آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

تعطیلات زمستانی (خانه نجمه)

یزی که فقط از سوم راهنمایی تا پیش دانشگاهی ما دوام آورد همین جریان تعطیلات زمستانی بود که به عقیده من خیلی خوب بود و من از وجود یک هفته تعطیلی بین دو رتم خیلی لذت می بردم.هرچند ترم واحدی چون درسهای دوترم مجزا بود این کار مقدور بود اما تو نظام سالی واحدی دیگه این تفکیک وجود ندارد و در نتیجه تعطیلات زمستانی هم معنی ای ندارد....ساعت 10صبح  بود که با برادرم، علی به قصد خونه نجمه از منزل حرکت کردیم و در چهارراه پاسداران(یا به قول فهیمه قیدی ...پاراه چاسداران) نیکو و پریسا هم به ما پیوستند. سیدخندان که رسیدیم رفتیم سمت خیابان دبستان در این فاصله علی و پریسا بحثشان در مورد دانشگاه هنر گل انداخته بود. آخه علی گرافیک می خواند و بحث اساسی شان در مورد این بود که پریسا کپی کار می کند و این اصلا توی طراحی خوب نیست. من و نیکو که از بحثهای آنها و آرام آرام راه رفتن آنها خسته شده بودیم به راه رفتنمون سرعت دادیم بلکه اینها یه کم به فکر بیفتند و سریعتر راه بروند. علی گفت: آی کجا میرید و من و خواهرمو تنها میگذارید!!! من و نیکو وایسادیم تا به ما برساند...نیک. گفت:خواهر؟ گفتم : نه آبجی.نمی دونم پس من کی هستم اگه اون خواهرشه... خلاصه نیکو گفت بیایید من یک راه میان بر بلدم و زد توی یه کوچه باریک که سرتاسرش پر بود از ساختمانهای نیمه کاره و عمله هایی که مشغول کار بودند. علی گفت: من اگه تنها بودم هیچوقت از اینجا رد نمی شدم که نیکو اسمش را گذاشته میانبر!!! به خونه نجمه که رسیدیم علی رفت و وقتی نجمه در را باز کرد در نهایت تعجب فائزه غلامی را دیدیم که اومده.نجمه گفت سورپرایز بود و واقعا هم بود چون فائزه کمتر توی جمع شلوغ کاری های ما فرصت حاضر شدن را پیدا می کرد...آخه اون همیشه یا درس داشت یا کلاس زبان... خونه نجمه اینا یک خونه به طرح قدیمی بود یک واحد پایین و واحد دیگر از طریق راه پله ویک پاگرد در طبقه دوم واقع شده بود. واحد پایینی با یک در از راه پله جدا می شد درست مثل واحد بالایی البته. از در که وارد شدیم نجمه گفت در واحد پایینی قفل شده و باز نمی شه و اگر هم باز نشه باید گشنگی بخوریم. مهدیه تو بیا امتحان کن ما که هرچه زور زدیم نشد!!! خلاصه کلید را گرفتم و با اولین چرخاندن کلید توی مغزی در، در باز شد...به نجمه گفتم: مطمئنی جای دیگه ای زور نزده بودی و بچه ها خندیدند و فائزه هم یکی زد تو کله ام " بدو بالا،پررو نشو دیگه" خلاصه رفتیم بالا و هیشکی هم خانه نبود و شروع کردیم به سر به سر همدیگر گذاشتن من یک گلف خانواده هم پیدا کرده بودم که مال داداش نجمه(محمد)بود که فعلا مدرسه بود و حسابی با گلف خانواده بازی کردم. فائزه اومد گوشمو کشید و گفت: معلوم نیست این بچه کوچیکه کی می خواهد بزرگ شه!!! وقت ناهار شد. نجمه به مامانش قول داده بود که غذا را خیلی شیک و مرتب سرو کنه اما نجمه که از این حوصله ها نداشت از ما قول گرفت که به مامانش نگیم که نجمه برنج را با قابلمه آورده سر میز ولی خب اگر قرار باشه دست آدم رو بشه میشه دیگه. و مامان نجمه درست وسط ناهار از دانشگاه برگشت و دید که یه قابلمه سر میزه و نجمه را دعوای مختصری کرد و رفت طبقه پایین. از اونجا که نجمه بر خلاف ماها که بچه های کوچیک خانواده هستیم، بچه بزرگ خانواده است مامانش جوانتر از مامانهای ما و البته اون موقع ها دانشجو هم بود و حالا استاد... ما ناهار را تمام کرده بودیم که محمد از مدرسه آمد و نجمه برایش غذا کشید و گذاشت سر میز. محمد خیلی مظلوم بود و البته سر به زیر و خجالتی البته اون موقع ها. به نجمه گفتم: غذاشو گرم نمیکنی؟ گناه داره...گفت: نه بابا عادت داره ولش کن حوصله داری... به محمد گفتم: محمد،نجمه خواهر خوبیه؟ جوابی نداد. گفتم :خیالت جمع تا ما اینجاییم در امانی...گفت:نه...گفتم اذیتت می کنه؟ گفت:آره...گفتم:بزنم تو سرش؟ گفت:آره..گفتم: با چوب بزنم؟ گفت: آره...همین موقع نیکو گفت: محمد،مهدیه گلفت را خراب کرده....گفتم: نه محمد جان خیالت راحت با گلفت بازی کردم اما خرابش نکردم تازه باهاش اینارو هم زدم(الکی) گفت: عیبی نداره... با خنده خطاب به نیکو گفتم: خیلی مونده تا تو زبون بچه هارو یاد بگیری... محمد که دیگه ناهارش را خورده و بود یک راست رفت سراغ سگا و مشغول بازی شد و ما هم مشغول حرف زدن و به رفع مجل پریسا مشغول. مجل پریسا همون مشکل پریسا بود در مورد اینکه علی بهش گفته بود کلاسی که میری کپی زنی و به درد نمی خوره... و برای پریسا نمی دونم چرا این مسئله اینقدر مهم بود!!! خیلی راه کار پیشنهاد کردیم اما هیچکدام پذیرفته نشد و واسه مجل پریسا راه حل منطقی ای پیدا نشد واسه همین من رفتم با محمد نشستم به سگا بازی کردن. با اینکه محمد همسن پسر خاله من مهدی بود و پنجم دبستان،اما بازی ای که اون بازی می کرد در مقابل بازی های ماشین و موتور و جنگی و بکش بکشی که مهدی بازی می کرد واسم عجیب بود. این نشان می داد که چقدر روح آرانتری نسبت به بچه های هم دوره ایه خودش داره. بازی محمد یه میمون بود که از این درخت به اون درخت می پرید و حالا با گرفتن نارگیل و موز امتیاز کسب می کرد. محمد مسلما بچه درس خوان تری بود و آرامش بیشتری نسبت به سایر همسن و سالهای خودش توی اون زمان داشت... بعد از اون ما مشغول دیدن شو شدیم از خواننده محبوب نجمه در آن زمان وَنِسا ویلیامز... بعد از ظهر یه کم مزاحم تلفنی شدیم (چه کار بدی) به دوستهای پریسا تو مدرسه بوعلی زنگ می زدیم و من با اون صدای ترسناکی که هنوز هم مامانم میگه نمی دونم این صدا را با کدوم حنجره ات در میاری حسابی ترساندیمشان و کلی خندیدیم(لازم به ذکر است که اون موقع ها مچ گیری به اسم آی دی کالر موجود نبود و اصلا مخابرات همچین سرویسی را ارائه نمی داد) و تا شب که بابا اومد دنبالمون زدیم تو سر وکله همدیگر و خندیدیم... یک روز کاملا عادی بود فقط با این تفاوت که این اولین باری بود که دوستان مدرسه در مکانی به غیر از مدرسه دور هم جمع می شدیم... و این شروع رفت و آمدهای خانوادگی ما در آینده نه چندان دور بود

 

پایان ترم اول یا آغاز ترم دوم

اونروز ما و نیکو اینا(302-304) امتحان آخرمان را دادیم و خلاص شدیم اما نجمه اینا و عاطفه اینا(301-305) هنوز یک امتحان ادبیات برایشان باقی مانده بود... عصر اون روز رفتم سراغ کمد کتابهایم و تمام کتابهای بدرد نخور را تیکه تیکه کردم و ریختم دور به خصوص برنامه نویسی کامپیوتر را که اینقدر اذیتمان کرده بود، برگ برگش را کندم و ریز ریزش کردن و بعد ریختمشان توی سطل زباله... حالا آماده بودم برای شروع ترم جدید اما این ترم یه فرق کوچیکی با بقیه شروع ترمهای مدرسه داشت... ممکن بود این ترم آخرم توی این مدرسه باشد. ممکن بود من هم به سرنوشت پریسا دچار شوم. ممکن بود مجبور بشوم برم مدرسه صابرین که خاله ام اونجا معلم بود. مگه میشه اونجا نفس کشید... حتی از اینکه یک لحظه فکر کنم که دیگه توی این مدرسه نیستم بغضم می گرفت... اما باید همیشه آماده رفتن بود... واسه همین تصمیم گرفتم این ترم شاید آخر را خاطره انگیزترین ترم دوران دبیرستانم کنم. و حالا که نگاه می کنم به گذشته می بینم واقعا همین طور هم بوده... دوستان بیشتر، خاطرات بیشتر و خنده های بیشتر بیشتر...

دوستان قدیمی

اولین امتحان نهایی ما امتحان زبان بود و من هم در این درس واقعاً نابغه با اعتماد به نفس تمام وارد دبیرستان حوزه مان شدم. حوزه ما دبیرستان هاجر بود توی میدان اختیاریه. همون طور که توی حیاط ایستاده بودیم و فائزه داشت سعی می کرد به من گرامر حالی کنه چشمم افتاد به دوستان قدیمی... ویدا صالحی دوست دوران راهنمایی ام و هم پای همیشگی بسکتبال بازی کردن. اصلا توی اون سه سال تغییر نکرده بود فقط شکستگی بینی اش بر اثر خوردن توپ بسکتبال بیشتر و بیشتر شده بود. کلی ذوق کردیم از دیدن همدیگه گفت که هما هم با اونه و هما را صدا کرد. هما دوست قدیمی تری بود با هم از سوم ابتدایی دوست بودیم و بعدها هم خواهید دید که چطوری 3 سال بعد از آن توی اوج نا امیدی به دادم می رسد. فقط اسم هما سعادت یزدی را به خاطر داشته باشد. هما لاغرتر شده بود و عینکش را هم عوض کرده بود خیلی تغییر کرده بود برخلاف ویدا... بالاخره سوت زدند که برویم سر جلسه امتحان!!!! انگار زنگ ورزشه...کلی با بچه ها مسخره بازی در آوردیم و رفتیم سر جلسه. به قول فائزه" درس نخواندی عوضش روحیت خیلی خوبه".... امتحان فوق العاده ساده ای بود عین کتاب.اگر همه را حفظ کرده بودم 20 می شدم!!! اون روز واقعا روز خوبی بود چون هم دوستهای قدیمی ام را دیدیم هم تنها امتحانی که ازش می ترسیدم را بدون تقلب خوب دادم... مسخره است شاید مسخره ام کنید اما الان هم که دارم این ها را می نویسم  دلم واسه فرنوش و ویدا خیلی تنگ شده و بغض راه گلویم را گرفته...فرنوش آمریکاست و ویدا هم الان باید انگلستان باشه...هرکجا هستند تنشان سلامت، لبشان خندان... من اون موقع ها بلد نبودم که دوستهایم را چه جوری حفظ کنم وگرنه نمی گذاشتم به این راحتی از دستم بروند... هیچوقت... 

امتحان قرآن

بعد از اینکه امتحان روخوانی قرآن را دادیم منصـ.... بردمون توی نمازخانه واسه امتحان کتبی.البته دوتا کلاس دیگه هم بودند یکی کلاس نیکو اینا(304)، یکی هم کلاس تجربی ها. تازه وارد نمازخانه شده بودیم و تا اومدم کنار نیکو بشینم یا دقیقتر اینکه هنوز نشیمنگاهم با زمین برخورد نکرده بود که ناظممان(شفا....) منو بلند کرد و برد وسط بچه ها نشاند درست ردیف جلوی آیدا و آناهیتا. برگه ها را داشتند پخش میکردند که مشاور اولها اومد و من را از اونجا بلند کرد و برد پیش مریم علی(از بچه های تجربی) نشاند. خواستم اولین سوال را شروع کنم که دبیر قرآن اومد و زد پشتم که بلند شو از جا که بلند شدم همه زدند زیر خنده. دبیرمان با تعجب بچه ها را نگاه میکرد."چرا می خندید؟" شفا... جواب داد آخه من جاشو قبلاً عوض کرده بودم. مشاور اولها گفت آره من هم عوض کرده بودم. من هم گفتم: خوبه امتحان ریاضی نیست.می خواهید من انفرادی امتحان بدهم؟ دبیرمان گفت: ساکت برو اونجا بشین و من را صاف برد کنار فهیمه قیدی اینا نشاند.به محض اینکه نشستم دبیرمان گفت آخه کجا بشونمت که کسی را نشناسی؟ نازنین ضیافت یواش گفت: هیچ جا و همه خندیدن.آخه تقصیر خودشونه می خواستند ماهارو پخش و پلا توی کلاس های جورواجور نکنند که همه با همدیگه دوست بشیم ....واقعاً  یک امتحان 8 نمره ای قرآن که خودش فقط 1 واحد بود، چقدر اهمیت داشت که به خاطرش این قدر من را جا به جا کردند؟ آخرش هم که تقلبمون را کردیم چرا اینها اینقدر به خودشان زحمت می دادند؟ به قول آفریقای جنوبی اونی که اهل تقلب باشه تو شیشه اش هم بکنی کار خودش را می کنه.... ولی اون 8 نمره از حق نگذریم قد 50 نمره نوشتنی داشت. خیلی حرص آدم در می آمد وقتی که برای نیم نمره مجبور بودی یک صفحه کامل پلی کپی را سیاه کنی . من که عین 8 صفحه را پشت و رو و ریز به ریزنوشتم. پیرایه و لیلا کاظم زاده برگه اضافه هم گرفتند. پیرایه دقیقاً 16 صفحه واسه 8 نمره نوشت یعنی صفحه ای نیم نمره!!!!!

بازگشتی دیگر

اونروز روز خاصی بود. غالباً من فقط باید اون روز مدرسه می رفتم چون تنها کلاس من بود که امتحان نگارش پایان ترم داشت اما با این حال نیکو اینا هم آمده بودند آخه قرار بود که زنگ آخر پریسا بیاید مدرسه... ساعت اول با جوا... فیزیک داشتم اما نیامد و من توی حیاط پیش نیکو اینا بودم آخر ساعت رفتم طبقه سوم و توی کلاس 301 که خالی بود مشغول درس خواندن شدم. هانیا(یکی از اقوام نسبتاً دورم که در کلاس اول درس می خواند-کاملتر اینکه دختر دختر دختر خاله مامانم بود!!!!) و دوستانش اومدن تا توی همون کلاس درس بخوانند اما این قدر غر غر کردند ماهارو کلافه کردند. فقط 6تا درس قرآن را امتحان داشتند و ما 28 درس مسخره نگارش. خلاصه کلی از دستشون با فهیمه تنبد ترقه (تنبدفرا) خندیدیم و وقتی نزدیک امتحان شد آمدم توی حیاط و تمام چیزهایی که مطمئن بودم که شیخـ... تو امتحان می دهد را واسه بچه های کلاس گفتم.آخه من توی اون کلاس بودم که با شیخی قبلاً کلاس داشته ام(سال دوم)...خلاصه رفتیم سر امتحان و دقیقاً تمام چیزهایی که من گفته بودم سوال می دهد را سوال داده بود وقتی امتحان تمام شد و اومدیم حیاط بچه های کلاس ریختن سرم و کلی ازم به هر نحوی که بلد بودند تشکر کردنند!!!! یکی یه مشت کوبید پشت کتفم،یکی هولم داد،یکی پرید از پشت روی سرم،یکی ماچم کرد،یکی ویشگونم گرفت و ... خلاصه رفتم بالا که وسایلم را بردارم و وقتی برگشتم پایین پریسا اومده بود و پرید بغلم و حالا مگه ول می کرد داشتم خفه می شد بسکه فشارم داده بود. بعدش با هم رفتیم طبقه سوم و همه بچه ها اومدند.فهیمه،لیلا،فائزه و... و با هم کلّی عکس گرفتیم.وقتی زنگ خورد اومدیم توی راهرو که ناظممان را دیدیم و پریسا بدون اینکه بهش سلام کنه یه ایش گفت و به راهش ادامه داد.من به شفا... لبخند زدم و اون بهم گفت: دوست های جدید میارید توی مدرسه؟ گفتم: نه خانوم همون قدیمیه است گفت: رفتارش که جدیده می خواستم بهش بگم آخه خرش از پل گذشته اما به جایش خندیدیم و رفتم... کمی جلوتر مونا موشه بهم تنه زد و گفت: پریسا خانوم چقدر ناز داره و رد شد...کمی جلوتر صدای مریم قریشی را شنیدم که داد میزد: کو پریسا بگذارید ببینم چه شکلیه وقتی من رسیدم یک نگاه به من انداخت و دوید توی کلاس و در کلاس را محکم بست...پریسا اگه می دانست چقدر توی این مدرسه معروفه غم این را نمی خورد که چرا از این مدرسه رفته. همین شهرت است که آدم را نابود می کنه!!؟؟؟!؟ بعد پریسا خواست که بریم کلاس دوم خودمون را ببینیم که همون 204 باشه و الان کلاس (کلاس هانیا)105 توی اون کلاس است. من نمی خواستم برم توی کلاس اما نیکو گفت: خودتو لوس نکن و راه بیفت...راه افتادم و رفتم تو کلاس کلی با هم سر جریانات پارسال خندیدیم و موقع بیرون اومدن از کلاس دوستهای هانیا که صبح با هم درس می خواندند جلوی راهم و بستند و گفتند خیلی امتحانمان را خوب دادیم کلی تقلب کردیم.اونهایی هم که گفته بودی تو امتحان آمده بود. تو چی؟ گفتم مال منم همین طور خوب بود...نیکو بلند صدایم کرد "مهدیه بیا ببینم" گفتم ببخشید و از بینشان راهی برای خودم باز کردم و رفتم پیش بچه ها.نیکو پرسید:اینها دیگه کی بودند؟ گفتم دوستهای فامیلمونن اون هم آهان معنی داری و گفت رفت.بعد رفتیم کلاس 105 خودمان که الان بچه های 102 توی اون کلاس هستند.علاوه برشیرین عاطفه ،مرینوس استرالیایی و مهناز دوست فهیمه ناناز هم تو همون کلاس بودند.اصلا دوست نداشتم توی اون کلاس برم اما مجبور بودم ورفتم از وقتی رفتم تو کلاس یکی می گفت مهدیه اینو ببین یکی می گفت مهدیه اونو ببین.این کلاس همیشه اعصاب منو خورد می کرد به خصوص اگر غایبی ها را می آوردم تازه من توی این کلاس کسی را اصلا نمی شناختم.یکی از بچه های کلاس گفت: مهدیه توی عینک داری؟ گفتم نه گفت:آخه دیشب خوابت را دیدم که عینکی بودی و هی عینکت می افتاد و کثیف می شد و تو برمی داشتی و تمیز می کردی و دوباره هی می افتاد(اینو همینجا می گم که این تنها خوابی بود که برایم دیدند توی کل زندگی ام و تعبیر شد...من سال اول دانشگاه عینکی شدم و هنوز هم عینک می زنم و کثیف شدن عینک خوراک هر دقیقه و ثانیه ام است)...اینجا بود که نیکو بهم چشم غره نافرمی رفت و منهم با تحویل دادن یه لبخند از کلاس زدم بیرون.نیکو عصبانی و غرولند کنان می گفت: مهدیه وقتی از راهروها داره رد میشه مثل .....(یک شخصیت که حالا حساب کنید مراد میده اسمشم نمیشه برد )می مونه همه یه دستی بهش می زنند و تبرک می شوند...من هیچ جوابی واسه حرف نیکو نداشتم فقط می خندیدم چون واقعا من بیگناه بودم. بدبینی نیکو با توضیح های من بر طرف نمیشد پس چرا به خودم باید زحمت توضیح دادن می دادم؟ بعدش اومدیم تو حیاط ونیکو و پریسا شروع کردند من را نصیحت کردن اما چرایش را هنوز هم نمی فهمم اما چون اونها دوست دارن آدمها را نصیحت کنند و من هم دوستشون داشتم اجازه می دادم نصیحتم کنند این حداقل یه چیزی را اون موقع بهم ثابت می کرد و اون هم این بود که براشون اهمیت دارم و همین برایم بس بود.مهم نبود که چقدر می خواهند من  را نصیحت کنند من همیشه لبخند می زدم....توی حیاط بودیم که شیخـ...(دبیر ادبیات) اومد توی حیاط و پریسا را دید کلی خوشحال شدم و با پریسا مشغول سلام و احوالپرسی شد و ما می خندیدیم آخه به پریسا می گفت: شما خوب هستید؟بچه ها خوب هستند؟!!؟!؟؟ کدوم بچه کدوم شوهر؟!؟!؟ بعدش بهم کادو تولدم را بهم پریسا داد(بعد از 5 ماه!!!!) یه گردنبند نقره خوشگل حیف که من به نقره و بدلیجات حساسیت دارم اما خیلی خوشم اومد دکور خوبی می توانست باشد .دیگه نیکو و پریسا می خواستند بروند اما نگران من بودند چون درست همون موقع روباه و مونا موشه و دارو دسته شان آمدند توی حیاط. نیکو و پریسا خواستند مرا بسپرند دست راحیل جسمی دخت مختاری از بچه های کلاس 304 اما روباه اینا رفتند درست پیش اون نشستند و البته پیش کیف و کاپشن من. پریسا گفت بشین من خودم می روم و وسایلت را می آورم. رفت و وقتی خواست کاپشنم را بردارد روباه پایش را گذاشته رویش و پریسا هم محکم کاپشنم را از زیر پایش کشید بیرون و اومد.کاپشنم مشکی و قرمز بود حسابی با جای پایش کثیفش کرده بود. یکدفعه روباه از اون ور حیاط داد زد"مهدیه...ببخشید نمی دونستم مال توست" من هم سرم را تکان دادم و نیکو وپریسا باز شروع کردند به ادامه نصیحت و دعوا با من تا وقتی زنگ خورد و اونها خواستند بروند چون من ساعت چهارم هم کلاس داشتم. موقع خداحافظی به رسم مسخره بازی های همیشگی پریسا را بغل کردم و گفتم خیلی مخلصیم...محکم هولم داد و گفت: می خواهی منو حرص بدی...اشکش دیگه در اومده بود. گفتم: نه به خدا تو دوست خوب منی دوستت دارم به خدا...چه می شد کرد پریسا همیشه زود گریه اش در می آمد به قول مامانم حساسه خیلی...همون موقع مونا داد کشید از اون ور حیاط مهدیه با سرویس می آیی امروز؟ من هم سرم را به علامت مثبت تکان دادم و توی دلم گفتم:حمال مخصوصاً این کار را میکند که پریسا را حرص بده. دستش اومده که چه جوری می شه اون اذیت کرد و گرنه اون بهتر از من برنامه کلاسی من را از بر است و می دونه که چه روزهایی با سرویس اونها میروم و چه روزهایی نمی روم....اونها رفتند و من هم رفتم نمازخانه که نماز بخوانم وسط نماز بودم که دیدم مونا و دوستش ملیحه مارمولک اومدند روبرویم ایستادند و منتظرند که نمازم تمام بشه.نمازم که تمام شد گفت: مگه من چه جوری صدایت کردم که دوستت به من می گن دیگه حق ندارم تورو اینجوری صدایت کنم.اگه یه بار دیگه این طوری حرف بزنی حالتو می گیریم. بگو چی گفتم؟ گفتم: هیچی و ناراحت از اینکه یه آتو دست اولها داده شده بود بلند شدم و از نمازخانه رفتم بیرون...یه خروار آدم از صدای مونا دورمان جمع شده بودند.از فردا راه می افتند که سومها اولهارا تهدید می کنند و اون ناظم بی خود ما هم صاف میاد سراغ من و باز می خواهد تعهد بگیره که این بار به اولها زور نگم!!؟؟!؟!؟ اون که نزده می رقصه وای به حال اینکه آتو هم داشته باشد.ای کاش پریسا یه کم هم به این تیکه اش فکر می کرد. بعد مدرسه وقتی منتظر سرویس مدرسه بودیم به مونا گفتم: جریان امروز را فراموش کن و من را هم اصلا توی مدرسه صدا نکن...چون چهار نفر بیشتر نبودیم ما را با یه سواری فرستادند خونه...مونا جلو نشسته بود وقتی من پیاده شدم اون هم پیاده شد که بیاید عقب بنشیند اما ماشین راه افتاد و رفت و مونا دنبالش می دوید و کمی جلوتر ایستاد کلی خندیدیم با بچه ها و راننده ماشین هم از این حرکت خودش اینقدر شرمنده شده بود که قرمز شده بود. مونا بهش گفت عیب نداره و اون هم شروع کرد به خندیدن و رفتند و این خنده آخر امروز تمام اون تنش دعوا با مونا را از ذهنم بیرون برد.عصر اون روز که برای مراسم شب هفتم دایی مامانم رفته بودیم مسجد،مامان هانیا به مامانم گفته بود که معلوم نیست مهدیه توی مدرسه چی کار می کند که هانیا اینقدر دوستش داره یه بند از مهدیه حرف میزنه و به خاله آذرم هم توصیه کرده بود که یه کم از مهدیه یاد بگیر!!!! چیشو فقط نفهمیدم .از نوشتن خاطره این روز هیچ پیغام خاصی نداشتم اینو گفتم که فقط گفته باشم.همین و بس...

افطاری 18 ماه رمضان سال 1420 قمری(6دی1378)

بعد از تعطیلی مدرسه یعنی از ساعت یک ربع به 3 توی مدرسه ماندیم واسه افطاری... من بودم و نیکو و نجمه و فائزه غلامی و پردیس با فهیمه ناناز و سمیرا و عاطفه و البته سارا علوی کیا که اونسال از مدرسه ما رفته بود اما به دعوت فائزه اینا آمده بود خلاصه یک کم با فهیمه و عاطفه بسکتبال بازی کردیم اما به خاطر آلودگی شدید، هوا خیلی سنگین شده بود و حالمان را داشت زبان روزه به هم می زد واسه همینم دست از بازی کردن برداشتیم رفتیم یه کم عکس بگیریم که سر بزنگاه سر و کله ناظممان پیدا شد(آوردن دوربین به مدرسه ممنوعه دیگه) منم هول شدم و گفتم عکس خانوادگیه!!!! نیکو هم واسم دست گرفت که آره من مامانشم نجمه هم باباشه اینم(من) بچمونه!!؟؟!!... خیلی سر این جریان خندیدیم و تا نزدیکهای افطار زدیم و رقصیدیم با پخش شدن دعای قبل از افطار از بلندگوهای مدرسه ما هم دست از بزن و بکوب برداشتیم و در حالی دعاهارو زمزمه میکردیم رفتیم سمت نمازخانه مدرسه. سفره افطار چیده شده بود نشستیم سر سفره و از اینجا به بعد بود که مسخره بازیها شروع شد . چایی خوردن با قاشقهای پلاستیکی و پرتاب قند با قاشق به سمت همدیگر و خلاصه ظرف کمتر از چند دقیقه سفره داغون شد انگاری قبیله آپاچی ها حمله کرده اند فرض کنید فائزه(مهندس مونومی با اون همه آرامش و متانت) با قاشق به این و اون قند پرت می کرد چه برسه به الباقی ...توی این هاگیر واگیر یه بوی بدی به مشام رسید ...فهیمه ناناز گفت:اه اه این دیگه کی بود؟؟؟ نیکو گفت آره اونم با معده خالی!!!‌ منم گفتم همه که معده هاشون خالی نبود و اشاره به نیکو و نجمه کردم که پایه همیشگی روزه خواری در مدرسه بودند(بنده خداها بنیه شان ضعیف بود دیگه) و اون روز هم قبل افطار کلی روزه خواری کرده بودند...حالا ما می خندیدیم و نیکو هم قسم می خورد که کار من نبوده به خدا و ما بیشتر میخندیدیم که البته بعدش معلوم شد که خدمتگذار مدرسه داشته آشغالهای مدرسه را جمع می کرده و اون بو به هیشکی هیچ ربطی نداشته .... پنیرهای افطاری را نیکو آورده بود و مدام می گفت از پنیرهای من بخورید این ور هست اونور هم هست بخورید و بیاشامید!!!! کباب ها را که از فارسی آوردند سوژه جدید دست بچه ها داده شد بعضی از پرسها گوجه نداشت و گوجه هایی بود که روی هوا از این ور به اونور پرت می شد و به قول معروف فداکاری بود که بچه ها در حق هم میکردند. کی گوجه می خواهد؟؟؟... قاشقهای پلاستیکی چلو کبابها اینقدر نازک بود که نمیشد باهاشون گوجه ها را نصف کرد چه برسد به کبابها  که کمی هم سرد شده بودند. خلاصه همگی قاشقها را گذاشتیم کنار و با دست به طرز وحشتناکی شروع به خوردن کردیم . اگه پدر مادرهامون ما ها را در اون وضعیت میدیدند متوجه می شدند که اون همه زحمتی که واسه تربیت ما کشیده بودند بیهوده بوده... نیکو نصف باقی مانده کبابش را همراه با شله زرد و خرما و قند و...ریخته بود توی کیسه فریزر که ببره خونه اگر بدانید چه آشی توی اون کیسه درست کرده بود آش وقتی کامل شد که نجمه توی کیسه اش نوشابه هم ریخت و این شروع بازی جدیدی بود ظرف کمتر از چند ثانیه تمام هیکلم از نوک سر تا نوک پا نوشابه ای شده بود کار کاره عاطفه بود  ... ای کاش کار همینجا تمام میشد بعدش مریم بود که یه بسته پفک بزرگ را روی سرم خورد کرد. تمام موهایم به هم طوری به هم چسبیده بود که نمیشد دست داخلش ببری.کش می آمد دستت یک خمیر نانجی رنگ روی سرم بود. مجبور شدم توی اون هوای سرد و با آب سرد سرم را بشورم و بید بید تا برسم خونه بلرزم  وقتی رسیدم خونه مامانم یه نگاه به سرتاپام کرد و گفت جایی نمی شینی ها...صاف میری توی حمام...لباسهایت را هم بده بندازم تو ماشین که واسه فردا خشک بشه و سری به علامت افسوس تکان داد و رفت ... منم خوشحال واسه اولین بار بی چون و چرا گفتم چشم البته چون تمام تنم به خاطر نوشابه و پفک داشت می خوارید گفتم چشم... همه چی اونروز خوب بود به جز چند تا نکته نگران کننده... یکی اینکه موقع تعطیلی مدرسه شیرین آمده با عاطفه که پیش ما نشسته بود، خداحافظی کنه و عاطفه دست شیرین را رها نمی کرد که برود و نیکو هم شروع کرده بود به عاطفه چپ چپ نگاه کردن و سر این موضوع مسخره بینشان بحث کوچکی در گرفت. بعدش عاطفه به مریم هم سر مسئله ای توپیده بود و قهر کرده بودند و از قبل هم با سمیرا و فهیمه ناناز که دوستهای دوران راهنمایی اش محسوب می شدند، قهر کرده بود. یه جورایی با همه قهر بود تقریباً این اصلا مسئله کوچیکی نبود چون داشت اوضاع دوستی هامون را هر روز بدتر از قبل می کرد با اینکه همه با هم بودیم و خوش بودیم اما دونه دونه را که نگاه می کردی یک جای کار داشت لنگ میزد و واقعا نمی شد گفت حق با کیه و مقصّر کیه ...

چرا فقط 301 ؟!!!؟؟؟

روز آخری بود که شیمی داشتیم دیگه ترم تمام شده بود. قبل از کلاس داشتیم با بچه ها تو سر و کله همدیگر می زدیم و کلاس از سر و صدا روی هوا بود. آنقدر سرگرم بودیم که اصلا متوجه ورود هدیه تهرانی(دبیر شیمی) به کلاس نشدیم. همان جا دم در ایستاده بود و به ما نگاه کرد... کیفم را نازنین بر داشته بود و درست همون موقع بود که به سمتم پرتش کرد همین که کیف را از جلوی صورتم پایین آوردم چهره خونسرد دبیر شیمی را که دم در ایستاده را دیدم و ثابت سر جایم ایستادم ...بقیه هم متوجه حضورش شده بودند و بهش نگاه می کردند دبیر شیمی با همان لحن سرد و صدای کشدارش گفت: من از جک و جونور بدم میاد این سگ و گربه ها را از کلاس بندازید بیرون ...وما از ترسمان نه توانستیم بخندیم نه عکس العمل دیگه ای از خودمان نشان بدهیم. اونروز به یک تیکه کوچیک درس و سوالات مهم و نصیحتهای مربوط به امتحان نهایی دادن گذشت و خوب یادمه که چندین بار تاکید کرد تا معنی سوال را نفهمیدید خودکارتون را بر ندارید و شروع به نوشتن نکنید. همان موقع زنگ و خورد و اون وسایلش را برداشت و رفت از کلاس بیرون منم پشت سرش بلند گفتم: شرت کم!!! بعداً از زبان ناظممان  فهمیدیم که رفته پایین توی دفتر به گریه کردن که من این همه واسه اینها زحمت کشیدم اونوقت اینجوری دستمزدم را دادند ... حق داشت کم زحمت نکشیده بود دبیر خیلی خوبی بود با اینکه من واسه کنکورم شیمی سوم را حتی یکبار هم نخوانده بودم اما توی کنکور فقط یک سوال را اشتباه پاسخ دادم اونم مسئله بود وگرنه الباقی که حفظ کردنی و استدلالی بود از بر بودم. راستش را بخواهید اعتراف می کنم که اون روز تنها باری بود که از کرده خودم توی اون مدرسه پشیمان شدم. دوست داشتم برم بگم من بودم اما به قول آیدا اون باورش نمیشه که سوگلی اش این حرف را در موردش زده باشد و حق با آیدا بود این را اون روزی فهمیدم که بعد از امتحانات نهایی ترم اول ناظممان اومد و 5 نمره های درسها را خواند تا اگر احیانا کسی اعتراضی به نمره اشد اره بداند که از 5 چقدر گرفته و الباقی اش که امتحان نهایی بوده چقدر کسری داشته. اون روز ناظممان اسم همه را خواند به جز من وقتی دفترش را بست که از کلاس بره بیرون گفتم خانم.... نمره من را نخواندید؟!! گفت: فتح الهی خواندم...نخواندم؟ و دوباره دفترش را باز کرد و با کلی مکث و به حالت سوالی گفت: 5؟؟!؟!! تا حالا ندیدم که خانم وحـ.... به کسی 5 داده باشد؟ چی کار کردی فتح الهی؟ اونم به تو؟ و همچنان که سرش را به علامت تعجب تکان می داد از کلاس رفت بیرون... به محض اینکه رفت همه ریختن سرم و آی کتک نخور کی بخور تا جا داشت همه زدنم و بشگون گرفتنم... آیدا هم گوشم را گرفت و گفت: هی می گم دوست داره سوگلیشی می گی نه؟دیدی؟ حق داشتن من یکی از امتحانهای تستی 5 نمره را توی زندگی 5 نشده بودم حتی وحـ... یکبار ازم درس نپرسیده بود حتی نمره میانترمم هم زیاد خوب نبود... اما همیشه ماها عادت داشتیم شب امتحان درس نخوانی طی سالمون را در می وردیم به قول مامان نیکو شماها درس نمی خوانید اینید اگه می خواندید چی می شدید؟؟؟؟؟!!؟؟ اون موقع بود که 3 برابر عذاب وجدان گرفتم.  وحـ.... بعد از اون جریان تصمیم گرفته بود از مدرسه ما برود اما بعد کمی اندیشیدن پذیرفته بود تنها یکی از 3تا کلاس سوم باقی مانده را ترم دوم درس بدهد نه اون هم به دلایل انسان دوستانه بلکه به خاطر تلافی. مامان دوستم که ناظم اولها هم بود اعتراف کرد که هدیه تهرانی فقط به خاطر اینکه کلاس 301 یعنی کلاس فهیمه و نجمه و سحر و مریم و رزا و الناز خیلی طی ترم گذشته اذیت کرده بودند یعنی مدام بعد از خوردن زنگ می آمدند دم کلاس ما به خصوص فهیمه ناناز و مریم و با مشت و لگد به در می کوبیدن و سر و صدا ایجاد می کردن و نمازه نماز راه می انداختند،تصمیم گرفته شیمی اون کلاس را تدریس کنه تا بلکم کمی تلافی آزار و اذیت ترم قبل را دربیاورد اما خبر نداشت در ترم بعدی من و عاطفه که خرمان از پل گذشته جایگزین فهیمه ناناز و مریم می شویم و البته که دیگه نمیشد سر ما تلافی ای در آورد.

به نفع ایتام یا روباه

صبح اونروز قرار بود مسابقه بسکتبال برگزار شود. پول حاصل از فروش بلیط این مسابقه که بین تیم پیش دانشگاهی و اولها با تیم سومها بود به نفع ایتام جمع آوری شود. ولی آلودگی هوا به قدری شدید بود که دبیر ورزش مسابقه بسکتبال را به پرتاب آزاد تغییر داد و دقیقتر اینکه فقط 5 دقیقه بازی کردند و بقیه اش پرتاب آزاد بود. توی تیم سومها از بچه های ما فهیمه ناناز بود و سحر عبدهو و الهام نبوی که سحر نیامد و بازی شروع شد. من و عاطفه هم واسه دیدن بازی دوستانمان رفته بودیم اما وسطهای مسابقه بود که عاطفه به من اشاره کرد مسابقه و تشویق را ول کن تورو خدا قیافه اولها را نگاه کن. حق با عاطفه بود. سوژه زمین فهیمه ناناز بود و بیشتر توجه من و عاطفه هم به حرکات روباه بود. روباه نشسته بود و دستش را زده بود زیر چانه ا ش و به فهیمه زل زده بود و واقعا توی یک حال و هوای دیگه ای بود ... اولها از اینکه داشتند می بردند جیغ می کشیدند و لی روباه ساکت بود و دقیقا وقتی فهیمه گل زد ، نیشش تا بناگوشش باز شد و از خوشحالی یک لحظه اومد عقب و دوباره نیم خیز نشست و دستش را زد زیر چانه اش و به تماشای بازی، ببخشید به تماشای فهیمه ادامه داد... من و عاطفه مرده بودیم از خنده واقعا تابلوی لبخند ژگوند را چرا از روی مونالیزا کشیده اند؟ اشتباه کردند باید از روی روباه می کشیدند. نفر بعدی را نمی شناختیم جدید بود اما  اگر از چشمانش یک خط راست می کشیدیم درست می خورد وسط تخم چشم فهیمه ناناز.. البته ناگفته نماند که بعدا فهمیدیم اسمش شادان است و یه جورایی شد بلای جون فهیمه ناناز...بعد بازی هم مریم گلی آمد تا بلیط مسابقه را بفروشد و صاف هم از بین اون همه جمعیت آمد سراغ من و عاطفه. عاطفه یک بلیط خرید و شروع کرد با الهام حرف زدن و رفت.من و فهیمه ناناز هم گلاب به رویتان رفتیم w.c. بین راه داشتم جریان روباه را تعریف می کردم که باز مریم گلی سیریش شد که یکی دیگه هم بخر...گفتم 5 تا بلیط می خرم به شرط اینکه چشمانت را ببندی و صاف بایستی تا یک کاری را انجام بدهم... راستش را بخواهید قبول که کرد هیچ ، خوشحال هم شد. بیچاره با خودش نمی دونم چی فکر کرده بود اما من تلافی 3 روز پیش را فقط می خواستم سرش در بیاورم. سه روز قبل، بعد از تعطیلی مدرسه ما توی کوچه منتظر آقای حیدری ایستاده بودیم. سرویس مسیر هروی که مریم گلی هم داخل آن بود حرکت کرد و از کنار ما گذشت در این بین مریم گلی با کتابی که توی دستش بود از پنجره سرویس آویزان شد و یکی محکم کوبید تو سر من. حالا وقت تلافی بود. چشمانش را که بست با کتاب شیمی ای که دستم بود یکی زدم توی ملاجش. وقتی چشمانش را باز کرد توی چشمانش اشک جمع شده بود. نگاهش کردم و گفتم توروخدا گریه نکن چیزی که عوض داره گله نداره... البته مریم گلی غدتر از این حرفها بود که گریه کند (واسه همین بود که وقتی دبیر شیمی توانسته بود اشکش را در باورد من مطمئن بودم که مسئله مهمی است) اون هم راهش را کشید که بره وسط راه بود که برگشت و گفت: انتظار داشتم بــــــــــــــــــــــــــــــــــــوسم کنی ...گفتم چی؟بوست کنم؟ و گذاشتم دنبالش اگر مریم فقیه جلویم نگرفته بود حتما می گرفتمش و اونوقت خدا داند که چی می شد... بقیه روز هر وقت مریم گلی من را می دید یا پشت دوستانش قایم می شد یا تا کمر خم می شد و تعظیم می کرد... زنگ نمازهمان روز بود که لیلا کاظم زاده حالش خیلی بد شده بود هم روزه بود هم صبحش رفته بود آندوسکوپی و حاضر هم نبوده روزه اش را بخورد با اینکه همه بهش می گفتن که روزه ات باطله اما خب نخورده بود تا اون موقع که حالش خیلی بد شده بود و پیرایه تصمیم گرفته بود با زور هم شده روزه اون را باز کنه... پیرایه مدام از ما می پرسید بچه ها کی یه چی شیرین داره؟...ما هم بسکه گفته بودیم نداریم کلافه شده بودیم دست آخر گفتم:عاطفه داره... پیرایه به من نگاه کرد و خواست بره سراغ عاطفه که اونور حیاط بود که من ادامه دادم :عاطفه یک دونه شیرین داره... و همه زدند زیر خنده و پیرایه هم یکی من را زد که بی موقع شوخی نکنم...خب تقصیر من چیه که دلداده عاطفه اسمش شیرین بود...