آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

مسابقه بسکتبال دهه فجر

اونروز قرار بود مسابقه بسکتبالی بین دو تیم(اولها و پیش دانشگاهی ها) و سومها به مناسبت دهه فجر برگذار شود که البته شد...اما بشنوید از شرح بازی... همه سومهای شر مدرسه واسه تشویق اومده بودند و کنار حیاط روی راه پله های در پشتی مدرسه نشسته بودم و دوتا سطل آشغال را هم چپه کرده بودیم و فهیمه مفتول و شبنم کرباسی هم مسئول نواختن سطل آشغالها شده بودند... غوغایی به پا شده بود...صدا به صدا نمیرسید فقط تشویق بود... داور به نفع گرفته یه پیت نفت گرفته... فهیمه دست طلایی امید تیم مایی... در اول در دوم می دهند عدس پلو آی خانوم تیم تو وردارو برو...الهام الهام هی هی...شیـــــــــره ... گه گاهی هم میزدیم اون کانال ....آفتاب لب بوم روز کارش تمومه ولک تنگ غروبه لب بندر شلوغه....خلاصه اولها هم از اون طرف داشتن مثلاً تشویق می کردند اما چون همیشه با هم اختلاف داشتنن هیچوقت نتوانستند خودشون را حتی توی تشویق کردن  هم تیم بسکتبالشون با هم وفق بدهند... بیشتر اولها درگیر همون اختلافاتی بودند که گفتم و مدام سر اینکه اینو بگین و اونو نگین دعوا می کردن... به جز چند نفر انگشت شمار که توی بحر بازی بودند...ببخشید توی بحر بازی فهیمه ناناز بودند... یکی شان شادان بود...یکی هم یه دختر معمولی کمی چاق به اسم ژینوس بود... چندتا هم بودند که اسمشان را هیچوقت نفهمیدیم و البته پای ثابت این ماجرا نیوشا روباه بود که بیشترین دید را من نسبت به اون داشتم...خیلی جالب بود. وقتی به پرتاب آزاد می رسید دلهره داشت وقتی فهیمه گل میزد جیغ میکشید . هورا می کشید.وقتی فهیمه زمین می خورد نگران از سر جایش بلند می شد که ببینه فهیمه چش شده تا وقتی که فهیمه بلند می شد اون همچنان ایستاده بود...وقتی فهیمه بلند می شد دادی از خوشحالی می کشید... وقتی تیمشان گل میزد ناراحت می شد وقتی تیم ما گل میزد لبخندی می زد. وقتی روی فهیمه خطایی می کردند عصبانی می شد و داد می کشید و اعتراض می کرد... یکی نبود بگه آخه بچه تورو سَنَنَ...مگه تیم توست که این کار هارو می کنی؟ آخرهای بازی بود یه پرتاب آزاد به نفع تیم ما گرفته بودند که سحر باید پرتابش می کرد.روباه داشت زیر لب چیزی زمزمه میکرد ...شاید دعا بود... وقتی پرتاب اول سحر گل نشد همه اولها هورا کشیدند به جز روباه و شروع کردند به هو کردن سحر بازم به جز روباه.... پرتاب دوم سحر که گل شد اولها همه ساکت شدند به جز روباه.آنچنان فریادی از خوشحالی کشید که تقریبا همه اولها  برگشتند و با تعجب نگاهش کردند و بعد ریختن سرش.آی حالا نزن کی بزن و ما هم اینور با بچه ها ضعف کرده بودیم از خنده... روباه که خیلی ریز نقش بود نمی دونم چه جوری ولی توانست خودش را از توی اون جمعیت که حالا به دعوای گروهی تبدیل شده بود بیرون بکشه و پا به فرار بگذاره و جستان و خیزان بره سمت ساختمان مدرسه... تاکید می کنم جستان وخیزان...واقعا خوشحال بود... ما هم بچه ها را گرفته بودیم و به نحوه های مختلفی تشکر می کردیم.مثلا سحر که دست  من افتاده بود را از زمین بلند کرده بودم و کلی تکون تکونش می دادم.سحر هم داد میزد حالم داره بهم می خوره منو بگذار زمین توروخدا ....کمک... کمک...یکی منو نجات بده...البته یکی نجاتش داد... اون هم ندی کاظمی بود که اومد جلو و گفت: بگذار زمین دوستمو... منم یهو مهربون شدم و گفتم چشم و گذاشتمش روی سکوهای کنار باغچه های دور حیاط مدرسه... اون روز تا عصر همه کوک بودند و همش خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم...از اون روزهایی بود که هیچوقت یادم نمی ره... بیشتر خنده ها هم بر میگشت به فهیمه و سوژه ای که اون روز ازش گرفته بودیم. همیشه فهیمه از من آتو میگرفت و منو فیلم می کرد.اون روز من از فهیمه آتو گرفته بودم و اونو فیلم می کردیم و فهیمه هم مدام دنبال من می کرد که منو بزنه اما دستش بهم نمی رسید...

امتحان آخر

20 خرداد بود و آخرین امتحان ادبیات. قبل از امتحان طبق عادت زیر پیلوت کنار آبخوری جمع شده بودیم و داشتیم معلومات رد و بدل می کردیم! همون موقع بود که نجمه از در اومد تو و دیدیم که نجمه دستش را در 10 سانتی کنار صورتش نگه داشته و داره میاد. وقتی نزدیک رسید دیدم اون چیزی که نجمه دستش گرفته بود کش مقنعه اش بود  که پاره شده بود. مقنعه نجمه حتی با کش هم از سرش می افتد چه برسد بدون کش! به خاطر همین اون را محکم نگه داشته بود تا از سرش نیفته. ساعت 12 شد و رفتیم بالا سمت نمازخانه توی راه داشتم واسه فهیمه مفتول یه جریانی را با آب و تاب تعریف می کردم . برای نشان دادن اندازه فاصله ای دستم را از دو طرف باز کردم که دستم به کش مقنعه نجمه گیر کرد و کشیده شد و محکم خورد توی صورتش. همه اینها ظرف چند ثانیه اتفاق افتاد و اصلاً کسی به جز خودم نفهمید دلیل دویدن سریع نجمه و فریادش چی بود. خواستم دنبالش برم اما ناظمها نگذاشتند و هولم دادن سر جلسه. گویا نجمه یه راست رفته پایین سمت دستشویی ها که صورتش را با آب سرد بشوره و فائزه هم اونجا بوده. فائزه اومد سر جلسه امتحان سراغم و کلی دعوایم کرد که حواست به کارهایت نیست مدام دسته گل آب میدی. رو صورتش یه خط گنده انداختی و... و  اصلاً بهم حق دفاع از خودمو نداد. آخه اتفاقی بود اصلاً نجمه واسه چی تو مدرسه اون کش را محکم نگه داشته بود ما که می توانستیم مقنعه هامون را در بیاوریم!؟ خلاصه نجمه اومد سر جلسه. اون ردیف کنار من یک صندلی جلوتر می نشست. حق با فائزه بود یه خط قرمز روی صورت سفید نجمه خیلی به چشم می آمد وحسابی ورم کرده بود. خلاصه امتحان آخر را با کلی عذاب وجدان دادم و بعد امتحان کلی از نجمه معذرت خواهی کردم . هرچند اون موقع دیگه اون خط قرمز کم رنگ شده بود. روز آخر امتحانها روز خداحافظی و آرزوی تعطیلات خوش و وعده های تابستانی واسه همه بود اما واسه پریسا روز آشتی کنان هم بود. اون روز فهیمه قیدی پریسا را پیش کشید و با مونا آشتی داد. از برق چشم پریسا می شد فهمید که از این آشتی کنان ناراضی نیست واگه نظر من را می خواهید می توانم بگم با تمام اتفاقاتی که افتاده پریسا هنوز هم  مونا را دوست داشت... و سال دوم هم بر ما گذشت و تمام شد.

فینال

فردای اون شب امتحان زیست داشتیم. نهایت سعیم را کرده بودم که بیشتر کتاب را تا ساعت 15/11 که مسابقه فینال جام باشگاه های اروپا شروع می شد، تمام کنم. فکر کنم اونهایی که اهل فوتبال هستن همگی اون بازی فوق العاده را دیده باشن و یادشون مانده باشد. من خودم از زمان راهنمایی طرفدار پر و پا قرص منچستر یونایتد بودم و این موضوع دقیقاً بر می گرده به زمانی که اریک کانتونا در اوج بود و من همیشه بازی خشن اون را می پسندیدم. اون شب هم نشسته بودم تا بازی تیم مورد علاقه ام را با بایر مونیخ نگاه کنم. درست 26 may 1999 .

بازی شروع شد اولین گل را منچستر زد بلافاصله بایرمونیخ جبران کرد. منچستر گل دوم را هم زد و بایر این بار نه تنها جواب اون گل را داد بلکه یه گل دیگه هم زد تا 3 به 2 در دقایق پایانی جلو بیفته. اعصابم خیلی بهم ریخته بود. در همون دقایق پایانی بود که الکس فرگوسن دو تعویض همزمان انجام داد. یورک و کول که زننده های دو گل منچستر بودن و نوک حمله به حساب می آمدند از زمین بیرون کسید و شرینگهام و سولدشر را در همان پستها وارد بازی کرد. درست دقیقه 90 بازی که شریگهام گل تساوی را زد و همه را دل خوش این کرد که بازی به وقت اضافه که نه پنالتی کشیده میشه اما دقیقاً دقیقه 91 بود که سولدشر با زدن گل چهارم خیال همه را راحت کرد. وقتی گل را زد می خواستم داد بکشم از خوشحالی اما چون مامان اینا از نیمه دوم دیگه خوابیده بودند نتوانستم این کارو بکنم. چهره ناباور اعضای تیم بایر که چگونه در مدت تنها 2 دقیقه بازی برده را باخته بودند دیدنی بود و فرگوسن از شادی روی پا بند نبود... داستان به همین جا ختم نمیشه. فردا صبح توی مدرسه بلوایی به پا بود نجمه و نیکو مدام اینور و اونور می پریدن و سولدشر سولدشر می گفتن. پریسا تقریباً کتاب زیست را داغون کرده بود بسکه از شدت خوشحالی اینور و اونور کوبیده بودش.پیرایه به محض اینکه از در وارد شد با اون سیم پلاک توی دهنش چنان جیغ و دادی راه انداخت و پرید بغل پریسا که نگو نپرس. بماند. هر کی اونروز از جلوی مدرسه ما رد شده باشه باور کرده که  اینجا یه مدرسه پسرانه است از هر طرف صدای داد و بیداد ونقد بازی دیشب می آمد حتی وقتی سر جلسه امتحان زیست بودیم تنها صدایی که می شنیدیم صدای بچه ها توی حیات بود. روز به یاد ماندنی بود. اینم نا گفته نماند که من همان امتحان زیست را در کمال ناباوری 20 گرفتم!!!

بگذارید یه کم توضیح اضافه هم از فوتبال دوستی بچه های خودمون بگم. بیشتر بازیهای مهم را تا دیر وقت نگاه می کردیم و هیچ صحنه حساسی توی بازی را فراموش نمی کردیم به خصوص نیکو و پریسا و نجمه و به طور کلی توی اکیپ ما بیشتر بچه ها طرفدار منچستر و رئال مادرید بودن.درستر بگم طرفدار گیگز و بکهام و mcmanaman و مایکل اُوِن و گری نویل و... بودن. نیکو ونجمه گیگز و پریسا هم mcmanaman... منم طرفدار پیتر اشمایکل بودم و هنوزم می گم که یکی از بهترین دروازه بانها بوده. شاید اصلاً به همین خاطر بود که در دوران دانشجویی دروازه بان تیم فوتسال دانشگاه شدم که البته به دلیل شکستن قوزک پایم توی یکی از مسابقات واسه همیشه با این ورزش خدافظی کردم ولی هنوزم بیننده خوب مسابقه های منچستر هستم با اینکه دیگه پیتر اشمایکلی نیست. بچه ها بیشتر طرفدار تیمهای انگلیسی بودن وقتی پای تیم ملی به میون می آمد همه طرف انگلیس را می گرفتن،پیرایه بود که ایتالیا را با هیچ تیمی توی دنیا عوض نمی کرد...

این تصویرها هم مربوط به نامه ایست که پریسا سال بعد برای ما نوشت و یادآوری کننده این روز خاص به ما بود. گفتم بد نیست اینجا بگذارمشون

 

    

 

 

 

  

 

مجله خارجَکی

بعد از امتحان ریاضی بود که نجمه و فائزه آمدند و ازم خواستن که به هر بهانه ای شده آدرس خونه نیکو را ازش بگیرم تا اونها بتوانند به عنوان کادوی تولدش ، اشتراک یه مجله خارجی را که اصلاً راستشو بخواهید اون موقع نپرسیدم چیه و در مورد چیه را بگیرند... نقشه ساده بود من به سمت در مدرسه یعنی درست جایی که بچه ها تجمع کرده بودند رفتم البته با حالتی غمگین و افسرده و از اون جایی که کسی عادت نداشت منو اونجوری ببینه بلافاصله نقشه گرفت و فهیمه پرسید چی شده؟ گفتم: نمی دونم اما اینجوری که بویش میاید منو سال دیگه این مدرسه راه نمی دن... یه کمی بغض کردم. نجمه گفت عیبی نداره فوقش بهت نامه می دهیم!!!!(تلفن هم نه فقط نامه می دن؟!!) منم گفتم من که آدرستونو ندارم نجمه گفت خب بنویس و اینجوری آدرس 6-7 نفر را گرفتم که فقط البته یکیش به دردمون می خورد. الان که فکر می کنم چند تا سوال تو ذهنم مطرح میشه. چه طور اون روز گول همچین حرف مسخرهای را خوردن؟ چه طور نپرسیدن از کجا می دونی که سال دیگه نیستی؟ کی می توانست حدس بزنه آینده چی میشه؟  مگه تلفن را ازت گرفتن که می خواهی نامه بنویسی؟ واقعاً ما اینقدر ساده بودیم؟ به هرحال ما آدرس را بدست آوردیم و نجمه و فائزه خوشحال و خندان رفتن دستمزد من هم یه بوس بود که فائزه زحمتش را کشید...

آخره دوم

دقیقاً روز آخر دوم بود یعنی روز آخری که امسال می آمدیم مدرسه. همه محض خنده آمده بودیم مدرسه می دونستیم امروز تو مدرسه خبری نیست. برای دست گرمی اول صبح به صبور باقرزاده گفتیم که امتحان هندسه ای که قرار بود دیروز ازمون بگیرن امروز می خوان بگیرن و اون هم باور کرده بود و دچار استرس شدید شده بود که اون درس نخوانده. همه بچه ها نقششون را بی نقص بازی کردن البته به جز صیتی که همیشه باید یه نفر باشه تا ساز مخالف باشه. صیتی بود که در آخرین لحظات مارو لو داد و گفت که خبری از امتحان  نیست اما ما تفریحمان را کرده بودیم همین که صبور  از حول اینکه امتحان را نخوانده می خواست بره پیش دبیر هندسه و بهش التماس کنه و بهانه مریضی مادرش را بیاره واسه ما بس بود که البته فکرش را بکنید که واقعاً صبور می رفت و التماس می کرد و دبیر هندسه می گفت کدام امتحان؟ اون موقع مزه اش بیشتر بود اما خب واسه صبح ناشتا همین بس بود. زنگ فیزیک به شنیدن یه کم نصیحت واسه درس خواندن و یه آب بازی درست و حسابی و کلی خنده گذشت و زنگ آخر هم که اصلاً دبیر نداشتیم به بازی گرگ و گله سوفند گذشت. من شده بودم گرگ ، پریسا مادر بره ها بود وبیشتر بچه های کلاس هم که توی بازی سهیم بودن هم شدن بره بره ها باید از خونه می آمدن بیرون و یه دور کامل دور حیاط و زیر پیلوت می دویدند و خودشون را می انداختن تو بغل مامانشون(منظورم پریساست) و قبل از اون اگه من می گرفتمشون می سو ختن. نمی دونم چرا هر وقت بازی کنیم پریسا کار  سخته را می انداخت گردن من و می گفت یه کم تو بیشتر بدوی چربیهایت آب میشه اما اون نمی دونست دویدن برای من مثل راه رفتن بود بسکه همیشه در حال بازی و ورجه وورجه بودم .خلاصه تمام بره ها رو یکی یکی می گرفتم فقط مریم از دستم فرار کرد و نفر آخر که فائزه فروزش بود. وقتی دنبال فائزه بودم نزدیک میله تور والیبال آنچنان با صورت خوردم زمین که اگه دستم جلوی صورتم نیومده بود فاتحه صورتم خوانده شده بود و شلوارم به اندازه یه پرتقال سر زانویش پاره شد. خوب شد روز آخر مدرسه بود. اما اون موقع نفهمیدم که چه بلایی سرم اومده به قول معروف اون موقع داغ بودم. وقتی رسیدم خونه دیدم پوست کف دست راستم کاملاً کنده شده و خونین و مالینه دستم و چون مانتوم از آب بازی کردن خیس بود متوجه لکه های خون روی اون نشده بودم. سر زانومو که نگو مامانم هی غر میزد و باند پیچی شون می کرد ولی  راستشو بخواهید اون روز دردی را احساس نکردم و تا آخر روز پر انرژی می خندیدم و خوشحال بودم چون آنقدر از اون روز خاطره خوب داشتم که می توانستم باهاشون تمام زخمهامو مرحم بگذارم.

آخرین زنگ هندسه

اونروز باز خنده سر کلاس هندسه به راه با اینکه دبیر هندسه تمام نکات ایمنی را رعایت کرده بود اما آخر کلاس انفجار بود و بس. اون پریسا و فهیمه وشبنم را برده بود میز اول نشانده بود ولی این کار باعث ساکت شدن اونها نشده و برعکس اونها از طرف صدیقه اینا که بچه های کلاس روبرویی بودن کوک می شدن و بیشتر می خندیدن و توی سر کله هم میزدن. من جای سپیده نشسته بودم ونیکو جای پریسا و نجمه تنهایی ته کلاس نشسته بود. دبیرمان هم آمده پیش پیرایه جلوی نیکو نشسته بود. کار اصلی را نجمه شروع کرد. من یه ماشی حساب ساده داشتم از اینها که با فشردن هر دکمه یه صدای تونی ازش خارج می شه. یادمه اونو سال اول دبیرستان صبح روزی که اولین امتحان ریاضی دوران دبیرستانم را بدهم ، بابام از سوپر مارکت سر کو چه مان خریده بود. اما عجیب ماشین حساب با وفایی بود. تا آخرین امتحان پیش دانشگاهی همراهم بود. هرچند که اون موقع سیمهای بلندگویش را قطع کرده بودم که دیگه صدا نده! اینو گفتم که بعدش این را تعریف کنم. گفتم نجمه اون روز کار را شروع کرد بر خلاف همیشه که نجمه همیشه طراحی نقشه و پشتیبانی خنده ها با اون بود و البته با نیکو. نجمه ماشین حساب مذکوره من را برداشت وشروع کرد باهاش آهنگ زدن. من هم بوق همیشگی ام را درست کردم و با اون هم آواز شدم .( این بوق یه لوله خودکار بیک بود که با یه تیکه کاغذ و یه تیکه چسب می شد بوق و باید برخلاف بوقهای دیگه که تویشان فوت می کنند این یکی را باید میک زد یعنی نفس را بکشه داخل ریه ها. من تو این کار خیلی ماهر بودم وانواع صداهای زیر و بم را با همون یه تیکه کاغذ در می آوردم ).خلاصه نجمه میزد،من می زدم.نجمه می زد ، من می زدم و بقیه می خندیدند به خصوص پریسا اینا. اما دبیرمان انگار کر بود اصلاً واکنش نشان نمی داد تا اینکه بعد از گذشت یه 5 دقیقه عین فنر از جایش پرید با خودم گفتم الان میاد سراغ من اما اون یه راست رفت سمت میز اول و یکی زد محکم پس گردن فهیمه که سرش را گذاشته بود روی میز و می خندید. برای چند ثانیه کلاس ساکت شد و بعد صدای اعتراض شدید بچه ها که شما به چه حقی اینکارو کردید و فهیمه هم داشت گلوله گلوله اشک می ریخت و پریسا داد می کشید و اعتراض می کرد و نیکو هم توی این هیر ویر بلند شده بود و دستش را توی هوا تکان می داد و حرفهای نامفهومی را با داد می گفت و گاه گاه هم با صدای بمی که از ته گلویش بیرون میداد می گفت "آقا ماااااااااااااااااااااچ بده بیــــاد!!!!!!" و چند هراز گاهی هم بر می گشت و با نجمه می خندید. من هم لوله خودکار کذا را بردم طرف دهنم و با تمام قوا به صدا درش آوردم و برای بار دوم کلاس برای چند ثانیه ساکت شد  و دوباره منفجر شد اما این بار انفجار به خاطر صدای قهقهه بچه ها بود حتی فهیمه هم می خندید. دبیر هندسه هم با عصبانیت تمام کیفش را برداشت و ما هنوز داشتیم می خندیدیم که زنگ خونه خورد...

عین الله باقر زاده؟!

یادمه هفته سختی بود همش امتحان داشتیم .اون روز خاص سه تا امتحان داشتیم. زنگ سوم که نوبت ریاضی شد با بچه ها تبانی کردیم که امتحان را از بیخ منکر بشویم و همینکار را هم کردیم . اما یادتونه اول سال گفتم که ما توی کلاسمون چند تا وصله ناجور داشتیم که به هیچ عنوان با کلاس هماهنگ نمی شدن؟ یکی از اون افراد عین الله باقر زاده بود! منظورم همون صبور باقر زاده است که درست ساز مخالف کلاس بود. ساز مخالفش طوری بود که اگه ما می گفتیم الان روزه و خورشید هم وسط آسمونه ، اون می گفت نه الان شبه و اونم ماهه! اون روز هم باهاش دچار همین مشکل شدیم. درست همون موقع که ما منکر امتحان شده بودیم برگشت وبلند بلند گفت که: وا بچه ها مگه جلسه پیش یادتون نیست که خانوم گفت که.... در همین موقع سپیده گرایلو شروع کرد بلند بلند سرفه کردن که صدای صبور به دبیرمان نرسه ولی اون داشت همچنان به حرفش ادامه میداد وسیخونکهای ما فایده ای نداشت. عصبانی ام کرده بود دختره زبون نفهم دولا شدم و کشیدمش سمت خودم و گفتم صبور یه کلمه دیگه حرف زدی نزدی. با من طرفی میدونی که آب از سرم گذشته... نمی دونم چه فکری کرد و خودمم نمی دونستم که ممکنه چه بلایی سرش بیاورم اما این تهدید را کردم. برگشت بهم زل زل نگاه کرد و ساکت سر جایش نشست. دبیرمان گفت خب پس امتحان داریم. همگی یکصدا گفتیم نه بابا نداریم. دبیرمان رویش را به صبور کرد وگفت خانم باقرزاده؟ صبور یه نگاهی به من ویه نگاه به نیکو که کنارم نشسته بود و داشت عینهو غضب کرده ها نگاهش می کرد انداخت و گفت نه خانوم نداریم... باورش واسه همه مشکل بود که من از خودم جذبه نشان دادم و یه کار دیگه به جز مسخره بازی و خندیدن ازم بر اومده!! به طوری که پریسا معتقد بود که این شروع یه حس جدید در مهدیه است!؟  یا  یا  یا  یا... ؟

کوه راستکی

به قول دبیر ورزشمان الوعده وفا.بالاخره اون روز ما رو بردن کوه راست راستکی. البته خیلی از اونهایی که باید می اومدن و قرار بود بیایند نیامدن. از جمله فهیمه مفتول و نیکو و نجمه. من بودم و سیما و پریسا و لیلا و پیرایه و مریم و شبنم و پیرایه و لیلا. البته بچه های کلاسهای دیگه هم بودن.علاوه بر دبیر ورزش دبیر زیست هم همراه ما اومد. اوایل جمشیدیه بودیم که یه پسر و دوتا دختر را دیدیم که جلوتر از ما ایستاده بودن و پسره داشت غیبت موجه می کرد. معلوم دخترها مدرسه را پیچوندن و حالا پسره داره غیبتشون را موجه می کنه!!؟؟! چون پنج شنبه بود کوه خیلی شلوغ بود و ما کلی سوژه واسه خنده داشتیم. اما این 3تا که گفتم بیشتر توجه ما و دبیرهامون را به خودشون جلب کرده بود. توی زمان صعود ترتیب حرکت اینجوری بود که دبیر ورزش از ابتدای صف می رفت و دبیر زیست از آخر صف حرکت می کرد و اکیپ ما پشت سر دبیر ورزش حرکت می کرد چون دل خوشی از دبیر زیست نداشتیم و به قول لیلا هر چی از این آدم فاصله بگیریم کمه. راست هم می گفت اخلاقش یه جوری بود که به هر بهانه ای هم که شده پاچه ات را می گرفت!! خلاصه نزدیک ایستگاه اول بودیم که باز اون 3نفر  را  دیدیم که روی تخته سنگها وسط راه نشسته اند. اون دختره که دوست پسره بود اومد جلویش ایستاده و جفت دستهای پسره را توی دستش گرفت و به سمت سینه اش آورد و روی اونها قرار داد و به هم زل زده بودند و به قول پیرایه خالی تحویل هم می دادند. این صحنه گذشت و ما از کنارشان رد شدیم. زیاد دور نشده بودیم که صدای دار دار آشنای دبیر زیستمان ما  را متوقف کرد. برگشتیم پایین و دیدیم که دبیر زیست محبوب ما داره با اونها دعوا می کنه که اینجا یه مکان ورزشیه و جای این کثافت کاریها نیست و... . بچه ها که پایین بودن می گفتن که اونها را موقع لب گرفتن دیده. به قول مریم آخه این وسط هم جای این کاره؟ نزدیک یه ربع اون داشت داد می زد و ما داشتیم می خندیدیم و انها هم هیچی نمی گفتن واین هی تهدید می کرد. پریسا اعتقاد جالبی داشت" دیدید این آبرومونو برد؟" صدای دبیر ورزش همه را به حرکت واداشت حتی دبیر زیستو! حرکت کنید راه بندان توی کوه خطرناکه.... این سوژه ای بود که تا خود مدرسه در موردش بحث شد و تنها نظر من هم که باعث عصبانیت همه می شد این بود که خیلی با نمک بود که یه روز دبیر زیست به ما گیر نداد ولی یکیو پیدا کرد که بهش گیر بده و تمام مدت می خندیدم که بچه ها ریختن سرم و یه کتک مفصل خوردم. وقتی رسیدیم مدرسه سومها امتحان عملی کامپیوتر داشتن. ارغوان و صبا دوقلو بودن. اون روز هم امتحان شفاهی زبان داشتن و هم امتحان کامپیوتر. واسه همین صبا زبان خوانده بود و ارغوان کامپیوتر. صبح صبا جای ارغوان امتحان زبان داده بود و حالا نوبت ارغوان بود ه جای اون امتحان کامپیوتر بده. اونها مقنعه هاشون را که کمی با هم فرق داشت را باهم عوض کردن حتی صبا پلاک دندانهاشم را درآورد و به ارغوان داد . عملیات با موفقیت انجام شد و امتحان بدون کوچکترین نقصی بر گذار شد و تنها ارغوان شاکی بود که نمره صبا بیشتر میشه و سوال اون سختتر بوده!؟