آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

و سوم هم اینجوری ته کشید...

اونروز فقط کلاس ما بود که برنامه فشرده ای داشت و همه آمده بودند بقیه کلاسها تک و توک بچه ها آمده بودند و نیامده بود. نیکو و شبنم قلی که پایه همیشگی نیامدن بودند ، نیامده بودند. فهیمه ناناز و نجمه هم ساعت آخر فیزیک را به حالت اعتصاب پیچوندند و رفتند خونه و من هم زنگ تفریح آخر را داشتم جزوه می نوشتم که فائزه آمد دنبالم که 304 ها دعوتت کردند بیایی مراسم رقص داریم. خلاصه با مهندس مونومی رفتم پایین،طبقه دوم. بساط بزن و بکوبی به راه بود میربها داشت ادای زن حاجی  ها را در می آورد و پیرایه هم رینگ گرفته بود و بقیه هم می خواندند توی این هیر  ویر ذویا پرید وسط و گفت: یه دختر بیاید با من برقصه!!!! من و فائزه یه نگاه بهم انداختیم و قیافه فائزه رفت تو هم. من داد زدم من بیام؟ کلاس رفت رو هوا از خنده... ذویا هم شاکی از اینکه مسخره اش کرده بودم، کشید کنار من و فائزه هم از کلاس اومدیم بیرون. دم در دوتا از بچه های کلاس 105 منتظرم ایستاده بودند و به محض دیدن من گفتن که یکی کارت داره و دستم را گرفتند و بردنم کلاس کنار کتابخانه. در که باز شد یک صدای هورایی رفت هوا. تمام بچه های کلاس به صورت خیلی فشرده ته کلاس ایستاده بودند. صدای هدی متقی بلند شد: مهدیه جان من یک کم برقص ازت عکس بگیریم؟؟!؟!؟ یک نگاهی به هانیه که می شد نوه دختر خاله مامانم که کلی هم باهاش رودرواسی داشتم،انداختم و کلی شرمنده شدم و خواستم بروم بیرون که جلوی در را بسته بودند. چند دقیقه ای نگذشته بود که نازنین جواهری درست به سبک من، پرت شد داخل کلاس... " بیا هم پای رقصتم آوردیم"... من و نازنین در بهت و حیرت ایستاده بودیم که لطیفی یکی دیگر از ناظمها آمد و به این قائله ختم داد. با مهندس و نازنین رفتیم توی حیاط. نمی دونم چی شد که پای من به آب بازی بچه های 302 باز شد. به قول مهندس فائزه: اگر دو نفر توی مدرسه آب بازی کنند به احتمال 100% یکی شان مهدیه است... اون روز کلی با فائزه خوش گذشت تقریباً تو تمام روزهای سکوتی که با فائزه گذرانده بودم اونروز بیشتر از همیشه شیطنت کرد و این تنها کار عجیبی نبود که فائزه انجام داد از اون عجیبتر این بود که فائزه یک سکوت دیگری را هم شکست. اونهایی که فائزه غلامی را میشناسند می دونند که فائزه عادت نداشت جواب متلک کسی را بده و یا به طعن و کنایه با کسی حرف بزنه اما اون روز بعد از خوردن زنگ خانه این اتفاق هم افتاد. موقعی که با فائزه از در مدرسه آمدیم بیرون عاطفه را دیدیم که کمی جلوتر از ما به انتظار ایستاده و وقتی ما را دید به سمت ما آمد که تا با فائزه خداحافظی کنه(لازم به ذکر است که مدتها بود که من و عاطفه دور همدیگر را خط کشیده بودیم.درست بعد از اون دعوا). و اینگونه بود خداحافظی عاطفه قادری با فائزه غلامی: ببخشید دوستتون را ازتون گرفتم... فائزه هم جواب داد، پردیس دوست خوبی برای ما بود و از کنارش رد شد و من هم ناخود آگاه پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم. فائزه تا وقتی رسیدیم نزدیک سرویس ها هیچی نگفت. فکر می کنم فائزه هم داشت به این فکر می کرد که چی شد جواب عاطفه را اون طوری داد و من هم تمام طول راه برگشت به خونه را داشتم به همین مسئله فکر می کردم. اون روز با اینکه روز آخری بود که سوار سرویس مدرسه می شدم اما اصلاً حوصله نداشتم که سکوت سنگین توی سرویس را بشکنم و جواب بچه ها را که به خاطر من باز با صیتی دعوایشان شده بود را فقط با یک جمله حوصله ندارم دادم. هیچکس هیچی نگفت بجز موقعی که می خواستم پیاده بشوم. مونا گفت بوسم نمی کنی؟ صورتشو بوسیدم و از سرویس پیاده شدم و با اینکه هنوز امتحانها در پیش بود اما حس کردم که سال سوم هم تمام شده...

یک بازگشت آرام

اونروز از بین تمام بچه های کلاس 302 فقط من رفته بودم مدرسه و بقیه بچه های کلاس به اعتراض به امتحان جبر مدرسه نیامده بودند. اشتباه نکنبد من هم مغز خر نخورده و بی دلیل راهم را کج نکرده بودم سمت مدرسه تا خدای ناکرده روی ناشور(نشسته) مدیر و ناظم خوشگلمون را ببینم. اگر من اون روز رفته بودم مدرسه فقط به خاطر این بود که قرار بود پریسا بیاید مدرسه و آخر سال سوم را با همدیگه جشن بگیریم. منتها این جریان مال زنگ آخر بود که هیشکی کلاس نداشت و برای اینکه توجه مسئولین مدرسه به حضور من توی مدرسه جلب نشه تصمیم گرفتیم که من با فهیمه و نجمه بروم سر کلاس فیزیکشان که بد بختانه 4 ساعت تمام با یک دبیر بود و اون هم کسی نبود به جز والیوم 1,200,000  و اون هم قبول کرد که من سر کلاسش بشینم به دوشرط یکی خفقان بگیرم و لام تا کام حرف نزنم و دیگری اینکه جوابهای یک پلی کپی تمرین فیزیک بنویسم و بدهم برای تمام بچه ها کپی بگیرند. خیلی مشقت بار برای همین زنگ دوم از کلاس زدم بیرون و ترجیح دادم توی حیاط بقیه پلی کپی را بنویسم که ای کاش این کار را نکرده بودم چون مجبور شدم یک ساعت تمام به انواع و اقسام دری وری ها گوش کنم. اول از همه نوبت 4 تا دالتونها بود. روباه و موشه و مارمولک و ترب باد کرده که دبیر تاریخ تاییشان را از کلاس انداخته بود بیرون. حالا چقدر سر به سر گذاشتند بماند اما یک جا رسیدن به این حرف که زنگ تفریح قبل که مقنه ات را مریم خیس کرد را چی کار کردی؟ گفتم: انداختم روی تور والیبال که خشک بشود چه طور مگه؟ مونا گفت: آخه مغنه ات افتاد زمین اما زیاد نگران نباش عشقت برداشتتش... من که به حیاط دید نداشتم از روی پله های نمازخانه بلند شدم که ببینم کیو میگه. دیدم شادان جادوگره است که مقنعه من را دستش گرفته گفتم: اون به من چه ربطی داره گیر فهیمه است اون. مونا گفت: چه فرقی می کنه تو یا فهیمه. نامه را به تو نوشته بود. فکر کرده بود تو بهتر از فهیمه ای. گفتم: خوب شد فهمید اشتباه فهمیده. و نیلوفر را که داشت از اون ورها رد میشد گیر آوردم تا بره مقنعه ام را از شادان بگیره و خدا خدا می کردم که زودتر زنگ بخوره و بالاخره خورد و پریسا به همراه لیلا امیرخانی که از دوستان دبستان و راهنمایی من بود و اتفاقی توی مدرسه جدید پریسا بود آمدند مدرسه. باورم نمیشد اینقدر لیلا تغییر کرده باشه اگر توی خیابان میدیدمش اصلاً نمی شناختمش. پریسا عکسهای نامزدی محبوبه را آورده بود و اول نشستیم به عکس دیدن بعد از بوف پیتزاها را آوردند و نشستیم به خوردن غذا و چیبس و ماست و عکس گرفتن و بعدشم طبق معمول همیشه ماست بازی و بعدشم آب بازی. نیکو وفهیمه که کلاً مانتوهایشان را در آوردند و شستند بسکه ماستی شده بود. امروز کادو تولد فائزه را هم بهش دادیم. روز خاصی نبود که خاطره محسوب بشه اما بیشترین رکورد عکس را اون روز داشتیم و دیدن دوباره یک یار قدیمی شاید بهترین هدیه ای بود که می توانستم بگیرم. شاید هم یکی از دلایلی هم که اتفاق خاصی نیفتاد این بود که مونا را زنگ قبل از اون کلی قسم داده بودمش که وقتی پریسا آمد سر به سرش نگذارند وخداییش مونا هم به قولش عمل کرد و اصلاً اون روز اون دور و برها نیامد. نه خودش نه دوستانش. بعد از تعطیلی مدرسه هم بچه ها یک سریشان رفتند که بروند بستنی ناصر بستنی بخورند که تعطیل بود و عوضش یکی یک بستنی قیفی نصیبشان شده بود.

سقوط آزاد بدون شرح

هیچ حرفی ندارم بزنم به جز اینکه این نقاشی را آیدا وحدت عزیزم یعنی بغل دستی من توی کلاس304 کشیده و خود نقاشی بیان کننده شرح ما وقع هست... فقط واسه توضیح بیشتر عرض کنم که دست اندر کار دیگری که آیدا نام برده کسی نیست جز اون یکی بغل دستی عزیزم یعنی آناهیتا نعمتی که اصلاْ هیچ ربطی به اون آناهتا نعمتی هنرپیشه هم نداره و منظور از جاسوس هم الهام تاجیک عزیز است که اون موقع ها ردیف کنار ما درست کنار من می نشست و حالا فکر کنم کنار همسرش تو خونه اش نشسته