آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

المپیاد کامپیوتر و دردسرهایش

اونروز یکی از پنج شنبه های  آخر اسفندماه بود که من و چندتا از بچه های دیگه باید برای مسابقه به دبیرستان ایران می رفتیم. بابام من را تا دبیرستان ایران برد. من که رسیدم نسیبه کاظم زاده (دختر ناظم اولها) و الهه طالبی نژاد آمده بودند. بگذارید یک توضیح کوچیک بهتون بدهم که اصلاً من چرا برای این المپیاد انتخاب شدم. در خاطره گرومپ نوشته ام که چه جوری خدا بهم کمک کرد و من از پس امتحان مبانی کامپیوتر بر آمدم. از دولتی سر اون روز و امتحان آسان پایان ترم اون روز من آنجا بودم. آزمون شروع شد اول نوبت آزمون تئوری بود که یک چرت و پرت هایی نوشتم.بعد نوبت آزمونهای عملی بود که یک برنامه خیلی سخت به من افتاد که نتوانستم تا ته بنویسمش اما بد نبود. بعد هم یه چندتا سؤال سخت افزاری پرسید که از پس اون بر آمدم. وقتی آزمون همه تمام شد با بچه ها برگشتیم مدرسه. توی راه به یک راننده مشکوک خورده بودیم که باهاش کلی دعوامون شد. ساعت 11  بود که رسیدیم مدرسه. زنگ تفریح دوم بود. مامانم اومده بود مدرسه برای گرفتن کارنامه میان ترمم و کیف من را هم با خودش دوباره برده بود و فراموش کرده بود که برایم توی مدرسه بگذارتش(آخه بهمون گفته بودند که با خودمان کیف نبریم سر آزمون) .خلاصه توی راه من یک مجله فیلم خریده بودم که اصلاً بچه ها مهلت ندادم خودم ببینم. به محض ورود به مدرسه ازم گرفتند و بردندش بالا. برای اینکه واسم دردسر نشود رفتم بالا که از بچه ها بگیرمش. توی این هاگیر واگیر نجمه هم برای نوار کاست برایان آدامز آورده بود و من کیفی نداشتم که آنها را داخلش بگذارم خلاصه توی کلاس نجمه اینها بودم و داشتم با بچه ها سر و کله میزدم که مجله ام را ازشون پس بگیرم که میسیز دی سر و کله اش پیدا شد که بیا برو سر کلاست... گفتم: کلاس ندارم ولی اون داد کشید که بیا برو بیرون... رفتم بیرون و وقتی رفت برگشتم پیش بچه ها تا مجله و نوار کاستم را ازشون پس بگیرم چون می خواستم برم خونه و دیگه نمی دیدمشون ، اما چیزی نگذشته بود که دوباره سر و کله اش پیدا شد. و اینبار با صدایی بلندتر وصدایی رساتر شروع کرد به فریاد زدن که "تو نمی فهمی تو شعور نداری بفهمی بهت می گم برو بیرون یعنی چی؟" من هم دیگه صبرم تمام شد و داد زدم" دیگه شورشو در آوردید.نفس هم نمیشه کشید توی این مدرسه خراب شده که یکی از یکی مسئولهایش بدترند"  و با چشم گریان زدم بیرون. کلافه شده بودم بعد از اون مسابقه مسخره فقط محض خاطر امتحان مزخرف درس جامعه شناسی همین خانم آمده بودم مدرسه و گرنه همه بچه های کلاس ما همه همان ساعت اول بعد از امتحان رفته بودند خانه. تازه مامانم هم سر خود کیفم را بده بود خانه و من کتاب جامعه شناسی هم نداشتم که درس بخوانم. از ستاره کتابش را مجبور شدم بگیرم. رفتم پایین دم دستشویی ها و آبی به سر و صورتم زدم. از بخت بدم هم مریم قریشی با اون دوستش اونجا بودند کلی بهم متلک انداختند که با آمدن چندتا از بچه ها شرشان را کم کردند. کمی که حالم جا آمد برگشتم توی ساختمان و رفتم همون طبقه اول پیش 304 ها که هنوز دبیرشان نیامده بود نیکو داشت بد و بیراه نثار میسیز دی می کرد که ناظم اولها (مامان نسیبه) آمد و اونها را فرستاد سر کلاسشون و شروع کرد با من حرف زدن که خانم... خسته است تو نباید جوابش را می دادی. گفتم آخه اگه گذاشته بود همون بار اول وسایلم را از بچه ها بگیرم مجبور نمی شدم دوباره برگردم. چرا این آدم اینقدر از خود راضی و بی منطقه؟ گفت: عیبی نداره برو بالا حالا درس بخوان امتحانت را بده من هم راه افتادم که برم طبقه سوم. وقتی داشتم از جلوی دفتر شیشه ای رد می شدم صدای شفا ... ناظم خودمان را شنیدم که به دفتر طبقه سوم با آیفون داره اعلام می کنه که داره میاد بالا محلش نگذارید...انگار دزدی قاتلی چیزی داره میره که به هم اعلام آمادگی می کردند. من هم عصبانی تر از قبل رفتم بالا و از روی کتاب ستاره شروع کردم درس خواندن. بعد از یک نیم ساعتی رفتم پیش میسیز دی که ازم امتحان بگیره. کتاب را ازم گرفت و گفت که ازت امتحان نمی گیرم و وقتی  داشت کتاب را ورق میزد سوالهای صبحی که از بچه ها امتحان گرفته بود لای کتاب پیدا کرد و بلند داد کشید که می خواستی تقلب کنی. من ازت امتحان نمی گیرم.من هم گفتم خب یک سری سوال دیگه به من بدهید. گفت مگه من بیکارم امتحان نمیگیرم ازت.منم گفتم خب  نگیر. منو بگو واسه خاطر این امتحان مسخره آمدم مدرسه. اگه می خواستم تقلب کنم اصلا نمی آمدم. غیبتم هم کاملاً موجه بود مثل بقیه که به هوای المپیاد کامپیوتر بقیه روز را هم مدرسه نیامدند. منی که ریاضی 20 می گیرم نیازی به تقلب واسه این درس ندارم. و از دفترش آمدم بیرون. دنبالم از دفتر آمد بیرون و بلند داد کشید" تو چرا مجله فیلم می خری؟ " منم گفتم: بابام پولشو میده واسه چی شما نگرانی؟ از صدای داد بیداهای ما دبیرهای چند تا کلاس من جمله نجمه اینها آمد بیرون که از قضا دبیر کامپیوتر بود ولی با وجود اینکه من به خاطر عدم هماهنگی اون با دبیر های ما به این دردسر دچار شده بودم ، کوچکترین کمکی بهم نکرد و در جواب اینکه خانم ... مگه قرار نبود شما از دبیرهای ما اجازه بگیرید گفت که کمی آرامتر صحبت کنید حواس بچه های کلاسم پرت می شود!!!!!!!!! گذاشتم و آمدم پایین به محض اینکه رسیدم پایین زنگ خورد و من رفتم پیش بچه های 304 و چوقولی ام را برای آنها بردم . باز سر و کله خانم ضرابیــ... پیدا شد و دست من را گرفت و برد بالا توی یکی از کلاسهایی که خالی بود پیش شفا... و خودش رفت و من ماندم با حرفهای بی ربط ناظمم." خانم... امروز دست تنها بوده ما داشتیم کارنامه میدادیم خسته بوده تو هم دختر خوبی بودی تو هم المپیاد بودی خسته شده ای هر جفتتون هم آتیشی از کوره در رفته اید..." گفتم: مگه تا قبل از اینکه این خانم بیاید شماها چی کار می کردید هم کارنامه میدادید و هم به کارهای مدرسه می رسیدید غیر از اینه؟ این خانم فکر می کنند اینجا فیاض بخشه ما هم یک مشت روانی که باید ایشان ما را معالجه کنند.  و جریان مجله و کیف و امتحان و تقلب را واسش گفتم و اون هم رفت تا با میسیز دی حرف بزنه و من هم با نیکو رفتم حیاط مدرسه. کنار دیوار مدرسه ایستاده بودم و نیکو داشت سعی می کرد تا کمی آرامم کند اما اصلاً یادم نیست که چی می گفت. فقط وقتی به خودم آمدم که صدای صیتی را شنیدم که گفت" نیکو میشه بری من با این کار دارم" می خواست در مورد جرو بحث اون روز توی سرویس مدرسه حرف بزند. نیکو هم خیلی جدی بهش گفت که " من مامانشم هرچی می خواهی بگی جلو من بگو" و صیتی سرش را انداخت پایین و رفت. من همونجا پیش بچه ها نشستم تا زنگ خونه خورد. وقتی رفتم سوار سرویس شدم ابو طالبی که یکی از بچه های کلاس نجمه اینا بود بقیه ماجرا را پرسید چون اون بعد از اون موقع که باقریان (دبیر کامپیوتر ) در کلاسشون را بسته بود دیگه بقیه اش را متوجه نشده بود. به محض اینکه شروع کردم بقیه ماجرا را تعریف کردن خود به خود اشکهایم شروع کرد به سرازیر شدن. مریم قریشی  که تقریباً روبرویم ایستاده بود دستمالی درآورد و بهم داد و آرام کنار گوشم گفت: ازت هر انتظاری داشتم به جز گریه... بهش واسه اولین بار مستقیم نگاه کردم احساس همیشگی ام را نسبت بهش نداشتم. دیگه بازی نبود. دیگه لجبازی نبود. این اولین و آخرین بود که ما با هم توی یک موقعیت جدی روبرو شدیم. دروغ چرا بعد از اون روز دیگه اون احساس بدی که بهش داشتم از بین رفت. توی اون لحظه یک لحظه برایم جای پریسا را گرفت. همان لحن همان حس قانع کننده ای که همیشه پریسا بهم میدهد را اون روز از مریم گلی گرفتم. الان که فکر می کنم می بینم که نیکو نتوانست با نیم ساعت حرف زدن من را آرام کنه اما مریم قریشی با همون یک جمله نه تنها اشکم را بند آورد بلکه کاملاً آرامم کرد. مثل آبی که روی آتیش ریخته بودند. آرام شده بودم اما تا خانه با هیشکی حرف نزدم حتی با مونا که مدام ازم سوال می پرسید که این مریمه بهت چی گفت که ساکت شدی؟ مریم هم جواب این سوال مونا را لبخند آرامی می داد که برخلاف همیشه رنگ طعنه نداشت. وقتی رسیدم خانه مامانم کارنامه ام را داد دستم و واسه پایان یک روز افتضاح این بس بود که تمام نمره های کارنامه آدم بالای 18 باشند به جز انظباط که اون هم به علت نبستن 3 تا دکمه مانتو( همون گونی هایی که جلو بسته بودند و 3تا دکمه داشتند) 10 داده شده بود...

این تصویر همون سالن دبیرستان ایران است که المپیاد در آن برگذار شد

 


چون تصویر دیگر مربوط به این خاطره به صورت کمیک استریپ و دنباله دار است برای رفاه حال خوانندگان عزیز و مشاهده جزئیات بیشتر، تصاویر را در فریم های مجزا برایتان آپلود کرده ام.  

 

تصویر کامل...

 

 

1-

 

2-

 

3-

 

4-

 

5-

 

6-

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ایلناز پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1387 ساعت 04:54 ب.ظ

وایییییییییییی چه روز وحشتناک و اعصاب خورد کنی بوده بیکار بودی آ خوب می رفتی خونه وقتی می گم درس خوان بودی نگو نه آخه یه امتحان ارزشش رو داشت؟؟؟
در ضمن من به این نتیجه رسیدم که نه تنها شیطون و درس خوان بودی هنرمندم بودی....

دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ ...نه ارزش را نداشت... هنرمند چرا؟ چه هنری زده بودم؟

فاطمه جمعه 27 اردیبهشت 1387 ساعت 09:46 ب.ظ

اون ناظم چاق را یادمه ولی اسمش را اصلا یادم نیست... ماها بچه های آرامی بودیم و زیاد باهاش در نمی افتادیم و هرچی میگفت می گفتیم چشم فقط یادمه یک بار یکی از بچه ها را توی خیابون با یه پسری دیده بود و کلی سر اون بردش و آوردش. انگاری تو خوب از پسش بر آمدی من که فکر نکنم جرات روبرو شدن با اون را پیدا می کردم آخه من خیلی لاغر مردنی هستم هنوز

خاک به سرم این چ حرفیه میزنی لاغر مردنی چیه دیگه بگو نحیف ظریف..نه لاغر مردنی...بعدشم مگه می خواستی باهاش کشتی بگیری که جثه ات کوچیک بوده؟

نجمه دوشنبه 30 اردیبهشت 1387 ساعت 07:32 ق.ظ

مهدیه! من یادم نیست! بلاخره اون کاست رسید دستت؟!!!!!!!!!

ولی یادمه رفتی المپیاد! :-)

من می دونسم تو از اول نابغه بی سر و صدا بودی ..........

آره عزیزم این از نبوغمه که الان هشتم گرو نهمه... بله لون کاست هنوزم تو کشوی کمدمه و یک کاست سونی آبی رنگ با دست خط خوشگل نجمه البته دست خط خارجگی اش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد