آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

روز آخر با بروک، چروک ، پروک

روز آخری بود که مدرسه می رفتیم. زنگ اول زبان داشتیم.دبیرمان چون خیلی شبیه مدیر مدرسه شبانه روزی سریال آن شرلی بود بهش می گفتیم بروک که البته دنبالش چروک پروک را هم بر حسب قافیه اضافه می کردیم. خلاصه اونروز گفت کتاب های زبان تاجیکتون را بر دارید و بیایید اتاق سنعی بصری. ما هم مهگی قرار گذاشتیم که کتاب نبریم . فقط فلورا از این تصمیم گروهی سر باز زد و باعث شد بعضی ها قایمکی کتاب هاشون را بیارن ولی رو نکنند. توی اتاق که بودیم بروک پرسید که کی کتاب تاجیکش را نیاورده؟ و ما همگی یک دست جواب دادیم هیشکی نیاورده. یه نگاهی به هممون کرد و گفت خب حالا کی آورده؟ هرکی نیاورده نیم نمره از نمره بالا ورقه اش کم میشه. همین موقع بود که فلورا و سپیده زینب مالکی کتابهاشون را در آوردند. پیرایه هم با کلی من من کردن در آورد.وقتی فیلم را گذاشت هیشکی به سؤالهایش جواب نداد و هیشکی هم حاضر نشد خلاصه فیلم را بگه. بروک هم دست آخر گفت اینجوریه. یا همه یا هیچکس؟ خیلی خب من می دونم با شماها. ساعت بعد که زیست داشتیم چقولی بروک را به دبیر زیست کردیم که اصلاً روز آخر حالیش نمیشه. بداخلاقه و...در آخر دبیر زیستمان گفت که من امروز از شما 2چیز یاد گرفتم یکی اینکه اخلاق معلم در یادگیری و علاقه بچه ها به درسش خیلی اهمیت داره و دوم اینکه بچه ها را با ملاک نمره نسنجیم. البته این را هم باید بگم که کلاس شما هم ایراد زیاد داره و برخی بچه ها هستن که توی این کلاس بچه ها را تحریک و تحت تاثیر قرار می دهند.مثلاً همین خانم عظیمی پور.پریسا هم درجا جواب داد آی گل گفتید. و دبیرمان ادامه داد که پریسا موقع درس خواندن عذاب می کشه و دز عین حال صادق و راستگوست!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

اما اگه من می پرسیدن می گفتم پریسا ساده و رکه نه صادق و راستگو. ساعت آخر هم بساط بزن و بکوب به راه بود و پریسا و پیرایه سنگ تمام گذاشته بودن و اینگونه سال اول دبیرستان تمام شد البته منهای امتحان ها که مطلب قابل عرضی در حینش اتفاق نیفتاد.

کلاً سال ..... بود. شما این جا خالی را پر کنید . اینقدر با ما بودید که جواب این سوال را بتوانید بدهید. منتظر نظرهاتون هستم.

خیلی کوتاه

دبیر عربی داشت درس میداد .ما به خاطر فرم بدنش بهش می گفتیم گلابی. عاطفه مدام صداشو صاف میکرد و بلند بلند اهن اوهون می کرد. آخر سر اعصاب گلابی خورد شد و داد کشید: مگه سر توالت نشستی ؟ حتماً پدر و مادرت این صداهارو در میارن که تو یاد گرفتی.و ناراحت پشت میزش نشست.عاطفه روی زمین ولو شده بود و می خندید اما می دونید اصلاً از کاری که کرد خوشم نیومد. گلابی خیلی مهربون و به فکر بچه هاست. قبول دارم درسش گنده ولی خودش خوبه. بعدشم چرا آدم باید کاری کنه که بهش توهین بشه. این کار عاطفه رو گذاشتم به حساب جلب توجه کردن و گنده لاتی.نظر شما چیه؟

عاقبت آزشیمی

روز آخر بود. هدیه تهرانی مارو برد آزمایشگاه بالاخره و شروع کرد کیمیا گری. اینو با اون قاطی می کرد. اونو با این قاطی می کرد.آتشفشان درست می کرد. کف صورتی درست می کرد و... توی این هیر ویر فضولی من گل کرد و از اون محلول که باهاش کف درست می کرد ریختم توی ظرفی که تویش پر یه پودری بود و کف کرد و از لیوان ریخت بیرون و میز را پر کرد و روی زمین ریخت و هدیه تهرانی  فقط منو نگاه می کرد گفت همگی بالا.من موندم و اون اومد جلو . فکر کنم یا از ترس رنگم پریده بود یا از شدت خجالت سرخ شده بودم. نمی دونم وقتی رسید بهم گفت دیگه توی آزمایشگاه چیزی را الکی با هم مخلوط نکن شانس  آوردی که اینا بی خطر بودن. بعد آرام گوشمو گرفت و برد کنار اتاق و یه سطل و خاک انداز داد که کفها را جمع کنم و گفت زود بیا کلاس فقط بپا به لباست نریزه رنگش میره. وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم احساس بدی نداشتم. زودی اونارو جمع کردم البته مسئول آزمایشگاه هم کمکم کرد و رفتم بالا دیدیم همه دست به سینه نشستن و دارن دونه دونه اسمهاشون را میگن و هدیه تهرانی یه چیزی تو دفترش می نویسه. به من که رسید ازم رد شد.با خودم گفتم کارم تمامه.انداخت منو. کارش که تمام شد دفترشو داد به مونا فرجی که مبصر کلاس بود و نیمکت جلو معلم می نشست و از این ناز قشنگ ها بود و اون هم اسمها را با نمره ها خواند همه 19 بودند به جز چند نفر.من،مریم،عاطفه،فهیمه که بهمون در کمال ناباوری 19.5داده بود و مسعوده بغل دستی مبصرکه بهش بدبخت را 18.5 داده بود.ما ازش خوشمان نمی اومد شاید اون هم این نظر را داشته. خدا داند. کلاً باور نکردنی بود واسه به خصوص سومها که هدیه تهرانی همچین بزرگواری در حقمون کرده. هفته قبل از روی یه کتابی ازمون امتحان گرفته بود و همه بلا استثنا گند زده بودیم. اگه قرار بود به اونا نمره بده بالاترین نمره شاید 10 می بود اما نمی دونم به چه حسابی نمره داده بود.آهای خانم معلم  خودت می دونی کی هستی اگه یه روز اینو خوندی جوابمو بده. باشه؟

خودکشی!

امروز صبح خانم دکتری را آورده بودند که برایمان صحبت کند ولی قبل از اون فشار پریسا بازم افتاده بود پایین لیلا و حمیرا (دوست پریسا که در کلاس دیگه ای بود) اون را به دفتر برده بودند. ما توی سالن نشسته بودیم که مریم سراسیمه وارد و سراغ پریسا را از ما گرفت که گفتیم نمی دانیم. فکر کنم مریم پیش دوست سال سومی اش در خقیقت جیگرش فرناز بوده و از اون شنیده که حال پریسا بد شده و حالا داره دنبالش می گرده. خلاصه سخنرانی دکی جون تمام شد و به کلاس برگشتیم که با چهره گریالود بنفشه ( شاعر کلاس یا موقشنگ کلاس) و فاطمه که بغل دستی اش بود روبرو شدیم. چند لحظه بعد مریم با چهره ای حاکی از غم واندوه فراوان به جمعشان پیوست . حالا هرچی می پرسیم که بابا جان چی شده؟ اونها جوابی نمی دادند و مثلاً موضوع خیلی سکرت بود. والا ما فکر کردیم واقعاً اتفاق بدی برایش افتاده و با شلوغ بازی ای که اینها در آورده بودن در عرض مدت کمی این خبر توی مدرسه پیچید. البته نه حقیقت داستان، بلکه یک کلاغ چهل کلاغ های بچه ها که تا خوردن 3-4 تا بسته قرص آرام بخش پیش رفت.سر کلاس زیست دبیرمان که مستحضر هستید که چقدر هم با پریسا خوب بود؟! حرف را پیش کشید و گفت: اگه چیزی خورده بگید. مارو میگی هاج و واج همدیگرو نگاه می کردیم خودکشی اونم پریسا؟پیرایه هم جریان را تعریف کرد که نمی دونم پریسا همیشه فشارش پایینه و سرما خورده و ناشتا قرص خورده و فشارش افتاده. دبیر زیست هم یه نگاه عاقل اندر صفی هم به ماها کرد و گفت : خوردن دوتا قرص آستامینوفن هم می تونه خطرناک باشه و آدم خودش باید عاقل باشه!! و لیلا در ادامه گفت: آدم وقتی یکی رو از دست میده می فهمه اون کی بوده؟؟!!! تصور کنید یکی سرما خورده اینها دستی دستی کردنش زیر خاک. معلممان برای چند لحظه کلاس را ترک کرد و توی این مدت بین بچه ها جملاتی رد وبدل شد که فاکتور گرفته اش را خدمتتان عرض می کنم.

پیرایه(سرنتی پیتی): بی عرضه ها، نتونستید یه چیز را مخفی کنید!

ندا: اگه یکی قرص بخوره می شینید گریه می کنید؟

عاطفه: خودنمایی کار بدی است و او معتقد بود این افراد شامل مریم ، بنفشه، فاطمه ، فهیمه مفتول و لیلا هستند

سپیده: قرصها تاریخ گذشته بوده!

دبیرمان برگشت و خبر آورد که رفته خونه و حالش خوبه و بعد داستانی را گفت در مورد دختری که خودش را از پله ها پرت کرده پایین که مثلاً بگه حالش خیلی بده و فرداش شاد و شنگول بوده!! (چه ربطی داشت خب آدم امروز حالش بده فرداش خوب میشه خب.جذام که نداشته بدبخت) و داستان بعدی در مورد دختری بوده که یک نوار ضبط شده را به دست دوستش در مدرسه رسانده که حاوی صدای دوستش قبل از خودکشی بوده که گروه امداد مدرسه خودشان سریع به محل رسانده و او را نیمه جان در حالی که چند بسته قرص آرام بخش خالی کنار تختش بوده پیدا کردند و اورا نجات دادند(حالا سؤال اینجاست اون نوار چه طور با اون سرعت به دست دوستش در مدرسه رسیده و دوستش چه طور به اون نوار شک کرده و اون را در مدرسه گوش داده و بعد گروه امداد اعزام شده).خلاصه در ادامه گفت که هر آدمی دلش طاقچه ای دارد که باید حرفهایش را بزارد تو طاقچه و ریلکس باشد و هیجان زده نشود! و اضافه کرد شرایط کلاس امروز فرق می کند.

 

اینم بنفشه مو قشنگه

 

ما کوهنوردها

سر صبح با دبیر ورزشمان راهی مثلاً کوه شدیم از پایین جمشیدیه تا سر کلکچال را پیاده می رفتیم و مدام دبیرمان که خودش چادری نبود می گفت: چادرهایتان سرتان باشه؟ و ما هم هی غر میزدیم که نفست از جای گرم بیرون می آد آخه مگه میشه ما همین جوریش روی زمین صاف نمی تونستیم چادرهامون را جمع کنیم چه برسه به سربالایی و توی گل و لای.خلاصه سر کلکچال که رسیدیم از شر چادرها راحت شدیم و با آقایی دبیرمان آشنامون کرد که راهنمای ما بود و تیکه کلامش ما کوهنوردها بود و مدام حرف میزد و میگفت ما کوه نوردها این طور ما کوه نورد ها این طور. عاطفه هم دست گرفته بود . چرت و پرت میگفت ." ما کوهنوردها سر وته میرینیم. ما کوهنورد ها از پایین نفس می کشیم. ما کوه نوردها ... " و حال همه رو حسابی بهم زد صبح ناشتا و پریسا تمام مدت به حرف های عاطفه ایش ایش می کرد!!

 

 

یکی از چیزهایی که آقای راهنما بهمون گفته بود این بود که ما کوهنوردها وقتی یکی از بالا داره پایین می آید بهش خسته نباشید بهش می گیم و این قانون کوهنوردیه ما هم هر بدبختیو که میدیدیم بهش خسته نباشید می گفتیم اگرم احیاناً طرف خسته نبود بعد از بیست سی تا خسته نباشید جواب دادن خسته اش می کردیم.ایستگاه دوم داشتیم جاتون خالی ته توی ریواسها رو در می آوردیم که هوا خراب شد و مجبور شدیم برگردیم در حین برگشت آقای راهنما بگم100 بار خودش را از بالا پرت می کرد تا راه های جلوگیری از سقوط را نشان بده اما دست آخر از یه پرتگاه مانندی خودش پرت کرد که واقعاً نزدیک بود واقعاً بره واسه همیشه همون پایین. دبیرمان خیلی ترسیده بود و ما بی رگها می خندیدیم به جز پیرایه که مدام نقش خاله سوسکه رو بازی می کرد والهی الهی می گفت آخی آخی می کرد. به راهمان بعد از اون به صورت عادی ادامه دادیم و هیشکی هم بهمون خسته نباشید نگفت . 2تا چیز مهم امروز یاد گرفتیم یکی اینکه گفتن خسته نباشید قانون نیست و دوماً جلوگیری کردن از سقوط با روشهای اوصولی هم کار خطرناکیه .و بهتر است اصلاً کوه نیایم که در امان باشیم. موقع برگشتنه تو پارک جمشیدیه یه نمایشگاه کوزه سازی از یه آدم کرکر خنده کاکلی برپا بود که فکر کنم نقاشی ای که من اون موقع ازش کشیدم را ضمیمه کنم سنگینتره تا بخواهم ریختش را توضیح بدهم. من از اونجا یه کوزه خریدم که خیلی ایکبیر است و هنوزم دارمش و اصلاً نمیشکنه!!

 

دنده چپ

دبیر شیمی مان خودش وحشتناک بود و وقتی عصبانی می شد وحشتناک تر هم میشد اما وقتی خیلی عصبانی بود نمی توانم بگم چه شکلی بود!!

اونروز انگاری از دنده چپ بلند شده بود و تصمیم داشت حالی به کلاس تمام بچه های کلاس بده. گروه گروه بچه هارو می برد پای تخته و با کلی جیغ و داد و خروارها جریمه سرجا می نشاند. من که سر جایم نشسته بودم دستام یخ کرده بود. یه گروه دیگرو صدا کرد. فهیمه مفتول‌،سپیده که دختر قدبلند سبزه  و بسیار لاغری و آرامی بود،سارا علوی و زینت یکی از بچه مظلوم های کلاس بود. زینت اول با کلی جریمه نشست بعدش نوبت سپیده بود اون هم با اولین سؤال اشکش جاری شدو فهیمه مفتول هم که تا اون موقع می خندید و خوشحال از اینکه با کمک پیرایه جواب واکنش شیمیایی رو درست نوشته با فریاد متقلب دبیر شیمی زارش هوا رفت و نشست.نفر آخر سارا بود که با اولین داد معلم اشکش سرازیر شد و از اونجا که دبیرمان خیلی ازش خوشش می آمد و تا آنجا که بعدها اون را برای پسرش خواستگاری کرده بود ،طاقت گریه عزیزدلش را نیاورد و وجدانش بیدار شد و کمی نرم شد و گفت دخترم بشین!! فهیمه که گریه اش بند نیومده بود با اون حالت بغض و گلوله گلوله های اشک که از صورتش جاری بود بلند گفت چی شد اون شد دخترش؟ ترابی نگاه غضبناکی به فهیمه کرد تا خواست حرفی بزنه  زنگ خورد و با رفتن معلم ما غش غش خنده رو از حرف فهیمه سر دادیم . پریسا هم نقش آزادی طلب هارو بازی می کرد و مدام شعار می داد که حق ندارن اینکارو کنن حق ندارن اونکارو کنن که منو مریم ریختیم سرش دهنشو بستیم و دست و پاشو گرفتیم تا سیما بتونه گریه فهیمه رو که با شعارهای پریسا تشدید می شد مهار کنه. کلی سیما نازشو خرید تا گریه خانوم بند اومد. ساعت آخر حال معلمان خوب بود و می خندید و شوخی می کرد؟  و فهیمه هم زیر لب غر غر می کرد و تیکه می انداخت و ما می خندیدیم انگار همه معلم های شیمی با ما سر ناسازگاری دارن.

کلاس تکانی شب عید

روز آخری بود که توی اون سال مدرسه می رفتیم. چهارشنبه سوری بود و بیشتر بچه ها و معلم ها نیامده بودند مگر اونهایی که قصد بازی داشتند!

ما 2تا زنگ اول معلم داشتیم و2تا زنگ بعد نداشتیم. زنگ اول بود باز هدیه تهرانی داشتیم مثل همیشه اومد و کتش را روی میز پرت کرد و روی میز نشست و شروع کرد کلاس را ورانداز کرد. مریم گفت داره یه نقشه واسه امروز میریزه. درست در همین لحظه هدیه تهرانی با لهجه تهرانی کشداری گفت: کلاستون خیلی کثیفه تو تو و تو! و به من و مریم وفهیمه مفتول اشاره کرد و ادامه  داد برید پایین و از خدمتگذارهای مدرسه تی و جارو و سطل آب و یه کهنه بگیرید. تا ما برگشتیم بالا دیدیم میزهای کلاس را بچه ها بردن یه طرف و همه رو سر و کول هم نشستن و به ما با خنده نگاه می کنند. خلاصه جاتون خالی مریم جارو می کرد و فهیمه تی می کشید و من خشک می کردم و بقیه به همراه هدیه تهرانی لبخند میزدند و بعضی ها هم مثل پریسا هی اورد می دادن اونجاش کثیفه و اینجاش کثیفه و می خندیدند؟!؟

یه ور کلاس را که شستیم میزها جابه جا شد و اونورشم شستیم دقیقاً در لحظه ای که آخرین میز را سر جایش گذاشتیم زنگ خورد و هدیه تهرانی با همون دیسیپرینی که موقع راه رفتن داشت اومد سمت در که من ایستاده بودم و گفت: حالا یه کم بهتر شد. وقتی به من رسید ادامه داد:خوب بود. دیگه وقتشه و بچه ها منفجر شدن از خنده و همین طور که بچه ها به ریش ما می خندیدند مریم اومد جلو و گفت جون از ..ون مان بالا اومد تازه می گه یه کم بهتر شد!!!

زنگ بعد هنوز یخ عصبانیتمان وا نشده بود تازه بوی تعفن دستهامون هم نمی رفت که بیشتر عذابمان می داد. اما زنگ سوم یه کم شیطنت حالمون جا آورد و زنگ آخر فرصتی بود واسه تلافی خنده های امروز صبح . عاطفه هم با ما یه کاسه شد اول میترا و ندا و پیرایه را گرفتیم بند کفشاشون رو دور میله والیبال گره زدیم و خیس آبشان کردیم و بعدش آب بازی دیگه عمومی شد.رفتیم سراغ پریسا و نیکو و نجمه فقط این بین فائزه را خیس نکردیم آخه هیشکی رویش نمی شد!!! فکر نکنید یه وقتی ما خجالتی بودیم نه فائزه خیلی آرام بود.البته دست آخر نیکو نجمه هم فائزه رو خیس کردن هم پردیس رو.

 فهیمه مفتول و مریم تمام هیکل پریسا را طوری خیس کرده بودن که یه تیکه لباس خشک نداشت حتی ... . می توانم بگم این تنها آببازی در دوران مدرسه بود که عین 32 نفر کلاس تویش سهیم باشن اما فقط یه نفر خیس نشه! بله اون نفر من بودم. وقتی داشتم میرفتم سوار سرویس مدرسه بشم پیرایه با تعجب گفت : تو خیس نشدی؟ چه طور ممکنه؟! تو همه رو خیس کردی؟ گفتم ما اینیم و چند قدم برنداشته بودم که یه نایلون آب روی سرم خالی شد کار مریم و دوستاش الناز و رزا و ایلناز بود که لبه سکو انتظارم را میکشیدند.(دوستان دوران راهنمایی مریم تو یه کلاس دیگه بودن که البته رزا دوست دوران دبستان من هم بود) و بالاخره 32 نفر موش آب کشیده رفتن خونه ولی هرچی حساب میکنم ترجیح می دادم خیس برم خونه تا اینکه بوی تعفن صبح را بدهم. چه حالی می کنه هدیه تهرانی با یه مشت بچه ترسوی حرف گوش کن البته منهای پریسا..

تانگو

جلسه دومی که آزشیمی داشتیم یادم نمیره . بگذارید به دبیر آزشیمی بگم هدیه تهرانی آخه سخته هربار گفتن منسبش.مرسی که اجازه دادید. خلاصه جلسه دوم بود و باز نشسته بود وبه ماها نگاه می کرد. خب انتظار زیادی هم بود که ماها بتوانیم سر جاهامون آرام بشینیم و هیچ کاری نکنیم. البته فکر کنم خودش هم منتظر گرفتن آتو گرفتن بود که از این بیکاری در بیاد. و این آتو را بلاخره پریسا با خندیدنش که آخر هم نفهمیدیم سر چی بود دستش داد. اون هم بلند شد و یه نگاه به پریسا انداخت و گفت بلند شو برو بیرون. پریسا هم با لحن تندی گفت نمی خوام نمی رم و سر جایش نشست. هدیه تهرانی باز جمله اش را تکرار کرد اما پریسا اصلاً اهمیت نداد و رویش کرده بود به سمت پنجره و بیرون را نگاه می کرد. چشم همه به هدیه تهرانی بود که ببینیم چه می کند. آمد جلوتر و گفت ببین من از معلمها نیستم که بیام دستتو بگیرم و باهات تانگو برقصم و بفرستمت بیرون بلند شو با زبون خوش برو بیرون. تمام این جمله ها را با انجام حرکات موزون متناسب با اون انجام داد . چند قدم متناسب به سمت جلو و گرفتن دست فرضی و یک چرخش روی نوک پا. ما همه هاج و واج نگاهش می کردیم. باورمان نمی شد که اون سر کلاس ما رقصیده بود. شاید همین اتفاق بود که باعث شد بعدها وقتی دبیرم شد دیگه ازش نترسم. فهمیدیم که خانم معلم هم شناگر قابلیه ، آب نمیبینه.

البته ناگفته نماند اون همیشه یکی از معلمهای مورد علاقه من بوده و من هم از شاگردهای مورد علاقه اش بودم!!!! بعداً متوجه میشید. خلاصه پریسا از جایش با چنان کرشمه و قر و قمیچی بلند شد که باعث شد چهره هدیه تهرانی برافروخته بشه و وقتی پریسا موقع بیرون رفتن تمام دفتر کتابهای دوتا میز اول کلاس را ریخت روی زمین و رفت بیشتر هم شد. وقتی پریسا رفت انگار هیچ اتفاقی نیفتاده نشست سر جاشو و گفت جمعشون کنید و باز به ماها خیره ولی دیگه هیچ کس تا آخر زنگ گاف نداد. وقتی زنگ خورد کلاس از خنده منفجر شد و پریسا برگشت و مثل یک رئیس جمهور موفق ازش با هورا و تشویق پذیرایی کردیم. حالا که فکرش را می کنم می بینم واسه هدیه تهرانی هم این مسئله جنبه شوخی داشت وگرنه سر و کله ناظمها حتماً پیدا می شد.