-
در راه امتحان فیزیک2
جمعه 9 اسفند 1387 21:39
بین امتحان اول و امتحان دوم ما یعنی فیزیک سینماتیک تقریباً 13 روز فاصله بود اما فهیمه ناناز و نجمه اینا که توی اون یکی گروه بودند این بین امتحان شیمی هم داشتند. روز قبل از امتحان شیمی فهیمه ناناز زنگ زده بود و افتاده بود به درماندگی که چی کار کنم ، نمی فهمم. خسته شدم. آنقدر گفت و گفت تا رفتم سوالهای نهایی ترم پیش خودم...
-
سعیده علی محمدی
جمعه 9 اسفند 1387 21:04
امتحان اول بینش بود و حوزه ما دبیرستان فدک بود...یک دبیرستان با دیوارهایی به ارتفاع یک متر و فضایی مانند یک خانه ویلایی. توی دوران تعطیلات قبل از امتحانات خبر بدی شنیدیم که باعث شد همه اونهایی که سعیده علی محمدی را می شناختند برایش دل بسوزانانند. تمام فکر و ذکرمان این بود که چطور باهاش برخورد کنیم چطور میشد بهش تسلیت...
-
آخرین حرف های بعضی تداعی ها
دوشنبه 28 بهمن 1387 21:19
طرفهای ساعت 10 بود که با مامانم وارد مدرسه شدم. برخلاف همیشه که جلسات اولیاء و مربیان توی نمازخانه مدرسه برگذار می شد اینبار جلسه توی کتابخانه بود. مامان را تا طبقه دوم و جلوی در کتابخانه همراهی کردم و برگشتم پیش بچه ها. سحر و مریم و فهیمه ناناز و نجمه توی کلاس بودند. یک کم عکس گرفتیم و به دلیل تشکیل نشدن کلاس بچه ها...
-
و سوم هم اینجوری ته کشید...
جمعه 27 دی 1387 10:12
اونروز فقط کلاس ما بود که برنامه فشرده ای داشت و همه آمده بودند بقیه کلاسها تک و توک بچه ها آمده بودند و نیامده بود. نیکو و شبنم قلی که پایه همیشگی نیامدن بودند ، نیامده بودند. فهیمه ناناز و نجمه هم ساعت آخر فیزیک را به حالت اعتصاب پیچوندند و رفتند خونه و من هم زنگ تفریح آخر را داشتم جزوه می نوشتم که فائزه آمد دنبالم...
-
یک بازگشت آرام
پنجشنبه 19 دی 1387 16:19
اونروز از بین تمام بچه های کلاس 302 فقط من رفته بودم مدرسه و بقیه بچه های کلاس به اعتراض به امتحان جبر مدرسه نیامده بودند. اشتباه نکنبد من هم مغز خر نخورده و بی دلیل راهم را کج نکرده بودم سمت مدرسه تا خدای ناکرده روی ناشور(نشسته) مدیر و ناظم خوشگلمون را ببینم. اگر من اون روز رفته بودم مدرسه فقط به خاطر این بود که قرار...
-
سقوط آزاد بدون شرح
پنجشنبه 19 دی 1387 16:16
هیچ حرفی ندارم بزنم به جز اینکه این نقاشی را آیدا وحدت عزیزم یعنی بغل دستی من توی کلاس304 کشیده و خود نقاشی بیان کننده شرح ما وقع هست... فقط واسه توضیح بیشتر عرض کنم که دست اندر کار دیگری که آیدا نام برده کسی نیست جز اون یکی بغل دستی عزیزم یعنی آناهیتا نعمتی که اصلاْ هیچ ربطی به اون آناهتا نعمتی هنرپیشه هم نداره و...
-
راه کار سوم برای ...
پنجشنبه 23 آبان 1387 20:23
صبح بود. طبق معمول هر روز کنار آبخوری نشسته بودیم و داشتیم به اصطلاح درس می خواندیم که نیلوفر سراسیمه به سمتم آمد و ازم خواست که دنبالش برم من هم با این فکر که چه اتفاق مهمی افتاده دنبالش راه افتادم. به پایین پله های نمازخانه که رسیدم دیدم مونا موشه و ملیحه مارمولک و زهرا ترب بادکرده و نرگس منتظرم هستند و لبخند...
-
سمیرا اشپشش منیپژه خانومه!!!
جمعه 17 آبان 1387 18:02
اونروز امتحان پنج نمره پایان ترم، ترم دوم ادبیات داشتیم. اما قبل از هر چیزی بگذارید یک نکته ای را صادقانه بیان کنم. مگس بی باک توی کلاس ما فقط یک سوگلی داشت و بس و اون هم سمیرا تن ساز بود که بیشتر اوقات برگه های امتحان های کلاسی را هم اون تصحیح می کرد و بسیار مورد اعتماد مگس بی باک دبیر ادبیاتمان بود. امتحان اون روز...
-
اسم من، بولدوزر
پنجشنبه 16 آبان 1387 23:12
زنگ نماز بود و من ساعت بعد خروج داشتم. قرار بود بابا دنبالم بیاید تا با هم جایی برویم و چون دیر کرده بود من تمام زنگ نماز را توی حیاط در حال سر به سر گذاشتن فهیمه ناناز بودم. اما سر به سر گذاشتن وقتی اوج گرفت که ژینوس به سمت فهیمه گوجه سبز پرت کرد. فهیمه هم کفری شده بود از دست من گذاشت دنبالم و سیری من را زد و من هم...
-
دست من و شونه سمیرا
پنجشنبه 16 آبان 1387 23:04
دیگه وسطهای اردیبهشت شده بود و کلاسها تق و لق بود و بعضی درسها هم کلاسهایشان تمام شده بود مثل آزمایشگاه ها و جامعه شناسی و ... با اینکه زنگ ورزش ما بود اما خیلی از بچه ها توی حیاط بیکار بودند و این باعث شد تا بعد از مدتها یک بسکتبال درست حسابی بازی کنیم و وقتی بازی تمام شد باز من و فهیمه و سمیرا و نازنین جواهری یک...
-
روز فهیمشون (فهیمه کشون)
یکشنبه 31 شهریور 1387 22:15
اونروز ، روز عجیبی برای فهیمه بود. همه یادشان افتاده بود که باید ابراز احساسات کنند. داستان از زنگ تفریح اول شروع شد.درست بعد از زمانی که فهیمه بعد از امتحان شیمی از نمازخانه به حیاط مدرسه پا گذاشت. فهیمه در حال طی کردن عرض حیاط بود تا به ما که در سمت دیگر حیاط روی سکوها نشسته بودیم برسد که شادان جلویش را گرفت و...
-
روز معلم
یکشنبه 31 شهریور 1387 22:12
سه شنبه بود. 13 اردیبهشت سال 79 . ما همه منتظر بودیم که با یک روز تاخیر شاهد جشن روز معلم باشیم و به این بهانه یکی دو ساعتی از کلاسها جیم بشیم. ساعت اول ما بینش داشتیم و از بس که نشستیم به این امید که هر لحظه بگویند بروید برای جشن حوصلمان سر رفت. با آیدا شروع کردیم به سیبیل واسه من درست کردن... چنگیزی،دلتایی، پوآرویی،...
-
جوجه
جمعه 22 شهریور 1387 22:10
اونروز فهیمه تنبد ترقه جوجه اش را آورده بود مدرسه . یک جوجه قهوه ای روشن کوچولوی رسمی که فوق العاده خوشگل بود. وسطهای زنگ حسابان بود که صدایش در آمد و شروع کرد به جیک جیک کردن و مبصـ ... متوجه حضورش سر کلاس شد. و جوجه را داد به شفا... (ناظممون) یک ربع به آخر زنگ مبصـ ... به تنبد ترقه گفت برو بیارش سر کلاس و وقتی جوجه...
-
حرف های صدتا یک غاز
جمعه 22 شهریور 1387 21:59
اونروز قرار بود بچه های کلاس مار ا ببرند کوه و من چون ترجیح می دادم پیش دوستهای خودم بمونم با آنها نرفتم و توی مدرسه ماندم. فهیمه اینا زنگ اول ورزش داشتند منتها زبان زنگشان را گرفته بود و به همین دلیل من نصف بیشتر زنگ اول را مشغول خواندن کتاب پدر خوانده بودم. نیمهای زنگ گذشته بود که یک کلاس اولها آمد توی حیاط. از...
-
نتیجه قیامت کبری
جمعه 22 شهریور 1387 21:47
دور فهیمه همچنان ادامه داشت... صبح اونروز قرار بود امتحان عربی برای 5 نمره های پایان ترم برگذار شود که البته شد ولی بچه های کلاس ما به دلیل داشتن امتحان پایان ترم آزمایشگاه فیزیک امتحان را به فردا موکول کردند اما بقیه کلاسها امتحانشان برگزار شد. 20 دقیقه ای از شروع امتحان نگذشته بود که دیدیم فائزه(مهندس مونومی) با...
-
کنفرانس برلین
جمعه 18 مرداد 1387 00:26
اونروز سر کلاس بینش مثل خیلی کلاسهای دیگه بحث کنفرانس برلین را داشتیم. به هر حال بحث داغ روز بود و نمیشد ازش اجتناب کرد. اما این بحث توی کلاس بینش با بقیه کلاسها متفاوت بود... هر کی یک چیزی می گفت تا رسید به فریبا بچه زرنگ کلاس..." نشان دادن کنفرانس برلین از رسانه های داخلی تنها در جهتی بوده تا ما شرکت کننده های...
-
قیامت کبری
جمعه 18 مرداد 1387 00:02
دور فهیمه همچنان ادامه داشت... قبلاً گفته بودم که یک مدت بود که فهیمه ناناز افتاده بود روی دور و کاریش هم نمی شد کرد... یک روز صبح که سوار سرویس مدرسه شدم تا به مدرسه بروم ، یکی از بچه های کللاس اولی سرویس یعنی نیلوفر زرنگار یک نامه به دستم داد که شادان (از کشته مرده های فهیمه) داده بود به نیلوفر تا به دست من برساند....
-
قبل از انقلاب
جمعه 28 تیر 1387 14:46
اونروز دبیر ادبیاتمان باهامون کلی حرف زده بود. از هرکجا و از هرچیزی برامون گفته بود. ولی خب تمام اون حرفها را گفته بود تا برامون این خاطره را تعریف کنه یعنی بهمون یک پیش ذهنی بده برای هضم هرچه بهتر این خاطره. خاطره اش بر می گشت به زمان قبل از انقلاب. اون موقعها اون ناظم یک مدرسه ای بوده که مدیرش میسیز دی خودمان بوده....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 تیر 1387 21:40
کاملاً بدون شرح فلش گور پدر مدرسه
-
داستان یک صعود
جمعه 14 تیر 1387 22:17
اون روز با اینکه هیچ کس امید نداشت اما در همون اوج نا امیدی هم دوست داشتند که امیدوار باشند که شاید بشه. شاید ببرند. شاید مساوی کنند. شاید صعود کنند. این تقریباً توی یک بازی عادی غیرممکنه. کم پیش میاد که یک تیم که توی خانه خودش نتوانسته برنده باشه در خانه حریف برنده باشد. تیم ما توی خانه خودش روی اشتباه دفاعمان یعنی...
-
چوب خدا
جمعه 24 خرداد 1387 11:10
اونروز من و آیدا وحدت نهایت سعیمان را کردیم که چیز مفیدی توی آزمایشگاه یاد بگیریم اما به هر چی دست می زدیم خرابکاری می شد. اول از همه موقعی که خانم دانایی داشت برای بچه ها درس را توضیح می داد من و آیدا داشتیم با قطعات بدن انسان که توی قفسه ها چیده شده بود ور می رفتیم که یکدفعه قلب از دست آیدا افتاد و یک قسمتی اش شکست...
-
توطئه ها
شنبه 18 خرداد 1387 01:11
اونروز نیکو وسیما و سمیرا و نجمه تصمیم گرفته بودند به تلافی اینکه فهیمه همیشه خیسشان میکند فهیمه را خیس که نه ، موش آب کشیده اش کنند. من و فهیمه همیشه عادتمان بود که هر زنگ تفریح قبل از رفتن به سر کلاس گلاب به روتون سری به دستشویی بزنیم. اون روز مثل همه روزهای دیگه فهیمه رفت اما من که از نقشه نیکو اینا با خبر بودم...
-
چهارشنبه سوری دیگر
جمعه 17 خرداد 1387 12:09
اونروز همه اتفاقی زود آمده بودند مدرسه حتی سحر عبدهو هم که همیشه 7.30 می آمد اونروز خاص یک ربع به هفت آمده بود. ساعت 7 بود که پریسا بلاخره آمد. قرار بود یک روز تمام را با ما باشد. خلاصه طبق روال عادی و همیشگی رفتیم طبقه سوم و شروع کردیم به زدن و رقصیدن. پریسا هم قری را چند وقت بود توی کمرش خشک شده بود ریخت بیرون اما...
-
یادداشت محبت آمیز فهیمه ناناز
جمعه 3 خرداد 1387 19:37
این صفحه دفتر معارف خودش یک عالمه خاطره است ...می دونید چرا؟ واسه اینکه من هیچ وقت منظور فهیمه ناناز را از این نوشته ها نفهمیدم و بعدها هم خودش هیچ وقت نگفت بهم... اسم کی؟ تو کتاب من؟ فهیمه ناناز جواب بده ... درست 11 روز مانده بود به عید که برامون امتحان میان ترم معارف گذاشته بودند و فهیمه هم از چند روز قبل شروع کرده...
-
مهمور
چهارشنبه 1 خرداد 1387 21:27
جمعه 20 اسفند بود که برای اولین بار شناسنامه من هم به نقش و نگار یک مهر مزیّن شد. البته نکنید مهر خوردن شناسنامه من برای بار اول خاطره قابل عرضی بوده است اما کسانی که بهشون رای دادم و یک اتفاق بی نظیر که بعد از اون افتاد برایم خاطره ای بیاد ماندنی شد. انتخابات مجلس دوره ششم بود. اون موقع ها ماها همگی عشق و سینما بودیم...
-
دور دور فهیمه
جمعه 27 اردیبهشت 1387 13:25
قبل از هرچیز بگم که این یک خاطره نیست این پست در حقیقت مقدمه ای است برای خاطرات بعدی یعنی یک پیش ذهنی کامل از آغاز یک داستان دنباله دار. ماجرا از یک روز غیبت فهیمه شروع شد. اونروز فهیمه مریض شده بود و مدرسه نیامد. دروغ نیست اگه بگم بیشتر از 10 تا کلاس اولی طی اون روز سراغ فهیمه از من گرفتند. اگر فهیمه را نمی شناختم شک...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1387 20:17
فائزه جونم تولدت مبارک ۱۰۰ ساله شی مهندس
-
المپیاد کامپیوتر و دردسرهایش
جمعه 20 اردیبهشت 1387 22:25
اونروز یکی از پنج شنبه های آخر اسفندماه بود که من و چندتا از بچه های دیگه باید برای مسابقه به دبیرستان ایران می رفتیم. بابام من را تا دبیرستان ایران برد. من که رسیدم نسیبه کاظم زاده (دختر ناظم اولها) و الهه طالبی نژاد آمده بودند. بگذارید یک توضیح کوچیک بهتون بدهم که اصلاً من چرا برای این المپیاد انتخاب شدم. در خاطره...
-
مجروح
جمعه 13 اردیبهشت 1387 13:19
اونروز امتحان بینش داشتیم و من کم فرصت کرده بودم درس بخوانم مثل همیشه وقتی امتحان شروع شد من را آورد و نیمکت اول نشاند. به جز سوال اول همه را نوشتم سوال اول را هم را از سحر بهرامی که پشت سرم نشسته بود پرسیدم و تو دلم گفتم دستت درد نکنه که من را آوردی اینجا نشاندی اگه اون ته نشسته بودم نمی دانستم از کی باید جواب این...
-
مرض مسری
جمعه 13 اردیبهشت 1387 01:14
موقع برگشتن به خانه حسن(فرحناز) خواست که یه خالی بندی که صبح بچه های راهنمایی بسته بودند را برای ما تعریف کنه... جریان از این قرار بود که بابای یکی از راهنمایی ها رفته بوده آفریقای جنوبی و می خواسته واسه دخترش میمون بیاره منتها گفتند نمی تواند آخه همشون ایدز دارن(ای بخوانید نه اِیْ )هرچی خواسته بیاره دیده همشون مریضن...