آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آشنایی

اینی که می خواهم بگم یه خاطره نیست ولی دلم نیومد طریقه آشنایی ام با فائزه رو نگم. آخه بعد از اون هم همیشه حضورش اینقدر مهم بود وتاثیرگذار. یه چند وقت بود که عاطفه از میز اول اومده بود میز آخر کنار سارا نشسته بود قبلش هم سیما جایش را با مریم عوض کرده بود و مریم هم میز آخر پیش سارا می نشست. مدتی بود برخلاف همیشه که عاطفه و مریم که با هم میانه خوبی داشتن مدام سر چیزهای بی خودی دعوا می کردن. سارا مدام ازم می پرسید تو دوستشونی اینا چه مرگشونه؟ من روی گفتن حرفی را نداشتم. یه روز زنگ تفریح روی میز معلم نشسته بودم و به سارا زل زده بودم و فکر می کردم که بگم یا نه. اگه بگم مریم و عاطفه از دستم ناراحت میشن اگه هم نگم نامردی کردم در حق سارا. همشون دوستام بودن. یه دفعه یکی گفت : اگه می خوای بهش بگی چرا اینقدر دل دل می کنی. فائزه بود. دوستانش نیکو و نجمه و شبنم که بهش قلی می گفتیم و پردیس رفته بودن توی حیاط و فائزه داشت تکالیف کلاس زبانش را انجام می داد. گفتم با منی؟ گفت: آره. چند روز میای می شینی به سارا خیره می شی اگه باید بهش بگی بهش بگو خب. گفتم تو می دونی چی می خوام بگم؟ گفت: نه ولی چیزی که فکر آدم را اینقدر مشغول کنه حتماً باید مهم باشه. گفتم  آره مهمه. گفت پس همین الان برو بگو. باور نمی کنید. ناخودآگاه بلند شدم و رفتم پیشش. انگاری فائزه هولم داده بود.بهش گفتم دعوای اینا سر توست. اینکه بعضی وقتا با این میری بیرون و بعضی وقتا با اون.حسادته با هم لج می کنن. سارا در کمال ناباوری منو نگاه می کرد. زنگ خورد و من سر جایم نشستم سر کلاس بود که از پشت کاغذ بهم داد که نوشته بود حق باتو بود.ممنونم.بعد از اون سارا زنگ های تفریح را با الهام اینا که دوستان دوران راهنمایی اش بودن بیرون می رفت و این آرامش را به دوستی مان برگرداند. این مهم نبود اصلاً اما خواستم بگم حضور فائزه از اینجا شروع شد و دانسته ندانسته یه جاهای مهمی منو هل داد که رنگ و روی زندگی ام را عوض کرد. ممنون فائزه.

نظرات 2 + ارسال نظر
ایلناز یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 03:39 ب.ظ

ببیبن قشنگ یادمه یه مدتی بود که مریم با عاطفه مشکل داشت همش ایش ایش میکرد تا عاطفه رو میدید هر چی هم ازش می پرسیدیم آخه چته؟ جوابمونو نمی داد خلاصه حالا فهمیدم جریان چی بوده. باریکلا خوب کاری کردی بهش گفتی

خوبه که حداقل یک نفر این جریان یادشه که بعضی ها نگن نه بابا اینجوریام نبوده...

مهندس منامی جمعه 3 خرداد 1387 ساعت 01:09 ق.ظ

من خیلی محو همه چیز یادم هستش... انگار همون موقع هم صبر نداشتم... آخه الان هم به همه میگم که حرفاتون رو زود بزنین... امروز روحم شاد شدش صدات رو شنیدم.... بوووووووسیییییییی

من که انگاری دنیارو بهم دادن بعد از یکسال و نیم صداتو شنیدم خیلی ذوق کردم...مرسیییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد