آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

نرم نرمک می رسد اینک بهار ..............خوش به حال روزگار

بوی باران ; بوی سبزه ; بوی خاک

شاخه های شسته ; باران خورده ; پاک

آسمان آبی و ابر سفید , برگهای سبز بید

عطر نرگس , رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

 

مسابقه بسکتبال دهه فجر

اونروز قرار بود مسابقه بسکتبالی بین دو تیم(اولها و پیش دانشگاهی ها) و سومها به مناسبت دهه فجر برگذار شود که البته شد...اما بشنوید از شرح بازی... همه سومهای شر مدرسه واسه تشویق اومده بودند و کنار حیاط روی راه پله های در پشتی مدرسه نشسته بودم و دوتا سطل آشغال را هم چپه کرده بودیم و فهیمه مفتول و شبنم کرباسی هم مسئول نواختن سطل آشغالها شده بودند... غوغایی به پا شده بود...صدا به صدا نمیرسید فقط تشویق بود... داور به نفع گرفته یه پیت نفت گرفته... فهیمه دست طلایی امید تیم مایی... در اول در دوم می دهند عدس پلو آی خانوم تیم تو وردارو برو...الهام الهام هی هی...شیـــــــــره ... گه گاهی هم میزدیم اون کانال ....آفتاب لب بوم روز کارش تمومه ولک تنگ غروبه لب بندر شلوغه....خلاصه اولها هم از اون طرف داشتن مثلاً تشویق می کردند اما چون همیشه با هم اختلاف داشتنن هیچوقت نتوانستند خودشون را حتی توی تشویق کردن  هم تیم بسکتبالشون با هم وفق بدهند... بیشتر اولها درگیر همون اختلافاتی بودند که گفتم و مدام سر اینکه اینو بگین و اونو نگین دعوا می کردن... به جز چند نفر انگشت شمار که توی بحر بازی بودند...ببخشید توی بحر بازی فهیمه ناناز بودند... یکی شان شادان بود...یکی هم یه دختر معمولی کمی چاق به اسم ژینوس بود... چندتا هم بودند که اسمشان را هیچوقت نفهمیدیم و البته پای ثابت این ماجرا نیوشا روباه بود که بیشترین دید را من نسبت به اون داشتم...خیلی جالب بود. وقتی به پرتاب آزاد می رسید دلهره داشت وقتی فهیمه گل میزد جیغ میکشید . هورا می کشید.وقتی فهیمه زمین می خورد نگران از سر جایش بلند می شد که ببینه فهیمه چش شده تا وقتی که فهیمه بلند می شد اون همچنان ایستاده بود...وقتی فهیمه بلند می شد دادی از خوشحالی می کشید... وقتی تیمشان گل میزد ناراحت می شد وقتی تیم ما گل میزد لبخندی می زد. وقتی روی فهیمه خطایی می کردند عصبانی می شد و داد می کشید و اعتراض می کرد... یکی نبود بگه آخه بچه تورو سَنَنَ...مگه تیم توست که این کار هارو می کنی؟ آخرهای بازی بود یه پرتاب آزاد به نفع تیم ما گرفته بودند که سحر باید پرتابش می کرد.روباه داشت زیر لب چیزی زمزمه میکرد ...شاید دعا بود... وقتی پرتاب اول سحر گل نشد همه اولها هورا کشیدند به جز روباه و شروع کردند به هو کردن سحر بازم به جز روباه.... پرتاب دوم سحر که گل شد اولها همه ساکت شدند به جز روباه.آنچنان فریادی از خوشحالی کشید که تقریبا همه اولها  برگشتند و با تعجب نگاهش کردند و بعد ریختن سرش.آی حالا نزن کی بزن و ما هم اینور با بچه ها ضعف کرده بودیم از خنده... روباه که خیلی ریز نقش بود نمی دونم چه جوری ولی توانست خودش را از توی اون جمعیت که حالا به دعوای گروهی تبدیل شده بود بیرون بکشه و پا به فرار بگذاره و جستان و خیزان بره سمت ساختمان مدرسه... تاکید می کنم جستان وخیزان...واقعا خوشحال بود... ما هم بچه ها را گرفته بودیم و به نحوه های مختلفی تشکر می کردیم.مثلا سحر که دست  من افتاده بود را از زمین بلند کرده بودم و کلی تکون تکونش می دادم.سحر هم داد میزد حالم داره بهم می خوره منو بگذار زمین توروخدا ....کمک... کمک...یکی منو نجات بده...البته یکی نجاتش داد... اون هم ندی کاظمی بود که اومد جلو و گفت: بگذار زمین دوستمو... منم یهو مهربون شدم و گفتم چشم و گذاشتمش روی سکوهای کنار باغچه های دور حیاط مدرسه... اون روز تا عصر همه کوک بودند و همش خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم...از اون روزهایی بود که هیچوقت یادم نمی ره... بیشتر خنده ها هم بر میگشت به فهیمه و سوژه ای که اون روز ازش گرفته بودیم. همیشه فهیمه از من آتو میگرفت و منو فیلم می کرد.اون روز من از فهیمه آتو گرفته بودم و اونو فیلم می کردیم و فهیمه هم مدام دنبال من می کرد که منو بزنه اما دستش بهم نمی رسید...

تنه تداعی

زنگ تفریح دوم بود.نیکو اینا تعطیل شده بودند و رفته بودند خونه.من و نجمه داشتیم از توی حیاط می رفتیم توی ساختمان که برویم سر کلاسهامون. گرم صحبت بودیم که یکی از بین من و نجمه رد شد و تنه محکمی به من و نجمه زد و با تون صدای کشداری گفت: هُشششششششششششششَ... منم عصبانی برگشتم و دیدم مریم قریشیه(مریم گلی یا همون تداعی)... گفتم: خفه!!! وقت راه میری نگاه کن ببین کجا داری میری...سرش را انداخته پایین عینهو...استغفرالله... آمدم که راهم را بکشم و برم که گفت: خودت خفه..تو جلو پاتو نگاه کن.فکر کردی چون گنده ای باید همه از راحت کنار برن؟ اینو که گفت عصبانیتم دو برابر شد گفتم:الان حالیت می کنم دنیا دست کیه...خواستم برم سمتش که نجمه دستم را کشید و گفت: بیا بریم ولش کن...می دونی که این خوشش میاد سر به سر تو بگذاره.می خواه ازت آتو بگیره بیا بریم و من را کشان کشان برد سمت پله ها. نگاهم هنوز به مریم قریشی بود که داشت خنده ای پیروز مندانه می کرد و واسم دست تکان می داد. درست همین موقع بود که دارو دسته مونا از بالا داشتن می آمدن پایین .مونا و ملیحه یه نگاه به من عصبانی کردن و یه نگاه به مریم که داشت دست تکان می داد که البته به محض دیدن اونها رفت سمت حیاط... من را هم نجمه برد سر کلاس و سپرد دست آیدا وحدت که از کلاس نگذاره بیرون برم. زنگ تفریح بعدی نجمه اینا هم رفتند خونه و فقط من مانده بودم و عاطفه. توی حیاط داشتم با بچه ها تو سر و کله هم می ززدیم که عاطفه بهم اشاره اونجارو انگار طرف با تو کار داره.پشت سرم را که نگاه کردم تداعی را دیدم که داشت با لبخند بهم اشاره میکرد که برم پیشش.گفتم: ولش کن دیوونه رو...عاطفه گفت: برو ببین چی میگه یه کم بخندیم...خلاصه رفتم و مریم قریشی با تمام هنر خودش در قر و قمیش وادا اصول شروع کرد به حرف زدن...."مهدیه جـــــــــون،آخه تو جرا بی خودی خودت را عصبانی می کنی. چیزی نشد که اون موقعی.من که با تو نبودم من با اون دختره پیش دانشگاهیه بودم.تو چرا به خودت میگیری.کی جرات داره به تو حرف بزنه.اگه ناراحتت کردم.اگر از دستم ناراحتی اگه بهت برخورد قبول دارم.من اشتباه کردم ببخشید.تو از من نرنج.باشه.معذرت می خواهم به خدا" و دستش را آورد جلو که دستم را بگیره که خودمو کشیدم عقب.گفتم: دفعه آخرت باشه... و برگشتم سمت عاطفه اینا که دیدم عاطفه و هدی و سیما و چندتا از بچه های دیگه که پیش عاطفه ایستاده بودند دارن از خنده منفجر می شن... وقتی بهشون رسیدم گفتم چه مرگتونه چرا اینقدر می خندید؟ عاطفه همون طور که می خندید گفت: آخه نمی دونی چه قر و قمیشی می آمد. چه چشم ابرویی بالا می انداخت چه لبی ورمیچید...به پریسا گفته بود برو فردا بیا...وای چه عشوه ای؟؟؟!؟!؟ چه نازی؟؟؟!!؟ و قاه قاه می خندید.منم از خنده اونها خنده ام گرفت.تازه یادم افتاده بود که حق با اونها بوده و با چه منظره بیستی مواجه بوده ام و خودم حواسم نبوده... باهاشون تو خندیدن هم صدا شدم اما عاطفه و هدی تاچند روز دست از سرم بر نداشتند و شده بودم حسابی سوژه خنده شان... از این مسئله که بگذریم فقط این مسئله برایم سؤال باقی مانده که چرا تداعی که این قدر غد و  یکدنده است اومد از من معذرت خواهی کرد.اون هم واسه کاری که واضح بود که انجام داده و مخاطبش هم مسلما من بودم؟ آخه نجمه که لاغر بود.این صفت گندهه فقط به من بر می گشت و بس... نرگس میگفت: شاید مونا اینا چیزی بهش گفتن...اما چشمم آب نمی خوره اگر این طور بود مونا پیکیر این می شد که معذرت خواهی کرده ازم یا نه ولی پیگیر نشد...

این نقاشی هم مال همون روزه....


آف

سر کلاس درس بی خود جامعه شناسی نشسته بودیم و به حرفهای بی سر و ته میسیز دی گوش می دادیم. بلاخره بعد از اون همه حرف خاله زنکی که سر کلاس زده بود،تصمیم گرفته بود که مقداری هم از کتاب بی سر و ته جامعه شناسی را تدریس کند... اونروز فریبا تکاور جایش را با الهام تاجیک عوض کرده و درست کنار نیمکت من و البته شخص شخیص بنده قرار گرفته بود...میسیز دی اون را مسئول خواندن از روی کتاب کرده بود...منظورم دقیقا از درس دادن کتاب همین بود.یکی می خواند و میسیز دی به علامت تائید نوشته های کتاب سرش را تکان میداد و گه گاهی به ندرت در بین خواندن فریبا دوتا جمله گاهی با ربط و گاهی هم بی ربط به متن کتاب در توضیح اضافه میکرد. من هم که حسابی حوصله ام سر رفته بود مدام وسط خواندن فریبا تیکه می انداختم و بچه ها هم می خندیدند و به قول میسیز دی تمرکز کلاس را به هم می زنی؟؟!؟!؟ آخه یکی نبود بگه جامعه شناسی تمرکز می خواهد چی کار ؟؟؟؟ میسیز دی واسه اینکه تمرکز بچه ها بهتر بشود گفت که همه بچه ها برگردند و رو به فریبا بشینند.من هم با اینکه نیمکت آخر می نشستم پشتم را کردم به تخته و رو به دیوار نشستم. بچه ها خندیدند و فریبا زود به خواندنش ادامه داد.بعد نوبت فهیمه تنبدترقه بود که چیزی بگه و بچه ها بخندند و باز فریبا خودش را زود جمع و جور کرد و به خواندن ادامه داد. نوبتی هم نوبت من بود.با تیکه ای که من انداختم و خنده های بچه ها،به محض اینکه فریبا خواست خواندنش را ادامه بده میسیز دی خطاب بهش گفت: باریک الله فریبا..آفرین بر تو!!! تو چه جوری کنار این فتح الهی میشینی و نمی خندی.باریک الله آفرین...گفتم: به من چه خب گفت: بله واقعا اصلا به تو مربوط نمیشه فتح الهی جان...تو مادر زادی آفی...اینو که گفت و با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: منظور؟ یعنی من مخ خلاصم دیگه.نه؟ اون که یه جورایی دوزاریش افتاده بود که چی گفته،خودش را کمی جمع و جور کرد و گفت: نه منظورم این بود که تو اصلا فکرت خارج کلاسه..حواست تو کلاس نیست...گفتم: نه برعکس... اتفاقاً خوب حواسم به این هست که کجا چی بگم... و فهیمه تنبد ترقه ادامه داد: که ما بخندیم و همه کلاس زدند زیر خنده... میسیز دی اینجا بود که گفت: خب واسه امروز بسه بچه های نمایش می توانند برن تمرین...به نازنین جواهری ندا دادم که اسم من را هم قاطی بچه های نمایش رد کنه... دوتا نمایش درس ادبیات بود یکی تکه ای از فیلم نامه گاو و دیگری هم قطعه ای از کمال الملک... میسیز دی موقع بیرون رفتن از همه پرسید که نقش تو چیه؟ و همه جواب دادند تا نوبت رسید به من که توی نمایش به ظاهر نقشی نداشتم... وقتی ازم پرسید نقش تو فتح الهی جان؟ با خنده جواب دادم: "گاو"... و بچه ها بسکه خندیدند داشتند تلف می شدند لحنم یه طوری بود که قشنگ می شد فهمید این گاو ایهام داشته...یکی به معنی همون نقش گاو و در حقیقت جواب میسیز دی و یکی  دیگرهم شاید خطابه ای توهین آمیز به شخص مقابل بود که از هر لحاظ این خصوصیت را داشت...چه ظاهری و چه باطنی... من اصلا منتظر جوابی از طرف میسیز دی نشدم و از کلاس زدم بیرون. نجمه اینا ورزش داشتند و توی حیاط بودند.من هم با فهیمه ناناز و سحر عبدهو و مریم فقیه مشغول بسکتبال بازی کردن شدم. نجمه هم که ژنتیکی با ورزش حال نمی کرد و کنار حیاط نشسته بود و درس می خواند!!!!... میسیز دی هم بقیه کلاس را تعطیل کرد و همه آمدند حیاط. به قول نجمه اگه تو سر کلاس بودی تا خود ساعت 15/9 باید سر کلاس می ماندید... اینجا دقیقا منظور بیان خوش شانسی مادرزادی وجود من بود که هنوزم دست از سرم بر نداشته...

عوامل دردسر ساز

اونروز زنگ تفریح دوم بود که با بچه ها توی راهرو ایستاده بودیم. کلاس 105 زیست داشت و تازه تعطیلشان کرده بود. دبیر زیست معروفمان (پروا...) هم از کلاس بیرون آمد و از دور نگاهی به ما انداخت...مریم گفت: میخواهد یه چیزی بگه ...ما خودمان را زدیم به بی محلی که یعنی ندیدیمت...به ما که رسید گفت: به به دانش آموزان گلم!!!!  نگاه معنی داری به بچه ها کردم و برگشتم و گفتم: سلام خانم...گفت: سلام خوبی؟ تو هنوز اینجایی؟ ... تو دلم گفتم: نه مرگ تو انداختنم بیرون.این روحم است که اینجاست... ادامه داد: راستی اون دوستتون را نمی بینم"عظیمی پور" اون کجاست؟ گفتم: از این مدرسه رفته و توی دلم گفتم آره این یکی را توانستی بیندازیش بیرون... گفت: اِ کجا رفته؟ گفتم: بوعلی...گفت: خب سلام برسون بهش موفق باشید... و رفت... وقتی کمی دورتر شد گفتم: موفق بودیم اگر امثال تو و اون مریم یگانه نبودن و بچه ها خندیدند...اما این حرف را از روی مسخره بازی نزدم که بچه ها خندیدند.این جمله را با تمام نفرتی که ازش داشتم گفتم ... نیکو گفت: عوامل دردسر ساز کم کم خودشان را لو می دهند تا حالا این و دبیر تاریخ خوب دست خودشان را رو کرده اند ...

یاسمن فعالی

اونروز بعد از حدود 6 سال دوست صمیمی دوران دبستانم را توی چهارراه پاسداران دیدم. داشتم با سرویس مدرسه بر می گشتم خونه. برخلاف خیلی از روزها اونروز ایستاده بودم و از بی سوژه ای می نالیدم که یکدفعه چشمم به پیاده رو افتاد و یاسمن فعالی را با چندتا از دوستانش دیدم. به من و یاسمن توی دوران دبستان دوقلوهای شب و روز می گفتند . همیشه با هم بودیم و من شب بودم و اون روزِ روز یعنی من سبزه بودم و اون سرخ و سفید... فکر کنم دبیرستان هاجر بود یعنی از اونیفرمش این طور به نظر می رسید از صدای بلند اِ گفتنم  خیلی ها توی خیابان برگشتند و به من نگاه کردند. ترافیک شدیدی بود. گفتم: یاسمن!!! منو نگاه کرد ادامه دادم: منو می شناسی؟ گفت: آره یه الاف!!!‌ گفتم: خیلی بی انصافی یه کم بیشتر فکر کن....این بار با دقت به من که تا کمر از پنجره مینی بوس خم شده بودم نگاه کرد و گفت: مهدیه!!! چطوری؟ گفتم: خوب تو چی گفت: خوب... تو اصلا عوض نشدی...گفتم: شانس آوردم عوض شدم و گرنه اصلا نمی شناختی منو...گفت: قیافه ات که اصلا عوش نشده اخلاقت چی ؟ گفتم: نمی دونم فکر نکنم...گفت: پس هنوز هم داری آتیش می سوزونی.... و سرویس کمی حرکت کرد اما دوباره ایستاد. وقتی یاسمن و دوستانش بهمون نزدیک شدن برای یک لحظه صدایش کردم...یاسمن...بر گشت و نگاه کرد و با سر اشاره کرد که چیه؟ گفتم : هیچی و خندیدم و اون در لحظه بعدی محکم به شیشه ایستگاه اتوبوس برخورد کرد و صدای قاه قاه بچه های سرویس بلند شد... یاسمن سرش را بلند کرد و اومد سمت سرویس و در همان حال داد میزد که اصلا عوض نشدی... همون موقع بود که سرویس دوباره حرکت کرد و این بار مطمئن بودم از چراغ قرمز رد می شویم گفتم: به عکس بر گردونهایت سلام برسون...یاسمن که قدمهایش را تندتر کرده بود گفت: هنوز یادته؟ گفتم دارمشون...همشون را... و برایش دست تکان دادم و رفتیم. بچه ها هنوز می خندیدند و بهم یه چیزهایی می گفتند اما من اصلا حرفهایشان را نمی شنیدم...ذهنم رفته بود به کلاس پنج دبستان کلاس پنجم بنفشه طبقه دوم انتهای راهرو سمت راست دبستان سلمه توی میدان احتشامیه ... سر کلاس خانم موسوی نشسته بودم و یاسمن کنارم نشسته بود و با هم عکس بر گردان عوض بدل می کردیم... وقتی به خودم اومدم متوجه شدم که در حالی که دارم لبخند می زنم،قطره اشکی روی صورتم در حال طی کردن مسیر خودش به سمت پایینه... یادش بخیر...اون روز یاسمن بهم یه عکس برگردان لورل هاردی داد و یکی هم از سری یوگی و دوستان را بهم داد و باعث شد اون دوتا سری ام کامل بشوند...این قدر خوشحال بودم که سر کلاس هورا کشیدم و معلمم هم بهم 10 صفحه به خاطر هورا کشیدنم جریمه داد اما اصلا مهم نبود. خیلی خوشحال بودم... آخه اونروز دنیا مال من بود ...

آدامس مهدیه

اونروز با میسیز دی سر اینکه فقط به من و دوتا از بچه های دیگه فقط میگفت بروید سر کلاس بحثم شده بود. فرض کنید طبقه پر آدم بود حداقل 40 نفر توی طبقه بعد از خوردن زنگ کلاس پلاس بودند و اون مدام فقط به من و مریم فقیه و فهیمه تنبدفرا می گفت بروید سر کلاس و به بقیه حتی نگاهم نمی کرد.دست آخر اعصابم خورد شد و گفتم: این همه آدم را توی راهرو نمی بینید که هی به ما می گید برید سر کلاس؟ میسیز دی هم جوابمو داده بود که دوست دارم به شماها بگم!!!! من هم رفته بودم توی کلاس 301  و با سحر عبدهو حرف می زدم یعنی حرف که چه عرض کنم به جون سحر غر می زدم واز میسیز دی شکایت می کردم و سحر هم به حرفهی من می خندید که یکدفعه دیدم میسیز دی اومده و به چهارچوب در کلاس 301 تکیه داده. من هم از بس عصبانی بودم آدامسم را در آوردم و چسبوندم پایین روسری اش درست روی هاشورش. میدونم کار درستی نکرده ام اما اون روز عصبانیت چشمهایم را کور کرده بود... میسیز دی از چهار چوب در جدا شد و رفت اونور سالن ایستاد و به دیوار تکیه داد وقتی از دیوار جدا شد آدامس مهدیه که اینجانب باشم آنچنان کشی آمد که نزدیک یک متر کش آمد و بعد پاره شد. تمام بچه هایی که توی راهرو ایستاده بودند بهش خندیدن. من پشت سحر قایم شده بودم و بهش نگاه می کرد. با چشمهای همیشه تنگ شده اش به نشانه دقت در نظاره کردن به دنبال من می گشت چون مطمئن بود که اون کار کار من بوده یعنی تنها کسی که باهاش همیشه یکه به دو می کرد اما منو ندید و رفت تا آدامس را پاک کند و ناظممان شفا... را فرستاد سراغ من که این بار دیگه رفته بودم سر کلاس. شفا... گفت: کار تو بوده؟ گفتم: چی؟ گفت: آدامسی که پشت روسری خانم ... چسبوندی؟ دهنم را واسه جواب باز کرده بودم که نازنین جواهری گفت: کی مهدیه؟ اون که اصلا امروز روزه است...آدامس نخورده که... شفا... یه نگاهی به من انداخت و گفت: خب و رفت. منو می گی همچین به نازنین با حیرت نگاه می کردم که هر کی من را اون لحظه میدید فکر می کرد دیوی، اسب شاخداری و یا فرشته ای را دارم نگاه می کنم... اصلا باورم نمی شد که نازنین کار من را ماست مالی کنه ...گفت: دیدمت وقتی اون کار را کردی اما دلم نیومد به خاطر اون ناظم خیکی باز هم تو دردسر بی افتی... و رفت. فرشته نجات به این میگن چون واقعا اون لحظه تصمیم داشتم بگم که کار من بوده اما نازنین پیش دستی کرد. هرچی باشه اون مبصر کلاس بود و ناظمها حرفش را خوب می خواندند... من همیشه از این خریت ها می کردم و پشیمان هم میشدم ولی خب معمولا پشیمانی سودی نداشت... و کلاْ می توانم بگم این خاطره شروع لج و لج بازی های من با میسیز دی بود... تصاویر زیر یکی اش تصویری از میسیز دی است که من در کتاب جامعه شناسی کشیده بودم و دیگری مربوط به همین خاطره است که ابتدای یکی از درسهای کتاب بینش اسلامی کشیده بودم...



 

منطق عاطفه ای

دیگه کار رفاقت عاطفه و پردیس بالا گرفته بود و همه یه جورایی مسخره شان می کردند...حتی لیلا و پیرایه و فهیمه اینا ... و حتی حتی نسیبه که هیچ وقت به هیچی کار نداشت. خب به هر حال عاطفه و پردیس زمانی دوستان ما بودند هرچند که مدتی بود که دیگه رنگ و روی رفاقت را ما توی چهره هایشان نمی دیدیم اما با این حال باز دلمان طاقت شنیدن حرفهای کنایه دار را از گوشه و اطراف نداشت برای همین هم همگی به این نتیجه رسیدیم که یکی باید با عاطفه حرف بزنه و طبق معمول همیشه دیواری کوتاهتر از مهدیه بدبخت واسه این ماموریت پیدا نشد... روزهای شنبه بعد از زنگ سوم فقط کلاس من و عاطفه اینا بود که درس داشتند و الباقی خروجی داشتند. زنگ نماز بعد از اینکه بقیه بچه ها رفتند، من شروع کردم با عاطفه حرف زدن و یک راست رفتم سر اصل مطلب... چون مادرزادی از حاشیه رفتن بی خود متنفرم... "عاطفه تو که بین ماها بودی می دونی که ما از کارهای این اولها خوشمان نمی اید وهمیشه هم اونها را بابت این قبیل کارها به مسخره می گرفتیم...حالا چرا تو خودت داری مثل اونها رفتار می کنی؟ اگر بخواهی با این روال پیش بری خیلی از دوستانت را از دست می دی؟"... عصبانی جوابم را داد: مگه من چی کار میکنم؟... گفتم: تو و پردیس دیگه صمیمیتتون داره از حد معقولش می گذره و همه بابت همین مسئله شماها را باد مسخره می گیرن.ما اصلا دوست نداریم که کسی به دوستامون کوچکترین توهینی بکنه... گفت: آخه مگه پردیس چی داره؟ پردیس موقعی که من تو دردسر افتادم تنها کسی بود که کمکم کرد...گفتم: پس ما چی؟ ما پشتت نبودیم؟ این من نبودم که به خاطر تو و اون تقلب تو دردسر افتادم؟ اون موقعی که تو داری ازش نام می بری من هم تو دردسری افتاده بودم که به خاطر تو توش افتاده بودم. تو برای من اون موقع چی کار کردی؟ با اینکه تو مقصر بودی... گفت: فائزه چی؟ تقصیر فائزه(غلامی) بوده که رفته بود و گفته بود که عاطفه تو خانه اش مشکل داره...گفتم: همین قدر که فائزه حاضر شده به تو تقلب برسونه خودش خیلیه.اون به خاطر تو کاری کرد که تا حالا واسه هیچ کداممان انجام نداده بود. بعدشم فائزه یه دختر خیلی درس خونه وقتی تو موقع تقلب رساندن من بهت یه آن مکث کردی و ترسیدی و ماشین حساب را از من سر جلسه نگرفتی و هر جفتمون را توی هچل انداختی ، چه طور توقع داری که کسی که همیشه درس خوانده و شاگرد اول بوده و هیچ وقت تقلب نکرده هل نشه؟ و چه دلیلی بهتر از این می توانست واسه اونها پیدا کنه که تقلب رساندنش را توجیح کنه؟ گفت: پردیس از من دفاع کرد...گفتم: همه دفاع کردند اگر ما از اون دردسر و منجلابی که به خاطر تو درست شده بود بیرون آمدیم، همت همه بود.حتی پیرایه اینا که به قول تو نقش مهمی نداشتند....به اینجا که رسیدم یه کم فکر و گفت: پردیس که قیافه ای نداره که من بخواهم بهش توجه آنچنانی کنم.حرفت را هم قبول ندارم.ما که کاری نمی کنیم... دیگه زنگ خورده بود.هیچی نگفتم و بلند شدم و رفتم سر کلاسم... تمام زنگ آخر داشتم به جمله آخرش فکر می کردم..." پردیس که قیافه ای نداره که من بخواهم بهش توجه آنچنانی کنم"... واقعا این منطق دوست یابیه؟ تا اون موقع فکر نکرده بودم دوستانم چه شکلی هستند. این منطق عاطفه را هنوز هم درک نکردم... چاشنی حرفهای اون روز عاطفه خودخواهی،بی چشم و رویی و توقع بیجا بود... اون به فائزه چی داده بود که ازش این همه توقع داشت؟... یکبار من و یکبار فائزه به خاطر اینکه به اون تقلب رساندیم توی دردسر افتادیم اونوقت پردیس ازش دفاع کرد؟ پردیس چه قدرتی داشت که ما توی سه سال دوستی درکش نکردیم.پردیس خجالتی و آرام که توی حرف زدن با معلمها هم به مِن و مِن می افتاد و صدبار سرخ و سفید می شد، چه قدرتی داشت تا یکی از قلدرهای سر و زبان دار مدرسه را از دردسر نجات بده؟ اگر پردیس واقعاً این کارها را کرده بود می توانست جای من و فائزه هم به عاطفه تقلب برسونه.اونوقت نه من و نه فائزه تو دردسر نمی افتادیم... شاید یکی بیاید و بگوید که اون هم شاید تقلب می رسونده تو از کجا میدونی ؟ و اونوقته که من جواب می دهم خوشا به حال عاطفه که دیپلمش را هم پردیس برایش گرفته؟؟!؟!؟!!!! آیا این حرف را عاطفه می تواند قبول کند؟