آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

نامه اول پریسا

یه روز نیکو آمد مدرسه و گفت که با پریسا دیشب حرف می زده و پریسا خیلی دلتنگ بوده و کلی دپرس بوده. پیش خودمون تصمیم گرفتیم واسه اینکه پریسا احساس دلتنگی نکنه هر کداممان یه روز تو هفته بهش حداقل بهش زنگ بزنه. نیکو گفت" من دوشنبه" منم گفتم "سه شنبه" و نجمه هم گفت " منم چهارشنبه" .... دو روز بعد از اون پریسا بهم زنگ زد و کلی با هم حرف زدیم و از قراری که با هم گذاشتیم تا خانوم احساس دلتنگی نکنه حرف زدیم و اون هم گفت که یه نامه نوشته و داده به منصوره قربانی که فردا بده به ما. و اضافه کرد که نامه را به اسم من داده.( منصوره یه آدم شل و وارفته و تفلون بود که با نهایت شرمندگی سال اول بغل دستی من توی کلاس بود و توی مجتمع پریسا اینا زندگی می کرد و البته امسال هم تو کلاس نیکو اینا بود) فردا صبح زنگ تفریح اول من رفتم طبقه پیش بچه ها(هم کلاس نیکو اینا پایین بود هم مال نجمه اینا) وقتی رسیدم پایین دیدم نیکو ونجمه نامه به دست ایستادن ومنتظر من هستن. به محض اینکه من رسیدم پایین نامه را دادن دستم که زود باش به اسم توست بخوانش زودباش... پریسا توی نامه اش کلی چرت و پرت و در کنارش کلی درد دل و بازم در کنارش کلی یاد خاطرات گذشته کرده بود. نمی توانم بگم نامه پریسا با احساس ترین نامه ای بود که خوانده بودم اما می توانم بگم که صادقانه ترین نامه که تا حالا خوانده ام. نامه پریسا الان پیش من است و بد ندیدم یه تیکه هاییش را بگذارم تا شما هم قضاوت کنید که واقعاً واگویی مطالب صادقانه بوده البته به درخواست خودش از گذاشتن درد دلهایش خودداری می کنم. چون حق با اونه این ها حرف دل اون بوده واسه دوستانش نه برای همه...

بگذارید از پاکتش شروع کنم که به سبک ماهرانه ای مهر و موم شده بود!!!!!....

 

 

 

جایی از نامه از مادرش اعتراض کرده بود که احساس اون را در مورد مدرسه جدید درک نمی کنه (البته الان فکر کنم پریسا فهمیده که حق با مادرش بوده. عمر خوب و بدش می گذره چه خوبه آدم اون را خوب بسازه‌)

 

 

 

 

 

و در جوابش...

  

 

و در ادامه اتهام وارده به من گفتن که...

 

 

و پریسا در جواب ( به صورت دندان شکن ) گفته که...

  

 

و خوشحالی خودش را در جای دیگه این طور بیان میکنه...

  

 

در جای دیگه پریسا واقعاً خودش را توصیف میکنه و چقدر هم خوب. پریسا همینیه که دقیقاً گفته...

  

 

این جمله پریسا واسم از این لحاظ جالب بود که توانستم بفهمم که وجه تشابه فهیمه ناناز و پریسا در چی بوده که پریسا معتقده که کاملاً فهیمه را درک میکنه الان...

 

 

 

و بیان خاطرات خوب گذشته...

فوتبال...

  

 

 

 

حرس من و نجمه را در آوردن..

  

 

و دادن هدیه ای به هرکدام از ما...

نیکو...

 

نجمه...

 

و البته من ...

 

  

 و در آخر واقعیتی که پریسا به آن رسیده بود...

 

 

 

 و در پایان دو نتیجه گیری کلی پریسا...

 

 

 

 

 

اون نامه را تا دو زنگ بعد دوبار خواندم و نتیجه اش برایم احسای نفرت بیشتر از اون یگانه بود که مسبب اصلی همه این اتفاق ها بود...   

خلاصه تمام اون روز نامه پریسا و مطالبش ذهنم را مشغول کرده بود . زنگ آخر من خروجی داشتم. زنگ تفریح که تمام شد و زنگ خورد از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم از پله ها پایین و پشت در شیشه ای ایستادم تا بتوانم فرصتی پیدا کنم و از بین بچه هایی که می خواستن وارد ساختمان بشن راهی پیدا کنم و از ساختمان خارج بشم. همین طور که فکر بودم روباه و دم دراز را دیدم که از اون ور شیشه به من زل زدن و بعد دم دراز یه چیزی در گوش روباه گفت و ور وباه در جوابش چیزی گفت و با هم خنده ملیحی تحویلم دادن و از در عبور کردن . منم که اصلاً حوصله اینا را اون روز نداشتم گفتم نیشتو ببند...روباه گفت اون گفتش که خیلی با نمکه منم گفتم ... همینجا حرفش را قطع کردم و گفتم" منم گفتم نیشتو ببند "و از بینشان راهی باز کردم و رد شدم... نمی دونم چرا هروقت می بینمشون یاد اون روز اول می افتم که داشتن من را موقع گریه کردن مسخره می کردن و اعصابم حسابی به هم میریزه... باز روباه بهتره اما از دیدن دم دراز واقعا حالم بد می شه یه جوریه...

دخترک گستاخ

اون روز خیلی سوز می آمد و منم مثل همیشه کاپشن نپوشیده بودم که هیچ زیره مانتو هم یه رکابی تنم بود. حالا توی این سرما هم مدیرمان با اون روسری پلنگی اش که تاریخچه اش حداقل به سه نسل قبل از ما بر می گشت یادش افتاده بود بیاید سر صف و درباره توالتها صحبت کنه؟!!؟! ( خیلی حرف حیاتی بود اگه نمیزد غم باد می شد توی دلش)

حرفهایش که تمام شد بچه ها رفتن سمت کلاس مثل خیلی ها و مثل همیشه که صفها بهم می ریخت و درهم ورهم می رفتیم توی کلاس اینبار هم من و عاطفه رفتیم سمت در که صدای ناظم سومی هارو شنیدیم که می گفت برگردید( ما بهش می گفتیم پرپر). ما خودمون را زدیم به اون راه و به راهمون ادامه دادیم . اینبار بلندتر داد زد : مگه با شما نیستم گمشو حیاط. برگشتم دیدم عاطفه کنارش وایساده. گفتم با من بودی؟ گفت آره گفتم خب سرد هوا داشتیم میرفتیم تو. گفت می خواستی یه چیزی بپوشی خب. گفتم خودت چرا نپوشیدی که همش دستهاتو بهم نمی مالیدی. و رفتم. دوید و منو گرفت و گفت: دخترک گستاخ اسمت چیه ؟ دهنمو وا نکرده بودم که صدای ناظم خودمون شنیدم: فتح الهی. با لبخند گفتم فتح الهی و با صف کلاس خودم که دیگه نوبتشون شده بود رفتم بالا. اگه شفاهی نرسیده بود اصلاً عیب نداشت. و اگر اون موقع عاطفه واینستاده بود اصلاً نمی توانست کاری کنه و رد شده بودیم. آخ که چقدر این عاطفه گه گداری خنگ میشه.حقّم داشتم. چون درست دو روز بعد سر یه جریان دیگه که باعث و بانی اون هم عاطفه بود مجبور شدم برم و از پَرپَر معذرت خواهی کنم که البته این نسبت به تاوانی که برای اون اتفاق دادم هیچ بود

کوییزهای تاریخی تاریخ

از هر کلاسی بشه گذشت از زنگ های تاریخ نمی شه گذشت. به طور کلی ماها دست دبیر تاریخ و دبیر بینش را همیشه توی یه کاسه می دیدیم و میزان علاقه به هر کدومشان هم مشابه هم بود. از هردوشون متنفر بودیم. البته نه به خاطر اینکه ما بچه های بدی بودیم بلکه اونا بد بودن که ما تلافی می کردیم. تاریخ هم از اون جمله معلمهایی بود مثل بروک کههر وقت نوبت درس پرسیدن بود حتی اگر ماهی یکبار نسیبمان میشد من حتماً جزء اون لیست بودم. واسه همین تنها درسی که هر هفته می خواندم تاریخ بود. همیشه سر کوئیزهای تاریخ که می شد من و نیکو و نجمه را با اعتماد به نفس تمام می برد نیمکت اول جلوی خودش می نشاند تا تقلب نکنیم. این نیمکت همیشه خالی بود و سر بیشتر زنگها چه من و چه پریسا و فهیمه را اگه می خواستن جدا کنند میبردن و اونجا می نشاندن ولی خب زنگهای تاریخ جای همیشگی من و نیکو نجمه بود. تصور کنید کلاسی که 5-6 تا نیمکت 3نفره داشت ، یه نیمکت خالی داشت و اون هم درست جلوی معلم .فکر می کنید چرا؟ بسکه هممون خوب وآرام بودیم؟!! خلاصه شکر خدا نیکو و نجمه هم هیچوقت حال خواندن تاریخ را نداشتن می گفتن خیلی زیاده و جور اون دوتا را هم من باید می کشیدم. توی بیجا هم نبود. یادتونه ؟ 260 صفحه ریز ریز و همش هم مطلب یادگرفتنی . خلاصه من وسط می نشستم و نیکو و نجمه دو طرفم و کپ می زدن از روی من بدون اینکه حتی یه لحظه به خوشون ترسی راه بدن. اینقدر خونسرد این کارو می کردن که حتی من هم که وقتی یکی به نوشته ام نگاه کند رشته کلام از دستم پاره می شه ، اصلاً احساسشون نمی کردم. دبیرمان هم اون ته مه های کلاس دنبال متقلبها می گشت. حتی فکرش را نمی توانست بکند که ما اینقدر پررو باشیم که ردیف اول به این راحتی تقلب کنیم. اون روز یادمه تقریباً تمام سؤالها را نوشته بو.دم که بالاخره دبیر تاریخ که بهش ...شکستان  می گفتیم مچ فهیمه را اون ته کلاس که داشت از روی کتاب می نوشت گرفت و روی ورقه اش خط زد و کمی بعدش هم برگه ندی را کشید انگاری ندی داشته واسه مریم جواب ها را می خوانده. گریه ندی درآمد و ..شکستان هم هرچی توانست بارش کرد توی این مدت شلوغ پلوغی کلاس نیکو برگه من و گذاشته بود جلوی رویش و تند تند می نوشت وقتی تمام شد برگه اش را زودتر از من گذاشت روی میز معلم که یعنی تمام کرده!!اما وقتی کلاس تمام شد همه می خندیدن حتی ندی چون معتقد بود حتی اگر برگه اش را هم نمی گرفت بیشتر از 1 نمی شد.

ایران و ازبکستان

اون روز زنگ ورزش به خاطر آلودگی شدید هوا توی حیاط نرفتیم و رفتیم اتاق سمعی بصری و فوتبال تیم ملی با ازبکستان را نگاه کردیم  تا اونجا که ما بودیم ایران یک به هیچ جلو بود اینقدر توی اون نیمه با نیکو و نجمه و پریسا بی صدا داد زدیم که حنجره هامون درد گرفته بود. آخه دبیر ورزش گفته بود اگه داد بزنیم نمی زاره بازی رو نگاه کنیم. ساعت بعد ما شیمی داشتیم و با صدای هر داد بچه ها ما می فهمیدیم که یه گل زدن . فقط مانباید داد میزدیم. خلاصه اون بازی با نتتیجه 4 به هیچ به نفع ایران تمام شد و از اون روز به بعد به مدت 5 روز به علت پدیده اینورژن یا همون وارونگی هوا یا همون آلودگی هوا مدارس تمامی تهران تعطیل بود و حالشو بردیم بسکه خوابیدیم. به خصوص پریسا که توی این 5 روز هروقت زنگ زدم بهش گفتن خوابه!!؟

تولد پریسا

پنجشنبه بود از مدرسه که تعطیل شدم بابا اومد دنبالم و رفتیم مرکز خرید و واسه پریسا یه تیکه نقره که یادم نیست دستبند بود ، گردنبند بود و.. و یه کتاب مثل هیچکس مریم حیدر زاده با اجرای صوتی اش که تازه اومده بود و خشایار اعتمادی و بعضی هاشو خوانده بود خریدم!! (حالا که فکرشو می کنم نمی دونم چرا من همچون چیزی واسه پریسا خریدم اگه الان بگم یه مصرعش را بخوان حاضرم بمیرم ولی اینکارو نکنم) خلاصه طرفهای 6 بود که با بابا رسیدیم دم شهرکشون. در جواب نگهبانهای دم در که پرسیده بودن با کی کار دارید؟ گفتیم عظیمی پور . گفتن شهردارو میگید؟ و ما نمی دونستیم. من و بابام شونه بالا انداختیم و رفتیم. از پله های مجتمع که بالا میرفتم هرچقدر نزدیکتر می شدم صدای داد و بیداد و آهنگ و.... بیشتر و بیشتر می شد. یه طبقه پایین تر از خانه شون که صدای پیرایه را واضح می شنیدم که داد میزد تایتانیکو بذار تایتانیکو بذار ؟!  من نفر یکی مونده به آخر بودم.  بعد از من عاطفه آمد. قبل از من فهیمه ، بنفشه، لیلا ، سیما و پیرایه رسیده بودن. خواهرهای پریسا هم بودن. یکیشون مجرد بود و اون یکی بچه داشت و می تونم بگم که هم خانواده و هم دوستهای دیگه پریسا که ما نمی شناختیم از دست شلوغ کاری های ما حیران مانده بودن. بیشتر از همه توجه اونا به عاطفه با رقص کاملاً خاص خودش که بعداً برای این مدل رقص  اسم رقص گولینایی را انتخاب کردیم. که فکر کنم این نامگذاری از توانایی های نیکو و نجمه بود! بماند داشتم می گفتم اینقدر عاطفه کرم ریخت که واقعاً نمی دونم چه جوری کار به نامزدی عاطفه و پیرایه کشید. علاوه بر تولد یه نامزدی مسخره هم گرفتیم و شد یه تیر و 2 نشون! موقعی هم که کیک را آوردن و روی میز گذاشتن بنفشه مو قشنگه می خواست بره اونور میز پیش پریسا بنشینه که یهو  پایش گیر کرد به فرش و داشت می افتاد رو کیک که من ولیلا گرفتیمش. یه جورایی نفس توسینه همه حبس شده بود و برای چند لحظه بجز صدای ضبط  هیچ صدایی شنیده نمی شد. خواهر پریسا بود که یخ مجلس را وا کرد. کی چاقو را میبره؟ روی هم رفته شب خوبی بود فقط نمی دونم مامان اینا پریسا در مورد ما چی گفتن و چه نظری داشتن. آیا ما دوباره اجازه داشتیم به خانه آن بریم یا برای همیشه از دیدن ما سیر شدن؟ تصویری که مشاهده می کنید را من اون زمان در ابتدای یکی از درسهای کتاب بینشم کشیدم (من همیشه مهمترین اتفاق هفته را توی کتاب بینشم سر جلسه درس اون هفته می کشیدم) که مراسم نامزدی را نشان میده. اگر کیفیتش خوب نیست به بزرگی تان ببخشید آخه من اینارو با مداد می کشیدم و به مرور زمان بعد از 9 سال دیگه کمرنگ شدند.

 

 

دورو

سر زنگ زیست بسکه من و پریسا اذیت کردیم وقتی زنگ خورد دبیر زیست پریسارو صدا زد و گفت که این فتح الهی که جنبه نداره تو هم هی شلوغ می کنی این پررو می شه و توی راهرو منو گیر آورد و گفت این عظیمی پور که سر به هوا که هست تو هم شلوغ می کنی جنبه ندارد که، حواسش پرت میشه. اصلاً از شما دوتا از نظر اخلاقی راضی نیستم. وقتی برگشتیم کلاس یه نگاه به هم انداختیم و پریسا گفت به تو هم گفت که من بیجنبه ام.گفتم آره. گفت به منم گفت و کلی خندیدیم. معلم چرا باید دورو و دورنگ باشه؟

IQ

فکر نکنم به جز 2جلسه ، جلسه دیگه ای از  زبان این ترم وجود داشته باشد که بروک چروک پروک از من درس نپرسیده باشه. و همیشه هم مکالمه می پرسید و حتی یکبار هم خاطرم نمی آید که یکی از اون مکالمه هارو خوانده باشم. اون روز هم مثل بقیه روزها دفترش را که باز کرد اولین نفر خواند فتح الهی . کلاس از خنده منفجر شد. حتی خودش هم لبخند میزد. فکر کنم یه جورایی من تنوع بخش کلاسهای کسل کننده اش بودم. موضوع مکالمه این بود که یکی قیمت یه چیزی را می پرسه و اون یکی مثلاً میگه 500 تومن.بعد این یکی میگه می شه 300 تومن بدید؟ و باید اون یکی یه قیمتی بین این دو را بگه مثلاً 400 تومن ولی من در جواب گفتم 100 تومن . که بروک برای اولین بار خندید و گفت میدونی فتح الهی جان این اصلاً ربطی به زبان نداره صرفاًً با IQ ارتباط داره... وقتی اومدم بشینم تا از سر ردیف برسم ته ردیف و سر جای خودم هرکی یه چیزی نثارم کرد. یکی زیر پا یکی زد پشتم یکی دستم را کشید... وقتی رسیدم به نیمکت خودم نیکو از خنده نمی توانست سرش را از روی میز برداره و نجمه هم با خنده دلداری ام میداد اما به قول پریسا حرف حق دلخوری نداره. و من اصلاً دلخور نبودم چون مطمئن بودم بروک امسال هم مثل پارسال بدون امتحان یه 3 از 5 نمره بهم میده که فکر کنم زیادمم هست...

آزادی بیان

زنگ آخر زنگ بینش بود و دبیر بینش که اصلاً ازش خوشمان نمی آید و می توانم بگم جزء آب زیره کاه ترین موجودات روی کرّه زمینه ، داشت از شبنم که مثل همیشه درس را سرسری خوانده بود درس می پرسید. شبنم یک کلمه حق را فراموش کرده بود. سحر بهش گفت که منصوری شنید وبلند شد و اوند جلو دادو بیداد که کی گفت. از این 8نفریکی2نمره کم می کنم مگر اینکه اون کسی که گفته بگه من بودم.

عاطفه: اگه کم می کنی از همه کم کن

دبیر: مگه من با تو حرف میزنم به شماها ربطی نداره

نیکو:به ما مربوط میشه اینها همکلاسی های ما هستن

دبیر: شماها حق ندارید حرف بزنید

نجمه: شما همش به ما میگید در سخن گفتن آزادید و آزادید که نظر خودتون را بگید و آزادی بیان حق شماست و حالا که می خواهیم حرف بزنیم می گید به شماها ربطی نداره...

دبیر:نه انگار شماها از بیخ و بن خرابید

پیرایه:دارید توهین می کنید

که شفاهی وارد کلاس شد. حتماً صدای داد وبیداد را از ته راهرو که دفترشه شنیده و اومده. یه کم وایساد به حرفهای ما گوش داد و در آخر گفت به من ربطی نداره خودتون مشکلتون را حل کنید! یخ کنی یخچال فرنگی..

وقتی اون رفت دیگه تا آخر زنگ معلوم نبود کی چی میگه فقط میشد شعارهای آزادی طلبانه نجمه را شنید و صدای همهمه ای که نیکو واسه شلوغ کردن جو از خودش در می آورد...