آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

داستان یک صعود

اون روز با اینکه هیچ کس امید نداشت اما در همون اوج نا امیدی هم دوست داشتند که امیدوار باشند که شاید بشه. شاید ببرند. شاید مساوی کنند. شاید صعود کنند. این تقریباً توی یک بازی عادی غیرممکنه. کم پیش میاد که یک تیم که توی خانه خودش نتوانسته برنده باشه در خانه حریف برنده باشد. تیم ما توی خانه خودش روی اشتباه دفاعمان یعنی مهدی پاشازاده در دفع توپ گل خورده بود و تنها گل خداداد عزیزی توانسته بود بازی را به تساوی بکشاند تا همه با امید به تساوی منتظر بازی اون روز باشیم... چهارشنبه 8 آذر 1376 بود. کلی به ناظمها التماس کردیم تا اجازه بدهند زنگ آخر را بریم نمازخانه و مسابقه را ببینیم. آخه هیشکی سر کلاس درس گوش نمی داد. همه حواسها به بازی بود حتی اونهایی که فوتبال دوست نداشتند حتی اونهایی که خیلی درس خوان بودند... تصویرهای زیر را از آرشیو نجمه برداشتم اینها پرچمهاییست که اونها سر کلاس درس درست کرده بودند . اگه خوب دقت کنید یکیشان مال مهندس مونومی خودمونه. وقتی فائزه هم جای درس فکرش پیش فوتبال بوده اوضاع ما و بقیه معلوم  بوده...


 

 

 

 

 


بالاخره موفق شدیم و رضایت معلمها و ناظم و مدیر را با کمک سال بالایی ها بگیریم و همگی ریختیم نمازخانه. بازی تازه شروع شده بود. مدرسه یک تلویزیون 27 اینچ هیتاچی  کابینت چوبی داشت که روی سکوی نمازخانه جای گرفته بود و چون برای دیدن فیلمهای آموزشی ازش استفاده می شد آنتن نداشت. تنها چیزی که بهش آویزون بود یک تکه سیم بلند بود که نقش آنتن را بازی میکرد. هرکاری کردیم نتوانستیم اون را جایی بند کنیم که تصویر خوب باشه بالاخره من مجبور شدم تمام بازی را از فاصله یک متری تلویزیون نظاره کنم و اون سیم را با دستم بالای سر نگه دارم. از همون اول شروع کرده بودند استرالییایی ها به حمله. بعداً فهمیدیم که عابد زاده اون روز رکورد جهانی دفع توپ را شکسته. توی نیم ساعت اول بازی 21 توپ داخل چهارچوب را دفع کرده بود. با هر توپی که به سمت دروازه می رفت نفسها حبس میشد و وقتی توپ دفع میشد صدای ایول ایول همه جا را پر میکرد. تا اینکه دقیقه 32 بازی قفل دروازه ما را هری کیول شکاند و صدای وای وای همه جا را پر کرد. نیمه اول تمام شد تا هم تیم استراحت کنند و هم من که دستم خشک شده بود. یکی دوتا از بچه هایی که همیشه دعا و قرآن صبحگاهی را می خواندند آمدند روی سکو و شروع کردند دعای توصل را خواندند. این اولین و آخرین باری بود که توی این مدرسه دیدم که همه با هم و با خلوص نیت و از ته دل دعا را می خوانند. اینقدر صدای بچه ها بلند بود که فکر کنم به عرش رسید و خدا جواب داد البته نه از اول. وقتی نیمه دوم شروع شد در ثانیه های ابتدایی بود که گل دوم را توسط ویدمار استرالیا بهمون زد.و ورزشگاه کریکت شهر ملبورن به معنای واقعی رفت رو هوا. صدای غریو شادی را کاملا واضح شنیده میشد.بازی از نظر اونها تمام شده بود اما نه از نظر نه. این باعث نشد که صدای دعا خواندن بچه ها قطع بشه. بلکه بلند و بلندتر شد. شاید بین بازی یه لحظه هایی پیش می آمد که صدای وای گفتن بچه ها، دعا خواندن را قطع می کرد اما دوباره شروع می شد. وقتی بازی برای 5 دقیقه متوقف شد که تور دروازه ایران که توسط یک تماشاچی دیوانه که به زمین بازی هجوم آورده بود پاره شده بود ترمیم شود باز بچه ها دعا می خوانند. فکر کنم اون موقع بود که صدامون به اون بالا رسید و خدا دلمان را نشکاند و دقیقه 30نیمه دوم روی پاس خداد عزیزی، کریم باقری اولین گل ایران را زد.

( می توانید این گل را از اینجا دانلود کنید)

صدای فریاد بچه ها بلند شد همه ایستاده بودند و همدیگر را بغل می کردند. کنار من یکی بود که من اصلا نمیشناختمش همچین پرید بغلم که نزدیک بود بیفتم زمین. تا جو آرام شد یکی دو دقیقه طول کشید و این درست همون لحظه گل طلایی خداد عزیزی بود. درست 5 دقیقه بعد از اون گل ، مثلث باقری و دایی و خداداد عزیزی باعث شد تا خداداد عزیزی – به قول خیابانی، غزال تیزپای ایران- گل دوم ایران را در کمال ناباوری بزند .اینبار دیگه بچه ها قابل کنترل نبودند توی جمعیت از اون جلو همه را می توانستم ببینم. نیکو مثل علی ورجه بالا پایین می پرید. سیما، فهیمه مفتول را با تمام عدم تناسب قدی که داشتند رو هوا بلند کرده بود.اون لحظه  غیر قابل توصیف بود. حتی شفا.. هم میخندید و لطیـ..(ناظم سومها) هم اشکهایش را پاک میکرد

( می توانید این گل را از اینجا دانلود کنید)

 توی این فاصله کم کلی همه چی تغییر کرده بود به جز یک چیز اون هم دعا خواندن بچه ها بود با این تفاوت که نه واسه اینکه گل بزنیم بلکه واسه اینکه دیگه گل نخوریم. تعیین 8دقیقه وقت تلف شده مثل گذر یک عمر بود وقتی سوت پایان بازی زده شد دیگه هیچی قابل تشخیص نبود. سارا علیزاده اولین کسی بود که پرید بغلم و بعدش مریم و... در فاصله کمی اونورتر می شد نجمه را دید که ایستاده و به فریاد زدنهای نیکو و شبنم قلی نگاه میکند و میپرسه: چی شد؟!؟!؟!؟؟؟! کمی اونورتر سارا علوی کیا در آغوش فائزه اشک میریخت. همه را یادم نیست. اگه هرکی بگه چی کار کرده اون لحظه خیلی خوبه... وقتی بابا آمد دنبالم که برویم خونه تمام طول راه مدرسه تا خونه را دیدم که همه به هم تبریک میگفتند حتی ماشینهایی که کنار هم پشت چراغ قرمز چهارراه پاسداران ایستاده بودند. من که تا کمر خم شده بودم به همه تبریک می گفتم...مبارکه مبارکه مبارکه...بعضی ها به برف پاک کنهای ماشینهایشان دستمال کاغذی زده بودند بعضی ها هم دستکش . اون روز یک جشن ملی بود. واقعاً از عید نوروز هم عیدتر بود. همه خوشحال بودند همه می خندیدند هیچ روزی را ایران مثل اون تجربه نخواهد کرد.اون شب همه به خیابانها ریختند و تا صبح زدند و رقصیدند  بدون اینکه به فکر چشمهای پف کرده فردا باشند.راستی یادم رفت اینو بگم که دختر عابدزاده اون موقع تو دبستان مجموعه مدرسه ما درس می خواند و بعد از اون بازی بود که ملتی صف میکشیدند که شاید یک روز خود عابدزاده برای بردن دخترش از مدرسه بیاید اما همیشه پسر و همسرش آمدند و خیلی ها را از جمله مریم فقیه ما را نا امید کردند. البته به نظر من هم اون بهترین دروازبانی است که ایران به خودش دیده.

  چند سال بعد مصطفی هاشمی طبا رئیس وقت سازمان تربیت بدنی کتابی منتشر کرد در باب این مسابقه  تحت عنوان "داستان یک صعود"...

 

 

 

آشنایی

اینی که می خواهم بگم یه خاطره نیست ولی دلم نیومد طریقه آشنایی ام با فائزه رو نگم. آخه بعد از اون هم همیشه حضورش اینقدر مهم بود وتاثیرگذار. یه چند وقت بود که عاطفه از میز اول اومده بود میز آخر کنار سارا نشسته بود قبلش هم سیما جایش را با مریم عوض کرده بود و مریم هم میز آخر پیش سارا می نشست. مدتی بود برخلاف همیشه که عاطفه و مریم که با هم میانه خوبی داشتن مدام سر چیزهای بی خودی دعوا می کردن. سارا مدام ازم می پرسید تو دوستشونی اینا چه مرگشونه؟ من روی گفتن حرفی را نداشتم. یه روز زنگ تفریح روی میز معلم نشسته بودم و به سارا زل زده بودم و فکر می کردم که بگم یا نه. اگه بگم مریم و عاطفه از دستم ناراحت میشن اگه هم نگم نامردی کردم در حق سارا. همشون دوستام بودن. یه دفعه یکی گفت : اگه می خوای بهش بگی چرا اینقدر دل دل می کنی. فائزه بود. دوستانش نیکو و نجمه و شبنم که بهش قلی می گفتیم و پردیس رفته بودن توی حیاط و فائزه داشت تکالیف کلاس زبانش را انجام می داد. گفتم با منی؟ گفت: آره. چند روز میای می شینی به سارا خیره می شی اگه باید بهش بگی بهش بگو خب. گفتم تو می دونی چی می خوام بگم؟ گفت: نه ولی چیزی که فکر آدم را اینقدر مشغول کنه حتماً باید مهم باشه. گفتم  آره مهمه. گفت پس همین الان برو بگو. باور نمی کنید. ناخودآگاه بلند شدم و رفتم پیشش. انگاری فائزه هولم داده بود.بهش گفتم دعوای اینا سر توست. اینکه بعضی وقتا با این میری بیرون و بعضی وقتا با اون.حسادته با هم لج می کنن. سارا در کمال ناباوری منو نگاه می کرد. زنگ خورد و من سر جایم نشستم سر کلاس بود که از پشت کاغذ بهم داد که نوشته بود حق باتو بود.ممنونم.بعد از اون سارا زنگ های تفریح را با الهام اینا که دوستان دوران راهنمایی اش بودن بیرون می رفت و این آرامش را به دوستی مان برگرداند. این مهم نبود اصلاً اما خواستم بگم حضور فائزه از اینجا شروع شد و دانسته ندانسته یه جاهای مهمی منو هل داد که رنگ و روی زندگی ام را عوض کرد. ممنون فائزه.

گروه ریاضی

توی کلاس ریاضی تمام بچه ها به گروه های 5نفره تقسیم شده بودند و هر گروه یک سرگروه داشت.گروه ی که من توش بودم سر گروهش سارا بنل بود و به جز من فهیمه مفتول و مریم و سیما هم توی این گروه بودند. قرار بود اگر گروهی تمام اعضائش 5 نمره کامل کوئیزی را بگیرند به همشان دبیرمان جایزه بدهد. یک بار بر حسب اتفاق موقع کوئیز خود دبیرمان نیامده بود و به دبیر قرآنمان گفته بود که از ما امتحان بگیرد. ما 5نفری ردیف اول توی نمازخانه موقع امتحان نشسته بودیم به طوری که سارا درست وسط نشسته بود. جاتون خالی توی اون امتحان خیلی خندیدیم. تقریباً همه تقلب کردن حتی پرایه! موشک هایی که عاطفه از عقب می فرستاد تمام مدت در رفت و آمد بود. سارا برگه خودش را نوشت و برگه های تمام ماهارو هم گرفت و ناقصی هایش را درست کرد کاری که هیچ کدام از سرگروه ها به خاطر اینکه مبادا سرگروهی شان بهم بخوره حاضر نبودن انجام بدن. خلاصه هفته بعد وقتی تیمور با برگه های صحیح شده آمد ، شروع کرد اسم ما 5 تا رو خواندن. سارا دست منو گرفته بود و می گفت مهدیه بدبخت شدم. فهمیده که همه دست خط یک نفره.خلاصه دل تو دل هیچکداممان نبود . بالاخره 5تا جا قرآنی از توی کیفش درآورد و انداخت تو گردن هر کداممان و البته یه ماچ آبداری هم همرو کرد به من که رسید اینقدر عقب عقب رفتم که نزدیک بود بخورم به سکو و بیفتم. با این تفاسیر ماچ آبداررو گرفتم اما خوشحال بودیم که الکی الکی جایزه را بردیم و سارا توی هچل نیوفتاد. ما هیچوقت این جایزه را نگرفتیم چون پیرایه تمام سعیش را می کرد که جایزه مال اونا بشه و ما اصلاً ناراحت نبودیم. حالا یه مطلبی هست می خواهم بگم این جا قرآنی تنها چیزیه که من به مدت 7سال باورش داشتم. خوش شانسی بی نهایتم را مدیون اون می دونستم و بدون اون سر هیچ امتحانی ، هیچ انتخابی و هیچ دوراهی نمی رفتم. عجیب بود که دست این دبیر اینقدر برایم خوب باشه. شاید باور نکنید اما وقتی که از شدت پوسیدگی اون جا قرآنی از هم متلاشی شد با تمام وجود گریه کردم. و از اون موقع به بعد بود که زندگی رنگ و رویش برایم تغییر کرد و می توانم به جرات بگم خوش شانسی ازم رو برگرداند. هنوزم که هنوزه دنبال چیزی می گردم که اون باور را بهم برگدونه. تنها فقط یه گردن بند کوچیک دارم که در سالهای دانشجویی مایه اعتماد به نفسم بود که اونم هدیه قبولی دانشگاه از طرف دوستانم بود. یادم نمی آید به جز چندبار انگشت شمار اونو از گردنم باز کرده باشم.

چهارچوب در کلاس

یادم رفته اصلاً از خودم بگم . من یه گرد وقلمبه سفت بودم که تمام زندگی ام به دویدن و ورجه وورجه و بسکتبال و والیبال و فوتبال و شنا و ..و خوردن گذشته بود. در یک کلام اون موقع ها خر زور مدرسه بودم بدنم در اثر ورزش فوق العاده سفت شده بود و ظاهرم 65 کیلو میزد اما 75 تا 80 کیلو وزنم بود. روی هم رفته خیلی سنگین بودم . من نمونه سبزه عاطفه بودم. جثه هامون تقریباً اندازه هم بود و وقتی موهایش را مثل موهای من کوتاه کرد میشد گفت من نمونه سیاه اون بودم.سبزه و مشکی و همیشه دهنم به خنده وا بود که باعث حرص خوردن همیشگی ناظمم سر صف صبحگاهی می شد. بماند .یه روز بنا را توی حیاط اون هم توی سرمای اول زمستون گذاشتیم به آب بازی که البته تا طبقه چهارم هم این بازی کشیده شده بود. درست اونجا بود که طبق یه توطئه منی که تمام بچه هارو خیس کرده بودم و خودم خیس نشده بودم توسط عاطفه و مریم و سیما و فهیمه و پریسا و سعیده(یکی از غول تشمهای کلاس که قدش یه سر وگردن از همه بلندتر بود و پهنای شانه اش 1.5 برابر من بود اما فوق العاده مهربان و خوش خنده)و میترا و ندا (دوست عاطفه و میترا که سفیدرو با موهای روشن بلند و پرپشت بود و جزء بچه خوشگلهای کلاس بود) دوره شدم و نگهم داشتن و سارا بنل با شیلنگی که طبقه را می شستن منو خیس آب کردن و همه در رفتن توی کلاس و پشت در را گرفتن که من تو نروم. من هم شروع کردم با تمام قوا به در ضربه زدن تا با لاخره در وا شد. درست همون موقع ناظم قشنگمون سر وکله اش پیدا شد و یه نگاه به در و یه نگاه به من که ازم آب می چکید کرد و گفت کار توست؟نه؟ گفتم چی؟ به چهارچوب در اشاره کرد و گفت این؟

باورتان نمیشه ساختمان به اون قدیمی و محکمی بسکه به در ضربه زده بودم چارچوب در تا یه لولا کنده شده بود و تمام گچهایش ریخته بود دور و برش. گفت: فردا بگو مامانت بیاد مدرسه.

مامان من هیچوقت مدرسه من نمی آمد در عوض خالم که دبیر بود و صبح ها با بابا و من می رفت مدرسه اش، فردا صبحش اومد مدرسه. نمی دونم چی بهش گفته بودن. اما خالم وقتی اومد بیرون فقط می خندید و می گفت باید به بابات بگم روزیتو قطع کنن . آخه با چهارچوب در چی کار داشتی؟ تا مدتها این جریان توی فامیل سوژه خنده بود و از اون روز به بعد توی مدرسه زندگی ام عوض شد هر اتفاقی که می افتاد کار فتح الهی بود یعنی من. حالا چه من سر صحنه جنایت بودم چه نبودم!

پریسا

این خاطره خودش شامل دوتا خاطره است. البته اولش فکر نمی کردیم که این هم بشه جزء خاطره ها نوشت اما حالا نظرم عوض شده.نیمکت پریسا در کنار نیمکت من در ردیف مجاور قرار داشت و پریسا در آن سمت نیمکت می نشست. همه پریسا را به قرهایش و زبون درازش میشناختند. و البته باید اعتراف کنم که خنده های غش و ریسه ای اش جای خودش را داشت. قد و قباره اندازه ای داشت به جز باسنش که به نسبت بزرگتر بود و حتی توی لباس حاملگی های مدرسه تو چشم می زد. که به قول خودش واسه درمانش روزی صدتا از این ور به دیوار میکوبد و صدتا از اون ور. قبل از زنگ زیست بود. طبق معمول همیشه روی میز معلم رینگ گرفته بودم و بچه ها هم دست و پریسا هم رقص. مریم که جلوی من مینشست و سبزه و فوق العاده خوش هیکل بود و موهای کوتاه پسرونه داشت و البته رفتارش هم کمی،مسئول نگه بانی بود که دبیر نیاد. اما از اونجا که حواس رفیق شفیق ما با لاس زدن با سارا بنل پرت شده بود ، متوجه اومدن معلم نشدیم و ما همچنان میزدیم که دبیر زیست را مقابل خودم و البته پریسا که داشت به شدت قر می داد دیدم. از هولم سلام کردم و در رفتم.پریسا از تک و تا خودشو ننداخت یه چشم و ابرو واسه خانم معلم اومد و رفت سر جایش نشسته بود. دبیر زیست هم که از اون به صورت مادرزادی خوشش نمی آمد شروع کرد غرغر کردن و بعد شروع به درس پرسیدن کرد و نفر اول هم واضح بود کسی جز پریسا نمی توانست باشه قالباً همیشه 2تا سؤال از هرکی می پرسید.ولی این بار دنده لج بود وهی میپرسید و پریسا تمام سؤالها را کامل و درست پاسخ میداد تا بالاخره سؤال هشتم توانست یه ایراد جزئی ازش بگیره و بگه که از امتحان پایان ترمت 0.25 کم شد!!!

پریسا هم نه گذاشت و نه برداشت و هرچی توانست بارش کرد که من مامانم دیروز مریض بود با این حال درسمو خواندم و8تا سؤال را چه جوری بارم بندی  کردی که از نیم نمره کلش به خاطر نصفه جواب دادن یکیش ازم 0.25 کم می کنی و...

دبیر زیست هم گفت : همینی که هست؟!!؟

پریسا هم با حالت برافروخته که تقریباً داد می کشید گفت: من ازت نمی گذرم.نفرینت می کنم دلمو شکستی خدا دلتو بشکونه. آه دل مظلوم میگیره. شاید خیلی ها اونروز مثل من  توی دلشون خندیدن و گفتن مظلوم! اونم پریسا! اما وقتی پس فرداش دبیر زیست به علت فوت مادرش سر کلاس نیومد همه شکه شدیم ولی با این حال گفتیم شاید اتفاقیه اما وقتی همین اتفاق با دبیر ریاضی افتاد دیگه نظرمون عوض شد. الان عرض می کنم.

ما یه دبیر ریاضی داشتیم که یه پایش کمی کوتاهتر بود و می لنگید. شاید درست نبود اما ما بهش می گفتیم تیمور لنگ! یه روز پریسا سر کلاس این خیلی می خندید یادم نیست چرا اما واقعاً شورش را در آورده بود تا جایی که از شدت خنده از روی نیمکت پرت شد پایین! همون موقع بود که صدای تیمور لنگ در آمد که بره تکلیف هاشو نشون بده اما دست بر قضا که نمی شه گفت دست بر بهانه تراشی پریسا مریضی مامانشو بهانه کرد و گفت که فقط 3تاشو حل کرده. تیمورلنگ هم عصبانی شروع کرد بد وبیراه گفتن که شما فقط جلف بازی بلدید مگه فرق تو با خانم علیزاده چیه؟(منظورش همون سارا بنل خودمون بود که چون از بچه های المپیاد ریاضی بود خیلی سوگلی بود توی کلاس ریاضی) پریسا هم که از کسی حرف نمی خوره شروع کرد بلبل زبونی که به ما چه اونا باهوشن ما وقت نکردیم تکالیفمان را انجام بدهیم. مادرم واجبتر بود و... درست همین موقع بود که ناظممان اومد در کلاس و با دبیرمان پچ پچ کرد و اونو با خودش برد به محض بسته شدن در کلاس پریسا داد زد جز جیگر بگیری ما همگی خندیدیم اما وقتی 20 دقیقه بعدش ناظم اومد و وسایل تیمور را برد و گفت که زن داداش جوانش تصادف کرده و مرده تقریباً خنده روی لبهای خیلی ها یخ کرد البته فکر نکنم اینا ربطی به نفرین های پریسا داشت اما اون خودش را بابت این نفرین ها مقصر می دانست و برای اولین بار گریه اش را دیدیم. که صد برابر بدتر از خنده هایش بود .بلند بلند و بند نیامدنی.بدو رفت توی حیاط و مریم و من هم به دنبالش با تمام هنری که در مسخره بازی و خنداندن مردم دارم می توانم اعتراف کنم که نتوانستم تا نیم ساعت گریه پریسا را بند بیارم. شما چی فکر می کنید آیا این نفرین پریسا بود که می گرفت؟ البته بعدش پریسا از این اتفاقها تا مدتی به عنوان تهدید استفاده می کرد و هممون را به انجام کارهای جور واجوری مجبور می کرد به اسم اینکه اگه انجام ندی نفرینت میکنم. حتی آوردن آب از حیاط! البته من بابت اینکه دوستم بود و دوستش داشتم این کارو می کردم نه به خاطر تهدیداش. اما خب خودش سوژه خنده بود.

سر زنگ فیزیک

اونایی که ترمی واحدی بودن می دونن که توی یه ترم اول سال در دبیرستان بچه ها یا شیمی دارن و آزشیمی(منظورم همون آزمایشگاه) یا فیزیک دارن و آز فیزیک. ما اون ترم اول فیزیک داشتیم و چه فیزیکی هم بود. به طور کلی سر این کلاس همیشه خنده روا بود. شکرخدا بچه های فیلم هم سر کلاس کم نداشتیم. دبیر فیزیک دختر جوان و قدبلند و نه چندان لاغر و سفیدرو و مو سیاه بود که از قضا تازه از دانشگاه صنعتی شریف در رشته فیزیک محض فارغ التحصیل شده بود و ما بدبختانه اولین دانش آموزانی بودیم که اون بهشون درس میداد. ما بدبخت بودیم واسه اینکه اون بلد نبود درست درس بده و اون بدبخت بود واسه اینکه ما نمی گذاشتیم اون سر کلاس درس بده!!؟

خلاصه یه روز برایش سنگ تموم گذاشتیم. مثل همیشه اول ساعت یه کوییز کوچولو داشتیم که تا خانم دبیر می خواست سؤال رو روی تخته بنویسد و شکلش را بکشه (مبحث آینه ها بود طول میکشید کشیدنش و اون هم خیلی توی شکل کشیدن وسواس داشت) ما از توی دفترامون فرمول ها رو نوشته بودیم و آماده نشسته بودیم که بگه شروع کنید!! تنها 5 نفر بود توی کل کلاس که واقعاً خودشون سؤالهارو جواب می دادن. یکیش یه دختر سبزه رو و ریز نقش بود با چهره ای پر از فیس و افاده ولی خب در واقعیت اون همه فیس و افاده نداشت. هر کسی که سریال سرنتی پیتی را توی بچگی اش دیده باشه با یک نظر نگاه به چشمان پیرایه بدون شک همون اسم سرنتی پیتی که ما واسه اون انتخاب کرده بودیم را واسش انتخاب می کرد. که آرزوی این سرنتی پیتی ما این بود که دیپلمش معدلش 20 بشه؟!! نفر بعد بقل دستی پیرایه بود که دوتا میز جلوتر از من می نشستن. که خب اونم به چشم و هم چشمی بقل دستی اش تقلب نمی کرد و اسمش لیلا بود. نفر سوم دختر عینکی و سبزه بود که بسیار آرام و مظلوم بود و خداییش قیافش مارو یاده مهندس می انداخت که البته اسمش بعدها توی مدرسه همین شد. مهندس مصطفی!!؟ آخه می دونید سریال سر نخ اون موقع ها روی بورس که یک سریال پلیسی بود و جهانبخش سلطانی و بهزاد خداویسی  توی اون سریال ایفای نقش می کردن و اسم بهزاد خداویسی توی سریال مصطفی بود و چون فائزه شبیهش بود ما بهش می گفتیم مهندس مصطفی!

نفر چهارم پردیس بقل دستی فائزه بود که بر خلاف فائزه که مادر زادی باهوش بود اون هم مثل لیلا  خر میزد که عقب نمونه یه وقت. نفر پنجم هم همون سارا بود که قبلاًمعرفی کردم فقط یادم رفت که بهتون بگم ما بهش می گفتیم بنل! همون سنجابه توی کارتون می گما.آخه خیلی شبیهش بود.

خلاصه خیلی پرت شدیم از داستان کجا بودیم؟

رسیدیم به کوئیز های صبح . همون موقع که ما منتظر شروع کنیم دبیر بودیم ، عاطفه دختر تپل و سفید و بور که نیمکت اول ردیف ما کنار میترا سبزه ریزنقش چشم سبز نشسته بود داشت برای میترا فال پاسور می گرفت که یکدفعه دبیر فیزیک دیدش گفت بدش من و تا خواست عکس العمل نشون بده ورقها دست به دست توی کلاس شروع کرد به چرخیدن و همهمه تمام کلاس را پر کرد و بعد از یک دقیقه همه ساکت شدن و معلوم نشد ورقها دست کی رسید. دبیر هم نمی دونم ناشی گری کرد و یا واقعاً مرام گذاشت و ناظمهارو خبر نکرد. هنوز 5 دقیقه از آروم شدن کلاس نگذشته بود که صدای زنگ ساعت مچی عاطفه بلند شد قوقولی قوقوووووووووووووووو!!!!!!!  و طبق قرار همه بچه های کلاس رفتیم زیر میز و آمدیم بالا چشمهای دبیر فیزیک گرد شده بود و از عصبانیت سرخ شده بود. کیفشو ورداشت و رفت. چند دقیقه بعد سر و کله ناظم بد ریخت و بد تیپ پایه اول مدرسه یعنی ماها پیدا شد.(آخه میدونید توی مدرسه ما هر پایه ناظم مخصوص خودش را داشت که باهاش بالا میرفت.این به این معنی بود که این اکبیر تا ابد ناظم ما بود) چی کار کردین باز؟ این سؤالی بود که اون پرسید و جوابی نگرفت. تا اون موقع هنوز کسی را موقور نیاورده بودن که جا سوسی کلاس را بکنه و جریان با رفتن دبیر تمام شد هرچند که دو جلسه بعد برگشت و ما همچنان ساعت یک ربع به 9 می رفتیم زیر میز!!