موقع برگشتن به خانه حسن(فرحناز) خواست که یه خالی بندی که صبح بچه های راهنمایی بسته بودند را برای ما تعریف کنه... جریان از این قرار بود که بابای یکی از راهنمایی ها رفته بوده آفریقای جنوبی و می خواسته واسه دخترش میمون بیاره منتها گفتند نمی تواند آخه همشون ایدز دارن(ای بخوانید نه اِیْ )هرچی خواسته بیاره دیده همشون مریضن نیاورده... چقدر این داستان برایم آشنا بود؟!!؟!؟ از مونا پرسیدم. مونا هم غش غش زد زیر خنده و گفت: یک ماه پیش تعریف کرده بودش... دوتایی می خندیدیم و حسن هم هاج و واج ما را نگاه میکرد و مدام می پرسید که چی شده؟ گفتم هیچی می گفتی.... و ا ون هم ادامه داد و ما همچنان می خندیدیم.اونوقت ما می گفتیم راهنمایی ها مدام خالی می بندند. انگار مرضش مسری بوده و به دبیرستانی ها هم سرایت کرده بود. واکسن هم نداشت...
معلمی هنر است , معلمی عشقی است الهی و آسمانی , تا خدا بوده و هست , معلم بوده و هست و هر روز روز معلم است
بازم سلام :
بیچاره فمیمه
راستی من تو ویکی پدیا عضوم . مایل بودی اطلاعات دقیق مدرسه که کی بوجود اومده و ... رو برام بفرست تا تو ویکی بزارم .
شاد باشی
منم عضوم نه بابا مدرسه ما ارزش این بحث ها را نداره جون میده فقط واسه خندیدن از بچه هایش گرفته تا مدیر و مسئولینش