آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

راه کار سوم برای ...

صبح بود. طبق معمول هر روز کنار آبخوری نشسته بودیم و داشتیم به اصطلاح درس می خواندیم که نیلوفر سراسیمه به سمتم آمد و ازم خواست که دنبالش برم من هم با این فکر که چه اتفاق مهمی افتاده دنبالش راه افتادم. به پایین پله های نمازخانه که رسیدم دیدم مونا موشه و ملیحه مارمولک و زهرا ترب بادکرده و نرگس منتظرم هستند و لبخند مرموزانه ای میزنند. مونابا لحنی کش دار گفت سلام و همزمان با سلام یک کله کوچک پلاستیکی را بین مشتهایش فشرد و تمام آب داخل آن را روی صورتم خالیش کرد. منهم ایستادم تا کارش تمام بشه و اصلاً از خودم عکس العملی نشان ندادم ولی وقتی تمام شد صورتم را با دستم پاک کردم و افتادم دنبالش. چیزی نگذشته بود که افتاد تو تله. در حقیقت راهش را کج کرد به سمت دستشویی ها و توی دستشویی آخری که 3 برابر بقیه دستشویی ها بود قایم شده بود. آرام رفتم دستشویی کناری اش قایم شدم تا خسته بشه و بیاید بیرون اما با جیغی که نرگس زد لو رفتم.خواستم از روشهای عادی خیسش کنم اما نشد. روش عادی از این قرار بود که با استفاده از شیلنگ توالت کناری و انعکاس آب از سقف کسی که توی دسشتشویی کناری بود خیس می کردیم اما در مورد این دستشویی خاص چون 3 برابر بقیه دستشویی ها بود و مونا موشه هم نصف یک آدم معمولی بود نمیشد از این طریق کاری پیش برد.  با آمدن الناز و مریم یک فکری جدید به ذهنم رسید شیلنگی را که حیاط را با اون می شستند را از روشویی جلوی دستشویی کشیدم و آوردم جلوی دستشویی ای که مونا قایم شده بود. اول امتحان کردم که در قفل باشه بعد شیلگ را دادم به مریم که کنارم ایستاده بود و پریدم لبه دستشویی را گرفتم و خودم را کشیدم بالا و برای اینکه مونا نتواند در را از داخل باز کند پایم را گذاشتم روی دستگیره فلزی در و وزنم را انداختم روی اون پا و از مریم شیلنگ را گرفتم و به الناز ندا دادم که آب را باز کنه. اون لحظه دیدنی بود وقتی که مونا مثل یک موش توی اون دستشویی می دوید و جایی نبود که بتواند خودش را پنهان کند و خلاصه اینکه ظرف مدت کوتاهی مونا موشه شد مونا موش آب کشیده. بچه هایی که اونجا بودند همه صدایشان در آمده بود گناه داره سرما می خوره ولش کن... خلاصه شیلنگ را انداختم و در رفتم. مونا آمد بیرون و خواست من را خیس کنه اما فقط توانست کمی پشت مانتو ام را خیس کند... بعد از یک دعوای مفصل با هم صلح کردیم و روی پله های ته حیاط جلوی آفتاب کم رنگ صبحگاهی نشسته بودیم تا بلکه یک کم خشک بشویم. نا گفته نماند اون روز خاص شانس با ما یار بود.  چونکه شفاهـ... ناظم سومها دیر آمد و ناظم اولها هم اصلاً نیامد مدرسه وگرنه هم فاتحه من خوانده شده بود و هم فاتحه مونا البته به دو علت یکی آب بازی یکی اینکه بر خلاف قوانین مدرسه یک سومی با یک اولی حرف که زده بود که هیچ، آب بازی هم کرده بود. 









سمیرا اشپشش منیپژه خانومه!!!

اونروز امتحان پنج نمره پایان ترم، ترم دوم ادبیات داشتیم. اما قبل از هر چیزی بگذارید یک نکته ای را صادقانه بیان کنم. مگس بی باک توی کلاس ما فقط یک سوگلی داشت و بس و اون هم سمیرا تن ساز بود که بیشتر اوقات برگه های امتحان های کلاسی را هم اون تصحیح می کرد و بسیار مورد اعتماد مگس بی باک دبیر ادبیاتمان بود. امتحان اون روز صحنه های گوتیک و رمانتیک بسیاری داشت... در طی زمان برگذاری امتحان چندین بار مگس بی باک به سمیرا تذکر داد که سرت به برگه خودت باشد و به برگه نازنین جواهری نگاه نکن و این در حالی بود که در تمام این مدت آیدا که زیر نیمکت نشسته بود داشت از روی کتاب جوابها را برای من و آناهیتا که بالا روی نیمکت نشسته بودیم می خواند. بیچاره سمیرا .... 



امتحان که تمام شد مگس بی باک شروع کرد به داد و بی داد سر سمیرا که چرا اینقدر چشم چرانی می کنی و ورق مردم را دید می زنی .... سمیرا هم داد کشید که نگاه نکردم ( که البته نگاه کرده بود)  و بلند شد و برگه هایی که مال امتحان روز قبل بود را کوبید روی میز. بچه ها همه هاج و واج از رفتار سمیرا یک واااااااااااااااای بلندی گفتند و منتظر عکس العمل مگس بی باک شدند. مگس بی باک هم یه نگاهی به برگه ها کرد و اون هم برگه ها را برای بار دوم روی میز کوبید و داد کشید" اینقدر برای معلمش ارزش قائل نشده که چهارتا برگه را برایش تصحیح کنه، واقعاً که"... سمیرا هم با داد و هم با گریه گفت: من چه طوری می تواننستم این همه برگه را تصحیح کنم وقتی این همه درس داشتم که باید می خواندم؟؟؟ مگس بی باک ادامه داد: مگه بقیه بچه ها نبودند؟ مسئله این حرفها نیست... سمیرا هم که عصبانیت بر گریه هایش غلبه کرده بود با عصبانیت و این بار بدون گریه گفت: آره دوست نداشتم تصحیح کنم... یک دفعه دیدیم مگس بی باک مثل مگسی که به شیرینی یورش می برد به سمت سمیرا یورش برد و در یک آن مچ دستش را گرفت و اون را از کلاس برد بیرون. از پنجره دیدیم که مگس بی باک سمیرا را به سمت دستشویی ها می برد. ما هر لحظه منتظر صدای چکی، دادی، بی دادی بودیم اما دریغ و افسوس از یک کدام از این ها. تنها چیزی که اتفاق افتاد بعد از گذشت دو سه دقیقه دیدیم که مگس بی باک در حالی که دستی دور کمر سمیرا حلقه کرده به سمت کلاس بر می گردد و به سمیرا شکلاتی را که از جیبش در آورده بود تعارف میکرد. وقتی برگشتند سر کلاس صورت خیس سمیرا نشان داد که تنها اتفاقی که افتاده بوده یک روشویی ساده بوده به همراه یک آبنبات خوش مزه... هر کدوم از ماها جای سمیرا بودیم مطمئناً سرنوشتی این چنینی نداشتیم من خودم که راهم را بلد بودم سرم را می انداختم پایین و صاف می رفتم قتلگاه تا یک مشاوری بیاید و ارشادم کند بعد هم می رفتم دفتر شیشه ای تا دو تا متلک هم شفا... ناظممان بارم کند... اینه که میگم سمیرا اشپشش هم منیژه خانومه ...

(این یک ضرب المثل قدیمیه که میگویند سوگلی دربار ناصرالدین شاه، شپشهای ناصرالدین شاه را توی شیشه ای با اکرام نگه داری می کرده. اشپش لفظ قدیمیه همون شیپیش یا شپش خودمونه)


این دبیر خوش تیپ ادبیات رو با تمام قاطی پاتی هایش بسیار دوست داشتم... کلش بدجوری بو قورمه سبزی میداد !!!!!


اسم من، بولدوزر

زنگ نماز بود و من ساعت بعد خروج داشتم. قرار بود بابا دنبالم بیاید تا با هم جایی برویم و چون دیر کرده بود من تمام زنگ نماز را توی حیاط در حال سر به سر گذاشتن فهیمه ناناز بودم. اما سر به سر گذاشتن وقتی اوج گرفت که ژینوس به سمت فهیمه گوجه سبز پرت کرد. فهیمه هم کفری شده بود از دست من گذاشت دنبالم و سیری من را زد و من هم به تلافی یک پایش را بین ساق پایم نگه داشتم و فهیمه تمام تلاشش را کرد که بتواند پایش را از بین پاهای من بیرون بکشد اما موفق نشد و محکم زمین خورد و چشمتان روز بد نبیند که مچ پایش هم پیچ خورد. حالا فهیمه عصبانی تر از قبل شده بود و شروع کرده بود به دادکشیدن "غول بیابونی، بولدوزر ببین چی کار کردی؟ این پاست یا تیر آهنه. جم نمیخوره شانس آوردیم با دستش نزد و ..."  کلی طول کشید تا آرامش کردیم و اجازه داد بهش دست بزنم و از روی زمین بلندش کنم و تا طبقه دوم ببرمش بالا. اصلاً دوست نداشتم این اتفاق بیفته فقط واسه اینکه نتواند من را بیشتر بزند این کار را کرده بودم و اصلاً فکرش را نمی کردم که اتفاقی برایش بیفتد. اصلاً اگه جای اون همه تلاش و غد بازی بهم می گفت ولم کن ولش می کردم اما اون این را نگفت. من هم تو شرایط مشابه این را هیچوقت نخواهم گفت پس بابت این اصلاً بهش خورده نمی گیرم. اما اعتراف می کنم تا مدتها عذاب وجدان بدی داشتم ... و البته بدتراز عذاب وجدان، خاطر خواه های ایشون بودند که تا مدتها توی مدرسه جلوی من را می گرفتند و بابت این اتفاق درشت بارم می کردند که این خودش تنبیه بزرگی برایم بود...

دست من و شونه سمیرا

دیگه وسطهای اردیبهشت شده بود و کلاسها تق و لق بود و بعضی درسها هم کلاسهایشان تمام شده بود مثل آزمایشگاه ها و جامعه شناسی و ... با اینکه زنگ ورزش ما بود اما خیلی از بچه ها توی حیاط بیکار بودند و این باعث شد تا بعد از مدتها یک بسکتبال درست حسابی بازی کنیم و وقتی بازی تمام شد باز من و فهیمه و سمیرا و نازنین جواهری یک بازی چهار نفره را شروع کردیم که پایان خوشی برای من و سمیرا نداشت. توی یک صحنه من و سمیرا تک به تک شدیم سمیرا خواست با تنه زدن از من رد بشه اما من هم جلوی تنه اش با تمام قدرتم ایستادم و این باعث شد ضربه سختی به شونه سمیرا بخوره و نقش زمین بشه و البته برای خودم هم خوب نبود چون کنترل توپ که از دست اون خارج شد و برگشت توپ از زمین محکم به انگشت شصتم خورد و انگشتم در رفت. برای سمیرا بچه ها آب قند آوردند و شاه نظری هم انگشت من را زیر آب گرم جا انداخت و بهم توصیه کرد که بعد از ظهر بروم دکتر. اما سمیرا بیچاره تا نیم ساعت گیج ضربه ای بود که خورده بود و نازنین هم بهش می خندید و مدام ادای نقش زمین شدنش را در می آورد. سمیرا همش می گفت یه چیزی توی دلم ریخته پایین.فهیمه تنبد ترقه هم میخندید و می گفت زرداب سفیداب قاطی کرده!!!! 

خلاصه دو روز بعد از اون روز سر کلاس حسابان مشغول تمرین حل کردن بودم که آفریقای جنوبی، دبیر حسابان طبق عادت همیشگی اش آمد ته کلاس و پیش من ایستاد و گفت که دستت چی شده؟ کیو زدی؟ گفتم: بگید کی زده؟ این درستتره؟... گفت: خب کی زده؟ گفتم : سمیرا... با گفتن این حرف دبیر حسابان، خنده کنان رفت سمت نیمکت اول که سمیرا و نازنین نشسته  بودند و مدام می گفت: بگذار برم دستش را ببوسم.... کمی از کلاس گذشته بود که از بین صدای پچ پچ دبیرمان با سمیرا و نازنین اسم خودم را شنیدم... " خانم فتح اللهی چی؟؟؟!!؟" آفریقای جنوبی هم با خنده جواب داد: هیچی بابا جان، این نازنین داشت سمیرا را اذیت می کرد بهش گفتم سر به سر سمیرا نگذار اینقدر. خیلی خطرناکه. ندیدی زده پهلوان کلاس را ناک اوت کرده... گفتم: حادثه هیچ گاه خبر نمی کند شاید یک روز از نازنین هم کتک خوردم... سمیرا ادامه داد " تقصیر خودش بود می خواست خطا نکنه ...که بچه های کلاس صدایشان در آمد که " اونی که یک ساعت نمی توانست شانه اش را تکان  بده تو بودی نه مهدیه"... و آفریقای جنوبی مثل همیشه مهربانانه به حرفهای ما می خندید... اگر یک روز معلم بشوم دوست دارم مثل اون باشم... نمونه بود