آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

کوه راستکی

به قول دبیر ورزشمان الوعده وفا.بالاخره اون روز ما رو بردن کوه راست راستکی. البته خیلی از اونهایی که باید می اومدن و قرار بود بیایند نیامدن. از جمله فهیمه مفتول و نیکو و نجمه. من بودم و سیما و پریسا و لیلا و پیرایه و مریم و شبنم و پیرایه و لیلا. البته بچه های کلاسهای دیگه هم بودن.علاوه بر دبیر ورزش دبیر زیست هم همراه ما اومد. اوایل جمشیدیه بودیم که یه پسر و دوتا دختر را دیدیم که جلوتر از ما ایستاده بودن و پسره داشت غیبت موجه می کرد. معلوم دخترها مدرسه را پیچوندن و حالا پسره داره غیبتشون را موجه می کنه!!؟؟! چون پنج شنبه بود کوه خیلی شلوغ بود و ما کلی سوژه واسه خنده داشتیم. اما این 3تا که گفتم بیشتر توجه ما و دبیرهامون را به خودشون جلب کرده بود. توی زمان صعود ترتیب حرکت اینجوری بود که دبیر ورزش از ابتدای صف می رفت و دبیر زیست از آخر صف حرکت می کرد و اکیپ ما پشت سر دبیر ورزش حرکت می کرد چون دل خوشی از دبیر زیست نداشتیم و به قول لیلا هر چی از این آدم فاصله بگیریم کمه. راست هم می گفت اخلاقش یه جوری بود که به هر بهانه ای هم که شده پاچه ات را می گرفت!! خلاصه نزدیک ایستگاه اول بودیم که باز اون 3نفر  را  دیدیم که روی تخته سنگها وسط راه نشسته اند. اون دختره که دوست پسره بود اومد جلویش ایستاده و جفت دستهای پسره را توی دستش گرفت و به سمت سینه اش آورد و روی اونها قرار داد و به هم زل زده بودند و به قول پیرایه خالی تحویل هم می دادند. این صحنه گذشت و ما از کنارشان رد شدیم. زیاد دور نشده بودیم که صدای دار دار آشنای دبیر زیستمان ما  را متوقف کرد. برگشتیم پایین و دیدیم که دبیر زیست محبوب ما داره با اونها دعوا می کنه که اینجا یه مکان ورزشیه و جای این کثافت کاریها نیست و... . بچه ها که پایین بودن می گفتن که اونها را موقع لب گرفتن دیده. به قول مریم آخه این وسط هم جای این کاره؟ نزدیک یه ربع اون داشت داد می زد و ما داشتیم می خندیدیم و انها هم هیچی نمی گفتن واین هی تهدید می کرد. پریسا اعتقاد جالبی داشت" دیدید این آبرومونو برد؟" صدای دبیر ورزش همه را به حرکت واداشت حتی دبیر زیستو! حرکت کنید راه بندان توی کوه خطرناکه.... این سوژه ای بود که تا خود مدرسه در موردش بحث شد و تنها نظر من هم که باعث عصبانیت همه می شد این بود که خیلی با نمک بود که یه روز دبیر زیست به ما گیر نداد ولی یکیو پیدا کرد که بهش گیر بده و تمام مدت می خندیدم که بچه ها ریختن سرم و یه کتک مفصل خوردم. وقتی رسیدیم مدرسه سومها امتحان عملی کامپیوتر داشتن. ارغوان و صبا دوقلو بودن. اون روز هم امتحان شفاهی زبان داشتن و هم امتحان کامپیوتر. واسه همین صبا زبان خوانده بود و ارغوان کامپیوتر. صبح صبا جای ارغوان امتحان زبان داده بود و حالا نوبت ارغوان بود ه جای اون امتحان کامپیوتر بده. اونها مقنعه هاشون را که کمی با هم فرق داشت را باهم عوض کردن حتی صبا پلاک دندانهاشم را درآورد و به ارغوان داد . عملیات با موفقیت انجام شد و امتحان بدون کوچکترین نقصی بر گذار شد و تنها ارغوان شاکی بود که نمره صبا بیشتر میشه و سوال اون سختتر بوده!؟

نظرات 1 + ارسال نظر
ندا پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1387 ساعت 07:59 ق.ظ

چه عجب ایلناز نظر نداده بود .آخ جون من اولیشم
صبا ارغوان تو دانشگاه مابودن فکر کنم بازم از اینکارا می کردن چون هر ترم من فقط یکیشونو می دیدم...

واقعاْ؟؟؟؟؟ امان از دست این دوتا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد