بالا می آمدن می گذاشتیم که یکدفعه یکی صدایم کرد. کمی اینور و اونور را نگاه کردم تا منبع صدا را پیدا کنم.. توی کلاسی که درست روبه روی ما بود مونا را دیدم که کنار 6 تا از هم کلاسی هایش ایستاده و به من نگاه میکنه. ادامه داد: مهدیه یک دقیقه می آیی؟ بر خلاف قوانین فاضـ...(مدیر مدرسه) پا به کلاس اولها گذاشتم. مونا گفت: سلام گفتم:علیک ، کاری داری؟ گفت نه فقط می خواستم با دوستانم آشنایت کنم. برای اولین نگاه کردم تا ببینم دوستانش کیا هستن.... نیوشا (روباه) ، سارا (دم دراز) ، ملیحه (مارمولک) و 3 نفر دیگه که اسمهایشان اصلاً یادم نیست... گفتم: می شناختمشون . همین؟ که جوابم را جای مونا سارا داد: اسم من ساراست از آشنایی تون خوش بختم!!!! و دست من را گرفت و زوری دست داد... به زور دستم را که محکم نگه داشته بود بیرون کشیدم و از کلاس زدم بیرون. از دست مونا خیلی عصبانی بودم توی این هیر و ویر فهیمه ناناز و عاطفه قادری برایم دست گرفته بودن که یه چرخ بزن ببینیم سالمی؟ بلا ملا سرت نیاوردن و ... این قدر گفتن تا از کوره در رفتم و گذاشتم دنبال عاطفه اما رفت توی کلاسش و در را بست. خواستم برم سراغ فهیمه که دبیرشان آمد و خلاصه از دستم خلاص شد. دست بر قضا با اینکه اون روز دوشنبه بود و فقط روزهای فرد مونا با سرویس ما می رفت خانه، اون روز هم اونها با ما آمدند و این فرصتی بود که باهاش حجّتم را تمام کنم. بهش گفتم: کار امروزت چه معنی داشت؟ من و تو فقط تو این مینی بوس با هم دوستیم و توی مدرسه تو فقط من را میشناسی مثل بقیه. اصلاً دوست ندارم که حرف و سخنی تو مدرسه واسم ساخته بشه من همین جوریش هم کلی مشکل دارم. اگر هم امروز صدایم کردی اومدم فقط به خاطر این بود که جلوی دوستات کم نیاری وگرنه دیگه این کار را نمی کنم. بعدشم من اصلاً از سارا و دارو دسته اش خوشم نمیاد... خلاصه اگر یک بار دیگه این کار را تکرار کنی یا هر کاری مشابه این، اونوقت دیگه نه من نه تو. دیگه نمی شناسمت.دوستیمون همان روز ته می کشه میره پی کارش. می فهمی؟ تمام این مدت مونا سرش را انداخته بود پایین و هیچی نمی گفت. پرسیدم: روشن شدی؟ گفت: اوهوم. من فقط می خواستم اونها بدونن که تو با من دوستی به من میگفتن دروغ گو وقتی اتفاق های توی سرویس را براشون تعریف می کردم. گفتم: می تونستی جای من، نرگس و نیلوفر و ... را شاهد بگیری. اصلاً چه لزومی دارد تو تعریف کنی و اونها باور کنن؟ فهمیدی چی گفتم؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد ولی سرش را بالا نیاورد. همین موقع بود که نرگس مداخله کرد و گفت: بس کنید دیگه. البته مهدیه حق داره ماها هیچ کداممان توی مدرسه سراغش نمی رویم مگر اینکه کار واجبی داشته باشیم مگه نه سپیده. سپیده هم گفت: آره مگه نه نیلوفر... موقعی که خواستم پیاده بشم وقتی از ته سرویس می آمدم جلو سمت در، مونا یک لحظه کوتاه دستم را گرفت و گفت ببخشید... با خنده گفتم عیب نداره دیگه تکرار نشه و واقعاً هم تکرار نشد حتی مونا دوستیش را با سارا سر همین جریان بهم زد. البته این را بعداً فرحناز (حسن) بهم گفت...

مرینوس استرالیایی

زنگ تفریح بود و من توی کلاس نیکو اینا بودم و با  بقیه بچه ها داشتیم می زدیم و می رقصیدیم. گل سرسبد رقص هم پیرایه و فهیمه ها بودند و عاطفه هم روی میز رینگ گرفته بود و الباقی هم داش داش را می خواندند ..." داش داش ، داش داش داشم من ، تا کی بی تو باشم من ، مامور گمرکم من  تومامورا تکم من ...." و  واقعاً فهیمه ناناز هم تمام هنرش را واسه باباکرم رقصیدن به کار گرفته بود که یکهو در کلاس باز شد و یه دختره اولی که هیکل درشتی داشت و موهای وزوزی نافرم و کلاً بچه لات اولها بود اومد توی کلاس و با صدای نخراشیده ای داد کشید : لیلا کاظمی کیه؟ لیلا کاظم زاده از بین بچه ها اومد بیرون و گفت: منم.کاری دارید؟ اون دختره گفت: آره توپ والیبال را بده می خواهیم بازی کنیم. لیلا گفت: توپ خودمه می خواهیم بازی کنیم نمی خواهم بدم. دختره گفت: وا شما که دارید می رقصید بازی نمی کنید. تازشم خانم ورزشمون! گفته می تونید برید از لیلا بگیرید. لیلا گفت: بله می توانستید البته اگه با قلدری نگفته بودی بهت می دادمش اما حالا نه نمی دمش. دختره گفت: نمی دیش؟ و چند قدم به حالت شاخ و شونه اومد جلو. اینجا بود که من و عاطفه مداخله کردیم و رفتیم جلوی دختره ایستادیم. گفتم: مگه نشنیدی چی گفت؟ نمی خواهد توپش را بده .از کلاس ما برو بیرون.  عاطفه هم یه شاخ و شونه ای کشید و دختره گفت: الان لوتون می دهم. لیلا گفت: برو هر غلطی می خواهی بکن بع بعی و دختره عصبانی رفت بیرون با دوستاش و در را کوبید. به محض اینکه در بسته شد کلاس رفت روی هوا از خنده و هر کی یه چیزی می گفت. یکی بع بع می کرد یکی می گفت حیف بع بعی ، یکی می گفت گائ بهتر بود واسش ....ولی از همه باحالتر اسمی بود که مریم فقیه روی دختره گذاشت..."مرینوس استرالیایی"... مرده بودیم از خنده هنوز خنده هامون تمام نشده بود که ناظم اولها وارد کلاس شد و گفت: اینجا چه خبره؟ کی به این گفته گوسفند؟ لیلا گفت: کسی نگفت گوسفند... دختره گفت: اِ خانوم دارن دروغ می گن و لیلا ادامه داد: گفتم بهش بع بعی ....و همگی زدیم زیر خنده و لیلا شروع کرد جریان توپ خواستن دختره را تعریف کردن و عاطفه هم وسطش هی پارازیت میداد که مگه خانم .... (مدیر مدرسه را می گم ) ورود اولها را به کلاس سومها قدغن نکرده؟ چرا این اومده تو کلاس ما؟... ناظم اولها به دختره گفت برو بیرون و یه نگاهی به من و عاطفه کرد و گفت ولی کلاس شماها هم  اینجا نیست که شاخ و شونه می کشید. گفتم: لزومی نداشت یادآوری کنید یادمون هست. و عاطفه با خنده گفت: چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار... و ناظم اولها خنده کنان بیرون رفت و یه دعوا حسابی اولها را کرد هرچند که بعدش کارمون را به ناظم خودمان گزارش داده بود و اون هم اومد وکلی نصیحتمون کرد که شماها باید الگو باشید!!!! ولی خداییش ازاون روز به بعد مرینوس استرالیایی شد یکی از سوژه های باحال و دست به نقد واسه ماها. حالا بماند که بعداً از عاشق پیشه های عاطفه شد!!!!

بخش زایمان

خداییش هنوز وقتی اون روز یادم می آید از خجالت میمیرم. صبح ساعت 7 بود. دبیر حسابان ( آفریقای جنوبی) برای کلاس 301 یعنی نجمه اینا کلاس فوق العاده گذاشته بود تا ساعت 8 که کلاسهای اصلی شروع می شد و با ما کلاس داشت یعنی 302 . خلاصه با نیکو پشت در کلاس ما نشسته بودیم. حوصلمان خیلی سر رفته بود مخصوصاً من. رفتم پشت کلاس نجمه اینا فال گوش وایسادم صدای آفریقای جنوبی می آمد که داره به شدت درس میده و حالا حالاها هم تصمیم نداره تعطیل کنه. منم نمی دونم چی شد و اصلاً واسه چی این کار را کردم اما انجامش دادم دیگه دست خودم نبود یه جورایی مردم آزاری تو خونم بود. رفتم پشت در کلاس و با صدای بلند و در حالی ادای پیجرهای بیمارستان را در می آوردم گفتم: خانــــــمِ مبصری اتاق زایمان ، خانــــــم مبصری اتاق زایمان و به دو در رفتم. کمی که گذشت برگشتم پیش بچه ها کنار راه پله یعنی روبروی در کلاس اونها که یهو در باز شد و آفریقای جنوبی را در یک لحظه روبروی خودم داشتم و از ترس اینکه حرفی نزنه بهم باز پا به فرار گذاشتم و واقعاً اینهو احمق ها خودم را لو دادم. اگر چه صدایم آنقدر تابلو بود که این کارم فقط می توانست موکد گناهکاری من باشد... وقتی رفت فهیمه ناناز و نجمه و سحر و رزا و مریم و الناز همگی از کلاس اومدن بیرون و ریختن رو سر من. داشتن از خنده می میردن. فهیمه که فقط منو با مشت می زد وقتی آرام شدن فهیمه تعریف کرد که وقتی تو این حرف را زدی آفریقای جنوبی داشته روی تخته چیزی می نوشت. وقتی این حرف را زدی خشکش زد بعد از چند ثانیه با همون استیل لاتونه خودش یه دوری زد و یه نگاه به ما کرد و دوباره برگشت و شروع کرد به درس دادن. از بدبختی همون موقع خودم باهاش کلاس داشتم و با کلی ترس و لرز رفتم سر کلاس. اومد و یک کم درس داد و بعد یک تمرین که ما حل کنیم در همین بین راه افتاداومد مثل همیشه ته کلاس سمت من. منم خودم را زده بودم به شدت به حل کردن تمرین. اومد کنارم ایستاد و به دیوار تکیه داد و یه کمی به سمت من خم شد. از شدت  استرس ز زیر میز دست آیدا را گرفته بودم. آیدا هم در حالی که سرش رو دفترش بود داشت عین چی  می خندید. لرزش شونه هایش را کاملاً حس می کردم. آفریقای جنوبی به آرامی گفت: خب خانوم خشگله اون موقعی چی گفتی؟ نفسم بالا نمی آمد به زور خودمو جمع و جور کردم و گفتم : ما؟ هیچی و سرم را به علامت نه تکان دادم...گفت: پس کی بود؟ گفتم: از بچه های تو راهرو گفت: تو هم تو راهرو بودی دیگه.نبودی؟ گفتم: بودم گفت: خب برو حالا این تمرین را حل کن. داشتم از خنده و خجالت می مردم. نازنین جواهری هم که نیمکت اول ردیف وسط کنار سمیرا می شینه مدام می پرسید چی شده؟ چی کار کردی؟ هی با ایما اشاره بهش می گفتم خفو شو هیچی نگو اما به خرجش نمی رفت. روی هم رفته سمیرا و نازنین ناطقین همیشگی این کلاس بودن که البته سمیرا مبصر هم بود و توی بچه های اون کلاس من زود باهاشون جور شدم... آفریقای جنوبی اومد جلو و گفت خانم جواهری شما عادت دارید اینقدر پاپی بقیه بشید؟ ( یه جورایی یعنی شما فضولید؟) نازنین گفت : نه ولی مهدیه هرکی نیست. من حل تمرین را تمام کرده بودم پرسیدم: بشینم. آفریقای جنوبی با خنده گفت: البته عزیزم و یه جوری این عزیزم را گفت که خیالم را از هر بابت راحت کرد و ادامه داد: بقیه اش را خانوم جواهری ادامه میده تا ببینیم مهدیه چه نسبتی با ایشان داره که هرکی نیست. نازنین که از خجالت حرفی که زده بود سرخ شده بود، رفت پای تخته من هم نشستم ویه نفس راحت کشیدم و آیدا داشت همچنان داشت می خندیدو بهش گفتم از حس هم دردیت ممنونم... و اون باز بیشتر می خندید. تا آخر روز هر وقت به من نگاه می کرد میخندید. آخرش اعصابم خورد شد و گذاشتم دنبالش تو مدرسه و یه کم گوشمالیش دادم تا خنده از سرش بیفته... بعد از کلاس هم دویم دنبال آفریقای جنوبی و توی راه پله ازش معذرت خواهی کردم. گفنم: نمی دونم چی بگم اما واقعاً متاسفم . اونم گفت عیبی نداره من دلخور نشدم ... وقتی واسه نیکو اینا تعریف کردم همه مثل آیدا بهم خندیدن اما یه چیز دیگه ای تو ذهنم بود که حالا می گم احساس می کنم کارهای من یه جورایی شبیه کارهایی که آفریقای جنوبی زمان مدرسه اش انجام میداده به من به چشم یک خاطره نگاه می کنه و خداییش امروز خیلی سر به سر نازنین هم گذاشت...

مسیر لویزان ومبارک آباد

اون روز برگشتنه از مدرسه وقتی توی سرویس (مسیر لویزان و مبارک آباد آقای حیدری) طبق معمول همیشه ردیف آخر با بچه ها نشسته بودیم دیدیم که بچه های مسیر بنی هاشم و میدان هروی را هم سوار سرویس ما کردند. من و فاطمه کیانی و الهام هاشمی کیا به عنوان سال بالایی های سرویس اون ته می نشستیم و فرمانروایی می کردیم و می خندیدیم. از بچه های سال اولی هم نرگس زمانی ( بهش می گفتم شرّت کم) و نیلوفر ( که واقعاً قد بلندی داشت) و سپیده که یه جورایی هم خولوچ بود و با مزه با ما توی سرویس هم صدا و پایه شوخی و خنده بودند. بقیه بچه های سرویس آرام و بی سر صدا بودن و فقط به حرفهای ما می خندیدند. اون روز هم داشتیم تو سر وکله هم می زدیم و می خندیدیم که صدایی توجه ما را به خودش جلب کرد: تو... اسمت چیه؟ یه نگاهی به الهام و فاطمه که دو طرفم نشسته بودن کردم و به دنبال صدا چشم انداختم به الباقی ماشین. گفتم : با منی؟ گفت : آره... از بچه های مسیر بنی هاشم بود. گفتم: از اسراره. گفت : نه بابا این طورها هم نیست اسمت مهدیه است. گفتم: اِ باریک الله از کجا می دونی؟ گفت: ماها خیلی چیزها میدونیم . در همین موقع بود که فاطمه پرسید: راستی مهدیه فامیلیت فتحعلی بود یا فتح اللهی؟( آخه سال اول که با فاطمه هم کلاسی بودم درست نیمکت جلوی فاطمه و زنب و بنفشه دختری به اسم شیما فتحعلی می نشست که همیشه معلمها فامیلی هامون را با هم اشتباه می کردن… فاطمه هم بعد دو سال به شک افتاده بود) گفتم: دستت درد نکنه. فتح اللهی... یهو دوزاری ام افتاد و با تَشَر به فاطمه گفتم: بی کلّه فامیلیم را هم که لو دادی و شروع کردیم با هم جر و بحث کردن که صدای دیگه ای توجه مان را جلب کرد..." اَهـــــــــــــَه... این چقدر حرف میزنه " گفتم: تو کی هستی؟ با مایی؟ از صندلی پشت راننده یکی بلند شد و برگشت سمت ما. همون دختری بود که موقعی که واسه دبیر تاریخ چایی می بردم مسخره ام کرده بود...( مریم قریشی که من بهش می گفتم مریم گلی یا تداعی) گفتم: زبان خدا داده واسه حرف زدن اگه ناراحتی می توانی پیاده شی؟ گفت: آقای راننده این صداها حواس شما را پرت نمی کنه؟ آقای حیدری هم که تقریباً از دبستان راننده سرویس من بود و به من عادت داشت با خنده گفت نه...گفتم: اگه به اندازه کافی ضایع شدی می توانی بشینی فقط یادت باشه یه کم ادب یاد بگیری بد نیست. اما اون به من زل زده بود و داشت منو بِر و بر نگاه می کرد. گفتم: مشکلیه؟ گفت: نه دارم ازت ادب یاد می گیرم. گفتم: پس خوب نگاه کن که اشتباه یاد نگیری بعد هم از رویش هزار بار بنویس که یادت نره .وقتی هم خوب یاد گرفتی به اون دوستتم یاد بده ( مهکامه دوست مریم بود که یه جورایی عین کنه همیشه بهش چسبیده بود) دیگه بهش محل نگذاشتیم و به حرف های خودمان مشغول شدیم... اون دختر اولیه که هم اسمم را پرسید اسمش مونا پور کشوری بود و دفعه بعد که سوار سرویس ما شدند بچه های اون سرویس را هم معرفی کرد چون قرار بود روزهای فرد دیگه همیشه با هم باشیم. از جمله اونها یکی بود که اسمش فرحناز حسن زاده بود و من بهش می گفتم حسن و مهمتر از همه بودن فاطمه صیتی بود که باعث می شد یه کم توی حرفها و کارهامون بیشتر دقت کنیم!!!! …. ولی خنده ها و شوخی ها با ورود سوژه هایی مثل مریم ومهکامه و صیتی و آدم پایه ای واسه مسخره بازی که خنده هیچوقت از لبش نمی افتاد مثل مونا از اون روز بیشتر و بیشتر شد....

داداش عاطفه!!!

اون روز جزء معدود روزهایی بود که ما سوژه ای برای خندیدن نداشتیم و عینهو بچه گداها گوشه مدرسه نشسته بودیم و به بچه های دیگه زل زده بودیم تا بلکه یه سوژه ای دستمان بیاید و کمی بخندیم. دست بر قضا توجه نیکو به ذویا جلب شد که گوشه حیاط تنها ایستاده بود و به تفکری عمیق فرو رفته بود... در جا نیکو فکری به ذهنش رسید که یه کم ذویا را بگذاریم سرکار و با هم فکری همدیگه نقشه را کامل کردیم و خود نیکو هم داوطلب نقش اول شد و رفت سراغ ذویا و موضوع را اینگونه مطرح کرد که داداش عاطفه!!!‌ (اگه یادتون باشه گفته بودم عاطفه فقط یه خواهر کوچکتر داره) ذویا را دم مدرسه دیده و ازش خوشش اومده و حالا می خواهد بدونه که ذویا باهاش دوست می شود یا نه... و وقتی نیکو ازش می پرسد که شماره ات را میدی؟ ذویا در جواب می گه که من فقط شماره می گیرم و شماره نمی دهم؟!!!؟؟!؟ منم با بقیه بچه ها( عاطفه و فهیمه ناناز و  نجمه و فائزه و پردیس) کمی دورتر ایستاده بودیم و می خندیدیم. حسابی باورش شده بود. وقتی نیکو برگشت طبق نقشه من از دسته جدا شدم که مثلاً دارم می روم دستشویی تا عکس العمل ذویا را ببینم و همان طور که انتظار داشتیم ذویا بلافاصله پس از از دید خارج شده بچه ها دوید سمت بمیر(میربها) و با آب و تاب شروع کرد به تعریف ماجرا. وقتی برگشتم پیش بچه ها و الباقی داستان را گفتم همه مرده بودن از خنده... خب حق هم داشت. شانس یک بار در خانه آدم را می زنه. مگر چند بار ممکنه همچین فرصتی پیش بیاید. حتی تصور یک برادر که شکل عاطفه قادری  باشه برایش وسوسه انگیز بود چه برسه به اینکه به اون پیشنهاد دوستی هم داده باشد.  هنوز هم که تصورش را می کنم خنده ام می گیره. البته بیشتر از اعتماد به نفس ذویا که حتی یک درصد هم فکر نکرد که شاید سر کاری باشد. خلاصه یک هفته ای سر کار بود و هر بار عاطفه باهاش روبرو می شد خنده معنی داری بهش تحویل می داد. اما دست آخر از خنده های قاه قاه ماها فکر کنم فهمید که بدجوری سر کار رفته و رو دست خورده. از اون به بد دشمنی اش با ماها صد برابر شد و با چنان نفرتی به ماها نگاه می کرد  که هرکی نمی دونست فکر می کرد ارث پدری چیزی بدهکاریم... البته ناگفته نماند که  از مریم فقیه رفته بود در مورد داداش عاطفه تحقیق کرده بود. مریم هم گفته بود " خوش تیپ. خوش قد وبالا. متین. خوش چهره....خلاصه یک پارچه جواهره!!!!"   

تعادل

بالاخره نوبت اون رسید که همون دبیر آز شیمی مان ( هدیه تهرانی) دوباره نصیبمان بشود و این بار به عنوان دبیر شیمی سوم که می گفتن خیلی مهم و سخته و توی کنکور مهمه (راست می گفتن)... بالاخره هدیه تهرانی اومد سر کلاس ما. نفس همه توی سینه هاشون حبس بود به جزمن.همه ساکت و آرام بودند به جز من که داشتم لبخند می زدم چون توی اون کلاس من تنها کسی بودم که یک بار اون دبیر معروف مدرسه نصیبم شده بود و ترسم ریخته بود. وحیـ...( هدیه تهرانی) مثل یه طاووس خرامان خرامان و با همان ابهت همیشگی اش وارد کلاس شد و وقتی پشت صندلی اش نشست تازه یک نگاهی به بچه ها انداخت که همه لال شده بودن و سر به زیر البته به جز من که لبخند می زدم. نگاهش که به من افتاد اولین جمله اش را گفت: من درسهای راحت را راحت می گیرم ولی درسهای سخت را خیلی سخت می گیرم. فکر نکنید راحت می توانید از دست من جان سالم به در ببرید... با اینکه می دونستم خطاب این جمله اش به من است اما به روی خودم نیاوردم و همچنان لبخند روی لبم بود و نگاهش می کردم چون مطمئن بودم امسال نهایی است و فوقش اون 5 نمره را می تواند ندهد. و در ادامه تاکید کرد "با کسی شوخی ندارم" جمله اولش معنی اش این بود که فکر نکنید اگه آزشیمی را راحت گرفتم این را هم مثل اون الا وقتکی نمره می دهم که البته مطمئن بودم که همین جوریه که میگه. سالهای قبل وقتی بچه های سال بالایی را روی سکو ردیف می کرد و درس می پرسید ما بارها از پشت در شاهد سخت گیری اش بودیم. به طور متوسط هفته ای یک جلسه درس می پرسید و هر دفعه هم 15 نفر. یعنی کلاس 35 نفره ما خیلی اگه خوش شانس بوده باشی هفته سوم دیگه نوبتت می شد و هر هفته صبح ها هم یک کوییز 5 نمره ای. خلاصه دبیر شیمی همون طور که روالش بود با سخت گیری پیش می رفت تا اینکه یک جلسه نمی دونیم چرا ولی خیلی سر حال بود و کوک. همش مزه می پراند و لبخند میزد هرچند که باز به ازای لبخندهای اون هم کسی جرات خندیدن نداشت... موقع درس بود. داشت مبحث تعادل را درس میداد. به یک صفحه رسید که یه تصویر داشت و بقیه توضیحاتش هم واقعاً چرت بود و راحت می توانست از اون صفحه بگذره اما نگذشت و شروع کرد با همون لحن کش دار و صدای خش دارش و ادا اصول خاص خودش (عشوه ) تصویر را توضیح دادن....

 

 

" به عقیده شما اینا چی هستن؟ آدمم یا میمونن؟ هر چی که هست یکی یه بیل گرفتن دستشون اون میریزه اینور واین میریزه اونور‌" و بچه ها از ته دل می خندیدن. اولین باری بود که خنده از روی لبهایم محوشد. اونها به چی می خندیدن؟ آخه یه معلم چقدر می تواند خشک و بی روح باشه؟ هیچ فرقی بین لحن حرف زدنش با دعواکردنش یا شوخی کردنش ویا درس دادنش نمی شه گذاشت... واقعاً اون روز از این همه نمکی که دبیر خشک شیمی خرج بود شکه شده بودم. درسته که من سر کلاس به حرفش نخندیدم اما زنگ تفریح وقتی که واسه بچه ها بی مزگی هدیه تهرانی را تعریف می کردم همگی مرده بودیم از خنده و خنده هامون وقتی دو برابر شد که ساعت بعدش سر کلاس نیکو اینا دقیقاً همین حرف را تکرار کرده بود و به قول فهیمه ناناز(معصومیان) " این تنها جمله با نمکیه که بلده " ...