آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

دور دور فهیمه

قبل از هرچیز بگم که این یک خاطره نیست این پست در حقیقت مقدمه ای است برای خاطرات بعدی یعنی یک پیش ذهنی کامل از آغاز یک داستان دنباله دار. ماجرا از یک روز غیبت فهیمه شروع شد. اونروز فهیمه مریض شده بود و مدرسه نیامد. دروغ نیست اگه بگم بیشتر از 10 تا کلاس اولی طی اون روز سراغ فهیمه از من گرفتند. اگر فهیمه را نمی شناختم شک می کردم نکنه خبری و ما بی خبریم. اون روز گذشت و من به دوتا دوست صمیمی فهیمه ناناز یعنی سیما و سمیرا سپردم که فردا که فهیمه آمد مدرسه مواظبش باشید انگاری یک خبرهایی است اما هرچی ما گفتیم به خرجشون نرفت که نرقت. فردای اون روز بود و زنگ تفریح ، من و بچه ها توی حیاط نشسته بودیم که دیدیم فهیمه دوان دوان به سمت ما می آید و از شدت خنده تلو تلو می خورد و چیزی را زیر دستش پنهان کرده. وقتی اون مجسمه قو را که گردنش را تا زیر بالش خم کرده بود را از حصار دستش بیرون آورد و نشان ماها داد چنان خنده ای سر دادیم که همه بچه هایی که توی حیاط بودند و برگشتند و نیم نگاهی به ما انداختند که از شدت خنده روی زمین ولو شده بودیم. همراه مجسمه فوق الذکر یک نامه سراسر مهر و محبت و به معنای واقعی عاشقانه هم بود. برای فهیمه دست گرفته بودیم کلی داشتیم سر به سرش می گذاشتیم  که روباه فهیمه را صدا کرد و فهمیه را با خودش برد. مریم گفت: فهیمه تمام شد و رفت. فهیمه هم از دست رفت. دیری نپایید که روباه از جلو و فهیمه از پشت سرش برگشتند. فهیمه همچنان لبخند میزد و چون جلوی روی آنها نمی توانست حرفی بزند منتظر ماند که برویم بالا تا بگوید چه اتفاقی افتاده. وقتی می رفتیم سمت کلاس فهیمه گفت که نیوشا (روباه) بهش گفته که چرا تو دوست من( زهرا- ترب بادکرده) را که تورو اینقدر دوست داره تحویل نمی گیری!!!!!؟؟!!!؟ اون تورو مثل یه خواهر دوست داره !!!! و فهیمه هم گفته بود اگه غیر از این بود جای تعجب بود...من و مریم در یک نتیجه گیری کلی به این نتیجه رسیدیم که روباه برای جلوگیری از دوست شدن فهیمه با یکی دیگه مسئله زهرا را به میان کشیده که حالا فکرش را هم میکنم باید بگم بین بد و بدتر هم میشه بد را انتخاب کرد هم هیچکدامشان را که البته فهیمه همیشه تابع همان هیچکدام خوشبختانه باقی ماند...وقتی فهیمه توی راهرو دختری را که اون مجسمه و نامه را بهش داده بود بهمان نشان داد اونرا کاملاً به خاطر آوردم اون کسی بود که دیروز بارها و بارها جلوی من را توی راهروها گرفته بود و قسمم داده بود که فهیمه چش شده که نیامده!!!! اسمش ژینوس بود و از بخت بد اون هم توی کلاس روباه اینها بود یعنی 103  و این به این معنی بود که یکی به جمع دولایان دم در کلاس 103 یکی دیگر هم اضافه شد البته کلاس شادان هم درست کلاس 103 بود و اون هم میشه جزو همان دولایان بر شمرد. و به دلایلی که عنوان کردنش درست نیست ما اسم پیازچه را واسه ژینوس انتخاب کردیم و یه جاهایی شاید ازش به اسم مستعارش  اما فردای اون روز فهیمه باز غایب بود و این برای ما دوجنبه شوخی داشت که یکی این بود که فهیمه از نامه و مجسمه دیروزی ذوق مرگ شده و یکی دیگر هم کسانی بودند که طی روز سراغ فهیمه را از ما می گرفتند. اول از همه ژینوس که صد بار اومد و قسم میداد که بگو فهیمه چش شده با بچه ها رفته جنوب؟؟؟  (فکر اینکه فهیمه بره شلمچه هم، کنار همه خنده های دیگه خنده داربود) بعدی شادان بود." میگن فهیمه به خاطر ژینوس داره مدرسه اش را عوض میکنه؟؟؟!؟!!"  فکر اینکه چقدر اینها اعتماد به نفس دارند هم سوژه خنده ما بود تا مدتها. بعدی زهرا بود که با حالت التماس و با یک بغض توی گلو و یک حلقه اشک که سرازیر نمشد حرف میزد.."فهیمه نباید اجازه می داد. نباید. نباید اجازه می داد باهاش این کار را بکنن"  پرسیدم کدوم کار؟ گفت:همون کار دیگه... پرسیدم: کدوم کار بابا؟ کار؟ گفت: نه مسخره ام نکن تو منو درک نمی کنی همتون بی احساسید!!!!  و با همان چهره غم زده رفت. وای که این چه آتشی که روشن ده این سوال را اون چندین بار مجبور شدم از خودم بپرسم... در رویایی بعدی با زهرا(ترب بادکرده) در ادامه حرفهای قبلی اش گفت که "اگه فهیمه نخواهد جلویش را بگیره من خودم جلویش را میگیرم اینو جدی میگم" (منظورش جلوی کارهایی که ژینوس داره انجام میدهد بود) و من هم خنده کنان گفتم خوب کاری می کنی و به راهم ادامه داد که از پشت سرم صدای فریادش را شنیدم که" تو این چیزها را نمی فهی" البته با یک ته صدای بغض این داد را کشید و در جمله آرامتری خطاب به مونا ادامه داد: مونا توعاشق چیه اینی؟چه جوری تحملش میکنی .... با خودم گفتم آخر عاقبت این بازی را خدا بخیر کنه... فردای اون روز که فهیمه آمد مدرسه از اتفاقات دیروز یه مطلب کلی بهش گفتم چون می دونستم اعصابش خورد میشه اگه بفهمه کار داره به جاهای باریک می کشه و خوشبختانه اون هم چیز بیشتری ازم نپرسید... زنگ تفریح اول تمام شده بود. توی راهرو جلوی کلاس با بچه ها ایستاده بودیم و روی من به سمت کلاسهای اول بود و در حقیقت دولایان دم در کلاس 103. حدود 10 نفر داشتند توی راهرو را دید می زدند. از این خنده ام گرفت که چرا جای اینکه اینجوری از در خم بشوند چرا عین آدم توی راهرو نمی ایستند که یک دفعه با شنیدن چندتا جمله ساده و یک صدای مهیب خنده ام به قهقهه تبدیل شد..."آی آی مواظب باشید"  و گرومپ... همشون  نقش زمین شدند... دلیل این اتفاق هم دعوای ژینوس با زهرا بود سر اینکه کی  پایین تر بایستد که بتواند دید بهتری داشته باشد... بعد از ظهر اون روز با مونا دعوای بدی کردم. اون هم سر جریان زهرا و بهش اولتیماتوم دادم که از این به بعد هرکدوم از دوستانش جلوی منو بگیرند و حرفی از فهیمه به من بزنند من دق و دلی اش را سر اون خالی می کنم حالا خود دانی. چون واقعاً کلافه ام کرده بودند و هم داشتند توجه بینهایت لطیفـ و شفا..(ناظمها) و گنجـ.. و زمانـ...(مشاورهای مدرسه) را بهم جلب می کردند و من مدام نگاهای سنگینشان را تحمل میکردم. اونها که باور نمی کردند که این همه رفت و آمد اولها  پیش من به خاطر فهیمه است واین  باز من بودم که پایم به قتلگاه کشیده می شد... و مونا هم قول داد...و این داستان فعلاً ادامه داره تا دور، دورفهیمه است...

اینم  زهرا است...

نظرات 5 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 27 اردیبهشت 1387 ساعت 09:41 ب.ظ

هی سلام من تورو خوب یادم هستش من اون موقع کلاس اول بودم که تو داری می نویسی اش. خوب یادمه که تو و اون فهیمه با عاطفه و مریم و خاطره چه برو بیایی داشتید. من ۱۰۴ بودم. اون دعواها را خوب یادمه.یکبار تو کلاس ما سر فهیمه بزن بزن حسابی ای اتفاق افتاد. یادش بخبر ماها چقدر بهشون میخندیدیم. البته نه که فکر کنی ماها از شماها خوشمان نمی اومد اما نه اینقدر که خودمون را به آب و آتیش بزنیم. یادمه تو با مونا خوب بودی. مونا اصلا اجازه نمی داد هیشکی در مورد تو حرفی به میان بیاره خیلی هواتو داشت. هنوز هم با هم دوستید یا دیگه ازش خبر نداری؟ خیلی خوشحالم که خاطرات اون روزها را دوباره برایم زنده کردی آخه میدونی الان فکرش را می کنم می بینم که اون روزها خوشترین روزهای زندگی ام بود و هیچوقت مثل اون روزها نشده که باز بخندم. موفق باشی مهدیه عزیزم

آره فاطمه خانم گل من هنوز با مونا دوستم و اون ازدواج کرده. این احساس مختص تو نیست همه ماها همین حس را داریم به هر حال اون روزها دغدغه ای نداشتیم

نجمه دوشنبه 30 اردیبهشت 1387 ساعت 07:25 ق.ظ

مهدیه جونم!
من اون مجسمه یادمه!
ولی نمی دونم چرا! چون توی این داستان نبودم! منظورم اینه که نمی دونم چه کسی بهم نشونش داده!

:-x ;-)

فهیمه حتما سر کلاس بهت نشون داده نه اینکه با هم توی نیمکت می نشستید

سارا علوی کیا دوشنبه 30 اردیبهشت 1387 ساعت 01:30 ب.ظ

سلام.کلی از وبلاگت ذوق زده شدم!
هیچ وقت فکر نمیکردم بعد ۱۰ سال کسی منو از سال اول یادش باشه ! واقعا کار زیبایی کردی مهدیه جان که این خاطرات رو زنده میکنی برای همه . نوشته های سال اول کلی خاطره خوب یادم آورد.از زمین شستن گرفته تا اجرای تاتر توی نمازخونه که توش خودت نقش پیرمرد رو داشتی!
با این که فقط یک سال با شما بودم ولی یک دنیا خاطره ازش برام مونده که تا همین چند روز پیش نمیدونستم اون خاطرات نوشته شده! معجزه وبلاگت باعث شد تا آدرس چند دوست قدیمی اون دوران رو پیدا کنم :) خلاصه ممنون

ایول به این میگن معجزه سارا جونم خوش آمدی

elham دوشنبه 30 اردیبهشت 1387 ساعت 02:56 ب.ظ

famile mona chi bood mahdiye?

کشوری

ایلناز چهارشنبه 8 خرداد 1387 ساعت 01:26 ب.ظ

ای بابا پس شماها خیلی درگیر اولا بودین من یادمه که اون روباه یه چیزاییم به مریم داده بود... ولی زیاد یادم نیست تو خط اولا نبودم زیاد ... بگو تو تو خط چی بودی ؟!:)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد