آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آخرین حرف های بعضی تداعی ها

طرفهای ساعت 10 بود که با مامانم وارد مدرسه شدم. برخلاف همیشه که جلسات اولیاء و مربیان توی نمازخانه مدرسه برگذار می شد اینبار جلسه توی کتابخانه بود. مامان را تا طبقه دوم و جلوی در کتابخانه همراهی کردم و برگشتم پیش بچه ها. سحر و مریم و فهیمه ناناز و نجمه توی کلاس بودند. یک کم عکس گرفتیم و به دلیل تشکیل نشدن کلاس بچه ها اونها رفتند و من ماندم و فهیمه تنبدترقه و راه افتادیم که از معلمها عکس بگیرد. تنها کسی که من دوست داشتم باهاش عکس بگیرم دبیر ادبیات پارسالم یا همون دبیر نگارش امسالم بود دقیقاً یعنی خانم شیخی . نمی دونم یک آدم چقدر می توانست دل بزرگی داشته باشد. با تمام آزاری که داده بودمش، با تمام شلوغ کاری ها و سر و صداها و مسخره کردن ها نمی دونم چطور می توانست هنوز بهم لبخند بزنه و فتح اللهی جان خطابم کنه. هرچند که اون روز هم از بابت مسخره بازی فقط می خواستم باهاش عکس بگیرم. آمدیم توی حیاط فهیمه با سوری دبیر معارف اسلامی عکس بگیرد. همون موقع بود که یک دختری که تا اون موقع ندیده بودمش آمد طرفم و گفت یه چیزی برام می نویسی و دفترچه خاطرات کوچیکی را بهم تعارف کرد. منم گفتم البته و تند و تند شروع کردم به سوال پرسیدم... نام، نام خانوادگی،نام پدر، شماره شناسنامه،... و اون هم تند و تند جواب میداد ولی من فقط اولین جوابشو شنیدم...مرجان... و برایش یک متن کوتاه همراه با آرزوی موففقیت نوشتم و رفت. به محض رفتن اون یکی گفت: اون کی بود و یه بسته پفک جلوی رویم دیدم. نیوشا روباهه بود. گفتم نمی دونم. گفت شما ها چقدرعجیبید واسه کسی که نمیشناسید همه کار می کنید اما واسه ماها که می شناسید هیچی. گفتم اشتباه نکن این همه کار نبود بعدشم اگر تو هم دفترچه بهم می دادی می نوشتم من که آدم مهمی نیستم که نخواهم از خودم ردی بگذارم و شماها هم با نیم خط می خواهید چی کار کنید؟ گفت: ول کن اصلاً پفک نمی خوری ؟ نکنه رژیمی؟ گفتم: من و رژیم؟!؟!! نه مرسی میل ندارم عوضش یه خواهش دارم لطفاً اینقدر روی زمین نریز و یه نگاهی به مسیری که از جلوی بوفه تا اونجا که ما ایستاده بودیم با چی توز طلایی کشیده شده بود انداختم. در یک آن زهرا ترب که با نیوشا بود شروع کرد به جمع کردن پفکها با پاهاش و من هم توی دلم گفتم وای چه دختر خوبی سفارشتو به فهیمه ناناز می کنم و پوز خند ناخودآگاهی زدم... نیوشا هم ناراحت از پوزخند من رفت...و بعد از رفتن اونها بود که فهیمه تنبد ترقه یه تلنگر به من زد و گفت دیدی چه خفن آرایش کرده بود زهرا؟؟؟!؟!؟ همونطور که گوشه حیاط نشسته بودم یه نقاشی از مدرسه خالی بالای کتاب بینشم که مریم امروز برایم آورده بود و اصلاً به خاطر همون با مامانم اومده بودم مدرسه کشیدم و تتنبدترقه جونم هم امضایش کرده

  

 و این یک تصویرهم زهرا ترب است با همون شرحی که نوشته شده... 

 


 فقط مانده بود با شیخی عکس بگیریم برای همین هم با اینکه جلسه مامانم تمام شده بود و آمده بود توی حیاط ازش چند دقیقه فرصت خواستم تا برم بالا و برگردم توی راه برگشت مریم قریشی جلویم را گرفت گفت داری میری گفتم آره گفت دیگه نمیای؟ گفتم : نه و خواستم یه راهی واسه خودم باز کنم که یه دفتر به سمتم گرفت و گفت می نویسی... با اینکه عجله داشتم گفتم خیله خب پشتت را کن و دفتر را گذاشتم پشت کمرش و خواستم بنویسم اون موقع خیلی حرفها از ذهنم گذشت که می شد نوشتشون یه حرفهایی که هیچ وقت گفته نشده بود و هیچوقت هم گفته نشد چون من اون روز هم اونها را ننوشتم و تنها چیزی که به جز آرزوی موفقیت نوشتم این جمله بود...من دوست داشتم همه با هم دوست باشیم، بدون چشم و ابرو... اما ننوشتم که تو که اینقدر مهربونی تویی که می توانی خوب باشی تویی که می توانی آدم ها را دوست داشته باشی چرا همش ووانمود می کنی که بقیه برایت مهم نیستند چرا وانمود میکنی که خشنی در حالی که نیستی. چرا با زبون تلخت حتی اونهایی که دوست داری را می رنجونی چرا سخت ترین راه را برای پیدا کردن دوست انتخاب می کنی... دور ایستادن و نگاه کردن بدون اینکه هیچ وقت پیش قدم بشی... می ترسم تنها بمونی می ترسم با اینکه خوبی همه فکر کنند بدی.. این ها را الان اینقدر راحت میگم اون موقع ها از گفتن حرفها وحشت داشتم. اما یک بار توی زندگی ام موقعیتی پیش اومد که فهمیدم آدم تا آخر دنیا وقت نداره واسه همین هرچی هست میگم خوب و بدش نمی خواهم حرف نگفته ای برایم بمونه نمیدونم این عادت خوبی شده یا عادت بدی... باری به هر جهت اون لحظه فقط همون را نوشتم و با عجله رفتم آبخوری تا آب بخورم و برم پیش مامانم که یه ربعی می شد که منتظرم بود. نیوشا روباهه که فکر کنم دلخوری نیم ساعت پیش یادش رفته بود اومد و گفت کجایی مامانت خیلی وقته منتظرته بیچاره مامانت نمیدونه بچه اش اینجا کارمنده. مامانم آمد طرفم و نیوشا باهاش شروع کرد به سلام و احوالپرسی. جالبش اینجا بود اون آدم شر و شور در مقابل مامانم مظلوم و خجالتی و سر پایین گرفته حرف می زد. بین حرفهایش بود که سر و کله مریم قریشی هم پیدا شد و شروع کرد مثل همیشه لفظ قلم صحبت کردن..." خانم فتح اللهی واقعاً باید به خاطر داشتن همچین دختری بهتون تبریک گفت، یه مدرسه است و یه مهدیه، یه مهدیه است و یک سرویس مدرسه، اصلاً مدرسه بدون مهدیه صفا نداره. دوستی با مهدیه یک افتخار بود امسال برای ما و ... مامان بیچاره من هم بی خبر از همه جا جواب تعارفات معمول را کاملاً معقول به جا می آورد و نظر لطفتون است و خوبی از خودتونه از دهنش نمی افتاد و من هم با خشم تمام به مریم قریشی نگاه می کردم و نیوشا هم موزیانه لبخند می زد. وقتی حرفهایش تمام شد و مامانم دور زد که راه خانه را در پیش بگیره فقط فرصت کردم یک جمله به مریم بگم اونم این بود که خدا از رو زمین ورت داره... وقتی به مامان بیچاره ام گفتم که اون کی بود و منظورش از تمام اون حرفها تیکه انداختن بوده مامانم هر چی کاسه کوزه بود سر من شکست و در جواب فقط یه جمله بهم گفت: این تویی که باعث می شوی بقیه با مادرت این طور برخورد کنند تا کی باید از دست تو بکشم!!! ...


نظرات 2 + ارسال نظر
efs دوشنبه 28 بهمن 1387 ساعت 09:23 ب.ظ http://www.efs.pib.ir

سلام دوست خوبم وب خوبی داری برات ارزو میکنم موفق بشی و میدونم که موفق میشی
راستی اگه دوست داشتی به ما هم
ما بهترین نیستیم و اولین هم نیستیم ولی بهترین ها را برای شما گرد آ وری کرده ایم

دختربهار دوشنبه 28 بهمن 1387 ساعت 10:26 ب.ظ http://dastanekootah.blogsky.com/

چندتایی از مطالبت رو خوندم. اول فکر کردم خاطرات روزانته اما متوجه شدم خاطرات گذشته اس٬ چطور اینقد خوب به خاطر میاری؟؟
خاطراتت خیلی جالبه و متفاوته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد