زنگ آخر زنگ بینش بود و دبیر بینش که اصلاً ازش خوشمان نمی آید و می توانم بگم جزء آب زیره کاه ترین موجودات روی کرّه زمینه ، داشت از شبنم که مثل همیشه درس را سرسری خوانده بود درس می پرسید. شبنم یک کلمه حق را فراموش کرده بود. سحر بهش گفت که منصوری شنید وبلند شد و اوند جلو دادو بیداد که کی گفت. از این 8نفریکی2نمره کم می کنم مگر اینکه اون کسی که گفته بگه من بودم.
عاطفه: اگه کم می کنی از همه کم کن
دبیر: مگه من با تو حرف میزنم به شماها ربطی نداره
نیکو:به ما مربوط میشه اینها همکلاسی های ما هستن
دبیر: شماها حق ندارید حرف بزنید
نجمه: شما همش به ما میگید در سخن گفتن آزادید و آزادید که نظر خودتون را بگید و آزادی بیان حق شماست و حالا که می خواهیم حرف بزنیم می گید به شماها ربطی نداره...
دبیر:نه انگار شماها از بیخ و بن خرابید
پیرایه:دارید توهین می کنید
که شفاهی وارد کلاس شد. حتماً صدای داد وبیداد را از ته راهرو که دفترشه شنیده و اومده. یه کم وایساد به حرفهای ما گوش داد و در آخر گفت به من ربطی نداره خودتون مشکلتون را حل کنید! یخ کنی یخچال فرنگی..
وقتی اون رفت دیگه تا آخر زنگ معلوم نبود کی چی میگه فقط میشد شعارهای آزادی طلبانه نجمه را شنید و صدای همهمه ای که نیکو واسه شلوغ کردن جو از خودش در می آورد...
اگه دبیر بینشتون همون دبیر ما بوده باشه آره راست میگی همیشه حرفایی میزد که وقتی پاش میافتاد به هیچ کدومشون عمل نمی کرد
کدوم بود همون ریزه میزه هه؟
ریزه؟ نه بابا قدش کوتاه بود اما گرد و قلمبه بود