آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

 

سلام به همه دوستان خوبم

از آنجا که حدود یکماه تا زمان کنکور ارشد باقی مانده با اجازه از حضورتان تا اون موقع مرخص می شوم... روزهای خوشی را برایتان آرزومندم

 

می دونم تا موقعی که گفته بودم خیلی مونده اما امروز عجیب حس نوشتنم گرفت هر کاری کردم نتوانستم به حس نوشتنم غلبه کنم واسه همینم باز خاطره نوشتنو نه مثل قدیم اما گاه گاهی از سر می گیرم

 

یک روز معلم بودن...

امروز یک تجربه جدیدی توی زندگی ام بدست آوردم. تجربه معلم بودن. دقت کنید بر خلاف همیشه که می گفتم اونروز اینبار گفتم امروز؟؟!؟!! اشتباه نکردم خاطره ای که امروز می خواهم بگم درست مال امروزه یعنی روزی که من معلم بودم! وقتی خاله ام گفت که یکی از آشناهایش به دلیل فوت پدرش رفته شهرستان و فردا نمی تواند برود مدرسه سر کلاسش و از من خواست مه به جایش بروم مدرسه اش راستش را بخواهید هول ورم داشت. من باید سر کلاس جغرافی چی کار میکردم؟ ریاضی بود فیزیک بود باز یه چیزی.من هیچی از جغرافی یادم نبود. استرس داشتم. آخه می دونید من با اینکه 24 سالم تمام شده ولی چهره ام اینقدر بچه گانه است که می شود راحت جای دوم دبیرستانی جا ز. بچه های دبیرستان با یکی مثل من چی کار می کردن. فکر اینکه یکی مثل خودم سر کلاس باشه و بخواهد همونجوری اذیت کنه یک لحظه آرامم نمی گذاشت. اون شب با نیکو هم حرف زدم. نیکو هم گفت قورتت می دهند مهدیه . بچه دبیرستانی های الان اون هم مال اون طرفها(آخه مدرسه از خانه ماها خیلی دور بود خیابان امام خمینی طرفهای خیابان رودکی)... یادمه اون موقع ها که ما بچه مدرسه ای بودیم بچه های دو سه منطقه پایین تر خیلی از ماها بزرگتر می زدند... خلاصه با سلام و صلوات فردا صبح ساعت 7.45 خودم را رساندم دم مدرسه از اتاقک ورودی مخصوص مراجعین و مسئولین رفتم داخل و به سمت دفتر مدرسه هدایتم کردند. اونجا خانم محقق که بعدا فهمیدم ناظم مدرسه است من را همراه مبصر همان کلاسی که قرار بود سرش بروم فرستاد بالا(سوم انسانی)... دستهایم یخ کرده بود. بچه ها که منرا دیدیند دویدند توی کلاس و مدام با هم پچ پچ می کردند و یکسری هم نمک می ریختند ... اونی  که مبصرشان بود خیلی مودب بود و آرام. توی کلاس که نشستم  و خودم را که معرفی کردم سه تا میز اول توجهم را به خودش جلب کرد... نیمکت سوم درست سر میز کسی نشسته بود که خیلی شبیه پگاه آهنگرانی بود و یه جورایی همون مریم قریشی خودمان. زیاد خوشم نیامد اما طی کلاس فهمیدم که این بشر با خود من مو نمی زند. تمام شیطنتهایش،متلکهایش،آزار و اذیت اطرافیانش همه از جنس خودم بود. محو تماشاشی کارهایش شده بودم. بهشون گفتم نیم ساعت درس بخوانند تا درس بپرسم و هر کدامشان هم 5 تا سوال تستی در بیاورند و بدون جواب و اسمهایشان را هم بالای برگه هایشان بنویسند. نشستم و شروع کردم به بر انداز کردنشان... پیرایه داشتن سحر داشتن فهیمه مفتول داشتند شبنم داشتند نازنین جواهری داشتند... خیلی جالب بود و اولین چیزی که بیشتر توجهم را جلب کرد این بود که هیچ فرقی بین اونها و بچه های مدارس منطقه 1تا4 که تا اون روز دیده بودم نداشتند نه از نظر ظاهری نه برخوردی نه قیافه...فقط دانش آموز بودند مثل بقیه...این یک کم خیالم را بیشتر جمع کرد... یکی بود که مدام می آمد سر میز می گفت خانم ماها خوبیم؟ خانم از ما راضی هستید؟ خانم... خودم که درست روبرویم بود یک دار و دسته کوچولو شیطون هم دور و برش داشت... جالب اینکه همه هم زرنگ بودند و شوخ..حتی خودم هم شاگرد اول کلاس بودم وقتی اسم اعتمادی را توی دفتر نگاه کردم همه نمره ها بیست و همه علامتها مثبت بود... سر اون کلاس خیلی لذت بردم و رسما بهشون می خندیدم و اونها هم با جنبه بودند و اصلا از حد خودشان فراتر نرفتند وقت که تمام شد سوالها را جمع کردم و بین بقیه پخش کردم یعنی قر و قاطی دادم به خودشان که حل کنند. از خواندن سوالهای همدیگر می خندیدند. یکی فقط دوتا سوال در اؤرده بود و بقیه صفحه را نقاشی کرده بود. یکی همه سوالهایش دوتا از گزینه هایش هیچکدام و همه موارد بود. یکی بود بعضی سوالهایش 4جوابی بود و بعضی هایش 3 جوابی. حالا دیگه چرت و پرتهایی که نوشته بودند بماند. بهشون گفتم حل کردیدد اسمهایتان را ننویسید. گفتم: اِ خانم پس چه جوری نمره می دهید؟ گفنم: مگه همیشه باید به جواب نمره داد من دوست دارم به سوال نمره بدهم ... خودم از اون وسط یک تیکه انداختم: یعنی خانم وقت پر کنیه دیگه؟ وقتی داشتم برگه هایشان را جمع می کردم یکی شون روی یک قرص پروفن یک طرفش نوشته بود Love و طرف دیگرش نوشته بود دوستت داریم  را بهم داد گفت بیا خانم این هم قرص عشق ... از همون دارو دسته میز اولی ها بود این یکی انتظامات بود و عجیب هم شیطون.بقیه کلاس را گذاشتم امتحان روانشناسی ساعت بعدشان را بخوانند اما این 3تا میز اول که همه بچه زرنگ بودند باز به مسخره بازی هایشان ادامه دادند...خانم چند سالتونه؟ هنوز پشت نیمکت می شینید؟ خانم شما معلمید؟ خانم چی خواندید؟ خانم شوهر می خواهید؟ داداش این زبان چینی می خواند... یک کم در مورد کنکور و درس و انتخاب رشته و اینها هم حرف زدیم یک سایت جامع جغرافیایی هم واسه تحقیق هایشان معرفی کردم. وقتی داشتم آدرس سایت را روی تخته می نوشتم یکی گفت خانم بی خود آدرس سایتتو ننویس واست ایمیل نمی زنیم...گفتم به سایت که ایمیل نمیزنند که...همه خندیدم و خودم هم از بین جمعیت گفتم خانم دیدی؟ ســــــــــــــــــــــــوتی داد... وقتی زنگ خورد کیف و کاپشنم را برداشتم و رفتم سراغ خودم و برگه ها را بهش دادم و گفتم اینهارو یادگاری نگه دار و روی تخته نوشتم که بچه های شیطون باهوشترند وقتی از کلاس اومدم بیرون صدای صوت و کوبیدن روز میز و دست زدن بود که بلند شد درست عین زمان مدرسه رفتن خودمان. وقتی زنگ تفریح توی اتاق معلمها نشسته بودم معذب بودم. انگاری من هم باید توی حیاط قاطی بچه ها بازی می کردم. اونجا جای من نبود . جای من بین بچه ها بود خودم را با گوشی ام سر گرم کردم تا زنگ تفریح خورد و ناظم آمد و گفت: خانمها کلاسها آماده است... کلاس ساعت دوم، دوم تجربی بود خیلی کوچولو بودند و از آدم هم حساب می بردند. بهشون گفتم نیم ساعت درس بخوانید تا بعدش بپرسم. توی این مدت متوجه شدم که چقدر ما اون موقع ها احمق بودیم. کوچکترین حرکتی از دید معلم جا نمی مانده. سر کلاس مدام حواسم بود و مچ می گرفتم و توی دلم می گفتم اونوقت می گفتیم چه جوری آفریقای جنوبی مچ ماهارو میگیره؟ واضح است کافی بوده خودش همان کارها را توی مدرسه انجام داده باشد. موقع حرف زدن کتاب را عمودی روی میز بگذارد ، سرش را روی بگذارد، خودش را پشت میز جلویی فایم کند، اینقدر در داخل نیمکت فرو رود که دید معلم کور شود و ... نامه نگاری کند و مدام هم بهت نگاه کند که ببیند که حواس تو بهشون هست که از بخت بدشان بود. جای چندتاشون را عوض کردم. یکی که داشت نامه می نوشت را مچش را گرفتم و گفتم بده ما هم بخوانیم .. اون یکی سرخ شد و گفت "نه خانم زشته" یکی دیگه بود که خیلی می خندید بچه ها می گفتن خانم همین جوریه خیلی می خنده.یکبار رفتم ته کلاس و بهش گفتم کنج دیوار نشین و سر میز بشین اون هم پرتی زد زیر خنده و از طرز خندینش بالاخره تحمل من هم تمام شد و خنده ام گرفت و خندیدم و بچه ها هم پشت سر من. یاد خنده های فهیمه قیدی افتادم اون هم همین طور می خندید. خلاصه موقع درس پرسیدن که شد تنبلهای کلاس را می آوردم تا از زرنگها درس بپرسند و عجیب که از اونها خوب غلط می گرفتند. همونی که نامه می نوشت را هم آوردم و این بار شگرد اول کلاس را گذاشتم که از اون بپرسد و یکی دیگه از بچه زرنگها هم کنارش ایستاده بود جواب سوال را بلد نبود. اونی که کنارش بود خودش را یک وری کرده بود و سعی می کرد که به اون تقلب برسونه اما اون اصلا گوش نمی داد. دست آخر گفتم ببین دوستت چی میگه. اون یواش بهش گفت.نفهمید. بلندتر گفت نفهمید. دست آخر داد زد بابا بادهای موسمی و ... اون یکی گفت آهان فهمیدم. گفتم خب حالا بگو و باز نتوانست گفتم وا داره به این واضحی بهت می گه گفت خانم مزه تقلب به اینه که یواشکی باشه آدم این جوری یاد نمی گیره اون جوری یاد میگیره... بهش گفتم بشین از این  چند نفر که بپرسم باز نوبت توست که باید جواب بدیخوب گوش کن یکی از سوالهای اونهارو ازت می پرسم... نفر آخری که داشت شگرد اول کلاس ازش درس می پرسید اصلا بلد نبود و مدام شاگرد اوله بهش می رساند... وقتی تمام شد بهش گفتم دانش آموزهای زرنگ باید به دوستهاشون کمک کنند اما نه اینجوری برو بشین و از نامه بنویس کلاس سوال آخر را پرسیدم و این بار کامل جواب داد... ساعت سوم با دوم انسانی کلاس داشتم و می توانم بگم که از همه کلاسها پرروتر و بی جنبه تر بودن تا جایی که اصلا برخلاف دوتا کلاس دیگه که گفتم و خندیدم سر این کلاس خیلی بد اخلاق و جدی بودم ولی جواب تمام حرفهایشان را میدادم یکی بود اسمش را گذاشته بودم نمک کلاس عین چی هم می ترسید ول کن هم نبود. یکی گفت خانم ما تمرکز نداریم گفتم چرا؟ گفت آخه دستمان را دیروز از گچ باز کردیم درد می کنه!!! با اینکه ربطی نداشت گفتم خب تو یک درس بخوان...یکی بود موقع درس پرسیدن تسبیح می انداخت. یکی بود که موقع اومدن درست حرکت پریسا را موقع راه رفتن داشت و ایش گفتنهایش کپ پریسا بود. حالا می فهمم که پروازیان چه زجری می کشیده. تا لحظه آخر حرسشان دادم و درس پرسیدم و درست یک دقیقه به پایان کلاس پاک کن گرفتم و نمره هاشون را پاک کردم. بعضی هایشان را کارد میزدی از عصبانیت خونشان در نمی آمد. رفتم پایین و دفتر کلاس را تحویل دادم و بالاخره یک روز معلمی ما هم تمام شد.. توی خیابون بچه ها دنبالم راه افتاده بودند خانم ما باهاتون بیایم؟ خانم کجا میرید؟ خانم خونتون کجاست؟... و تا در مترو دنبالم آمدند...سرم از صدای خانم خانم پر بود.اون موقع بود که با خوم گفتم عجب کار خوبی کردم که از ریاضی محض انصراف دادم فکر اینکه من دبیر بشوم هم دیوانه کننده است من حوصله اش را اصلاً ندارم. وقتی رسیدم خانه به مامانم اون قرص را نشان دادم و گفتم این هم یادگاری امروزم ...

 

می دونم عکس خوبی نیست اما همینجوری گذاشتم که بگم این همون یادگاریست