آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

به نفع ایتام یا روباه

صبح اونروز قرار بود مسابقه بسکتبال برگزار شود. پول حاصل از فروش بلیط این مسابقه که بین تیم پیش دانشگاهی و اولها با تیم سومها بود به نفع ایتام جمع آوری شود. ولی آلودگی هوا به قدری شدید بود که دبیر ورزش مسابقه بسکتبال را به پرتاب آزاد تغییر داد و دقیقتر اینکه فقط 5 دقیقه بازی کردند و بقیه اش پرتاب آزاد بود. توی تیم سومها از بچه های ما فهیمه ناناز بود و سحر عبدهو و الهام نبوی که سحر نیامد و بازی شروع شد. من و عاطفه هم واسه دیدن بازی دوستانمان رفته بودیم اما وسطهای مسابقه بود که عاطفه به من اشاره کرد مسابقه و تشویق را ول کن تورو خدا قیافه اولها را نگاه کن. حق با عاطفه بود. سوژه زمین فهیمه ناناز بود و بیشتر توجه من و عاطفه هم به حرکات روباه بود. روباه نشسته بود و دستش را زده بود زیر چانه ا ش و به فهیمه زل زده بود و واقعا توی یک حال و هوای دیگه ای بود ... اولها از اینکه داشتند می بردند جیغ می کشیدند و لی روباه ساکت بود و دقیقا وقتی فهیمه گل زد ، نیشش تا بناگوشش باز شد و از خوشحالی یک لحظه اومد عقب و دوباره نیم خیز نشست و دستش را زد زیر چانه اش و به تماشای بازی، ببخشید به تماشای فهیمه ادامه داد... من و عاطفه مرده بودیم از خنده واقعا تابلوی لبخند ژگوند را چرا از روی مونالیزا کشیده اند؟ اشتباه کردند باید از روی روباه می کشیدند. نفر بعدی را نمی شناختیم جدید بود اما  اگر از چشمانش یک خط راست می کشیدیم درست می خورد وسط تخم چشم فهیمه ناناز.. البته ناگفته نماند که بعدا فهمیدیم اسمش شادان است و یه جورایی شد بلای جون فهیمه ناناز...بعد بازی هم مریم گلی آمد تا بلیط مسابقه را بفروشد و صاف هم از بین اون همه جمعیت آمد سراغ من و عاطفه. عاطفه یک بلیط خرید و شروع کرد با الهام حرف زدن و رفت.من و فهیمه ناناز هم گلاب به رویتان رفتیم w.c. بین راه داشتم جریان روباه را تعریف می کردم که باز مریم گلی سیریش شد که یکی دیگه هم بخر...گفتم 5 تا بلیط می خرم به شرط اینکه چشمانت را ببندی و صاف بایستی تا یک کاری را انجام بدهم... راستش را بخواهید قبول که کرد هیچ ، خوشحال هم شد. بیچاره با خودش نمی دونم چی فکر کرده بود اما من تلافی 3 روز پیش را فقط می خواستم سرش در بیاورم. سه روز قبل، بعد از تعطیلی مدرسه ما توی کوچه منتظر آقای حیدری ایستاده بودیم. سرویس مسیر هروی که مریم گلی هم داخل آن بود حرکت کرد و از کنار ما گذشت در این بین مریم گلی با کتابی که توی دستش بود از پنجره سرویس آویزان شد و یکی محکم کوبید تو سر من. حالا وقت تلافی بود. چشمانش را که بست با کتاب شیمی ای که دستم بود یکی زدم توی ملاجش. وقتی چشمانش را باز کرد توی چشمانش اشک جمع شده بود. نگاهش کردم و گفتم توروخدا گریه نکن چیزی که عوض داره گله نداره... البته مریم گلی غدتر از این حرفها بود که گریه کند (واسه همین بود که وقتی دبیر شیمی توانسته بود اشکش را در باورد من مطمئن بودم که مسئله مهمی است) اون هم راهش را کشید که بره وسط راه بود که برگشت و گفت: انتظار داشتم بــــــــــــــــــــــــــــــــــــوسم کنی ...گفتم چی؟بوست کنم؟ و گذاشتم دنبالش اگر مریم فقیه جلویم نگرفته بود حتما می گرفتمش و اونوقت خدا داند که چی می شد... بقیه روز هر وقت مریم گلی من را می دید یا پشت دوستانش قایم می شد یا تا کمر خم می شد و تعظیم می کرد... زنگ نمازهمان روز بود که لیلا کاظم زاده حالش خیلی بد شده بود هم روزه بود هم صبحش رفته بود آندوسکوپی و حاضر هم نبوده روزه اش را بخورد با اینکه همه بهش می گفتن که روزه ات باطله اما خب نخورده بود تا اون موقع که حالش خیلی بد شده بود و پیرایه تصمیم گرفته بود با زور هم شده روزه اون را باز کنه... پیرایه مدام از ما می پرسید بچه ها کی یه چی شیرین داره؟...ما هم بسکه گفته بودیم نداریم کلافه شده بودیم دست آخر گفتم:عاطفه داره... پیرایه به من نگاه کرد و خواست بره سراغ عاطفه که اونور حیاط بود که من ادامه دادم :عاطفه یک دونه شیرین داره... و همه زدند زیر خنده و پیرایه هم یکی من را زد که بی موقع شوخی نکنم...خب تقصیر من چیه که دلداده عاطفه اسمش شیرین بود...

انواع مجازات

صبح ساعت 7 بود که مثل خیلی روزها داشتیم میزدیم و می رقصیدیدم که ناظم ما آمد بالا. ما هم سریع در سطل آشغال را که رویش می زدیم و جای ضرب ازش استفاده می کردیم پرت کردیم ته سالن و من و عاطفه که کتابی همراهمان نبود مشغول نون بیار و کباب ببر بازی کردن شدیم و بقیه هم درس خواندن. ناظم وقتی به طبقه ما رسید گفت پایینی ها پایین(منظورش 304 بود که کلاسشن طبقه اول بود) بالایی ها هم بالا. هر کی هم که روی زمین بنشیند 1 نمره از انظباطش کم می شود!!! ما ها هم در حالی بودیم بلند شدیم ایستادیم و به همون کارها ادامه دادیم. من و عاطفه نون بیار کباب ببر بازی می کردیم. نجمه و سحر درس می خواندند و مریم هم از روی دفتر فهیمه ناناز مشق می نوشت و فهیمه هم که تا اون موقع داشت برای مریم می خواند حالا نقش میزش را هم بازی می کرد... ناظممان با غضب به ماها نگاه کرد و گفت امان از دست شماها از رو نمیرید؟ در همان موقع ناظم اولها رسید و شفا... عصبانیتش را سر اون خالی کرد" مگه شما همیشه نباید بالا باشید؟" این را با حالت هجومی گفت. و ناظم اولها هم گفت:من همیشه بالا هستم الان ... و ناظم سومها نگذاشت حرف اون تمام بشود و همانطور که می رفت گفت میبینم... و ناظم اولها با تعجب که ما چرا ایستاده ایم و داریم اون کارها را انجام میدهید به ما نگاه کرد و گفت: بچه های خودتن به من چه و رفت توی دفترش که ته راهرو بود... و دوباره مسخره بازیها شروع شد...هرکی چیزی میگفت... مجازات در مدرسه آئیـ... ... نشستن روی زمین اعدام...حرف زدن 700 سال حبس... بزن و بکوب حبس ابد با اعمال شاقه... خندیدن تبعید به جهنم... رقصیدن هم حبس ابد هم اعمال شاقه هم 7 بار اعدام با چوبه دار و برق و اتاق گاز و تیرباران و گیوتین و آتش و غرق کردن توی دریا اگر هم احیاناً نمردی 7 بار دیگه... اما به قول عاطفه همه اینها یک طرف ، یک دقیقه رفتن توی قتلگاه و با اون مورچه کارگر یگانه بودن یک طرف... خلاصه اینقدر بلند بلند گفتیم که ناظم اولها اومد و گفت: بس کنید دیگه چقدر غر می زنید... زنگ چهارم هم بیکار بودم چون حوصله نداشتم که ناظم ها به خاطر نرفتن به نماز اسمم را یادداشت کنند رفتم خونه با اینکه دوست داشتم پیش بچه ها باشم...

گرومپ

اونروز ساعت سوم امتحان مبانی کامپیوتر داشتیم. بعد از ناک اوت شدن خانم سلطان زاده و نیامدنش به مدرسه به خاطر ناراحتی قلبی اش یک دبیر جدید برایمان آوردند که توپولی و سفید بود و خیلی سخت گیر... خلاصه زنگ تفریح دوم با مریم و هدی هشیار روی لبه دیوار بالای باغچه ها که درست زیر پنجره کلاسهای طبقه اول بود نشسته بودیم و درس می خواندیم. فهیمه ناناز که گویا درسش را حسابی خوانده بود بیخیال امتحان داشت با لیلا پیمان و الهام نبوی کیا بسکتبال بازی می کرد...سرمان به درس خواندن گرم بود که صدای بلند گرومپی ما را به خودمان آورد.  کله فهیمه ناناز بود که با همچون صدای وحشتناکی اون هم با گیجگاه خورده بود به میله بسکتبال. با مریم از روی دیوار پریدیم پایین و خودمان را رساندیم بالای سر فهیمه که هنوز نقش بر زمین بود. بلندش کردیم و لبه باغچه ، کنار حیات نشاندیمش. می گفت سرم گیج میره. واسه چند لحظه سرش را گذاشت روی شانه مریم و چشمانش را بست. کمی که گذشت گفت داره حالم بهم می خوره من هم دور و برم را نگاه کردم تنها چیزی که به درد می خورد را آوردم محض احتیاط اگر لازم شد گلاب به روتون... اون هم یک زنبه بود که از لبه دیواره پیدایش کرده بودم.(محض اطلاع اونهایی که نمی دونن زنبه چیه عرض کنم که به این ظرف های فلزی که اوستا بناها توشون ملات درست می کنند و گچ و سیمان می ریزند میگن زنبه) خلاصه فهیمه حالش بهم نخورد اما واسه اینکه زودتر حالش جا بیاید شروع کردیم به مریم به مسخره بازی با اون زنبه. به ترتیب نقش بازی میکردیم. از تبق زالزالک گرفته تا جهاز عروس و عمله بنا و ... تا سال نو مبارک را بازی کردیم . فهیمه هم بسکه خندید دردش یادش رفت و سر حال اومد اما دیگه زنگ خورده بود و من هیچی مبانی نخوانده بودم. دو تا از سختترین برنامه ها را روی میز نوشتم و دست بر قضا همون دوتاعین سوالهای امتحان بود. یعنی امتحان 3تا سوال بود که باید دوتایش را انتخابی حل می کردیم و من سر بلند و خوشحال از اینکه خدا مزد کمک کردنم به فهیمه را داده بعد امتحان یک داد از خوشحالی کشیدم  که باعث شد آناهیتا نعمتی یک گاز درست و حسابی از دستم بگیره و بگه حقته خر شانس. نمی دونید چه گازی بود دستم چه ورمی کرد همین طوری نفرینش می کردم و از کلاس می رفتم بیرون که دم کلاس محکم خوردم به آفریقای جنوبی. گفت: چی شده چه نفرینی می کنی؟ گفتم خانم ببینید دستم را چی کار کرده. یه نگاه به دست من کرد و یه نگاه به آناهیتا و رو به آناهیتا گفت: نگران نباش با دعای گربه سیاهه بارون نمیاد!!! و خندید و رفت... بچه ها همه زدند زیر خنده من هم عصبانی از اینکه هم گاز محکمی خورده بودم و هم متلک درشتی ،رفتم کلاس فهیمه اینا که ببینم اونها امتحانشان را چی کار کردند(آخه امتحان بین دوتا کلاس هماهنگ بود)...

نامه دوم پریسا

رست همون روزی که اون اتفاق کذایی واسه شیرین بیچاره افتاد، نامه دوم پریسا هم توسط پیک همیشگی یعنی منصوره قربانی به دست ما رسید... این نامه با نامه اول که سراسر غم و اندوه و یادآوری خاطرات گذشته کمی متفاوت بود. حالا دیگه پریسا به محیط جدید عادت کرده و به نکات مهمی هم رسیده بود. و البته گله کردن از بنده که کار همیشگی پریسا جون بود. که ناگفته نماند که من هرگز گله ای نداشته ام و ندارم چونکه اینم یه جور یاد کردن از آدمه دیگه. از قدیم گفتن " کاچی بعض هیچی"

پریسا نامه اش را با جمله ای شروع کرده بود که ادای من بیچاره بود. یکروز وقتی با پریسا تلفنی حرف می زدم بابام را بیرون میاد و من بهش این گونه سلام میکنم که پریسا توصیف کرده:

 

و بعد هم شروع کرد به حرف جدی زدن و باز من بودم که مورد حمله واقع میشدم:


 

در توضیح اضافه میکنم که نُمادنُما تیکه کلام دبیر هندسه دوممون بود(عطا...) و در ادامه توضیح میدهد که منظورشان از نمایندگان رسمی شان چه کسانی هستش:

 

و جملات بالا نهایت لطف پریسا بود به من!!!

 

ناگفته نماند که در راستای خاطره 18 آذر و فرستادن کادوهایش توسط پیک مخصوص ، پریسا جان ازمون در یکجای نامه اینجوری تشکر می کنه که:


 

و اینجا تاییدی از حرف من در خاطره حسنی به مکتب نمی رفت ... داریم:


 


 

و خواستگاری محبوبه دلیلی میشه واسه اینکه پریسا به این فکر بیفته که کی زودتر از همه ازدواج میکنه البته از بین خودمان 4تا(من و نیکو و نجمه و پریسا):

و تایید میکنم که حق با پریسا بود. در کمال ناباوری نجمه اولین کسی بود که ازدواج کرد...

 

من و بچه ها به پریسا مدام می گفتیم که یک روز به مدرسه بیاید و به قول معروف دیدیاری تازه کنیم اما اون مدام امروز و فردا میکرد.توی اون نامه خیلی خلاصه دلیل پشت گوش انداختن این کار را اینجوری عنوان می کند که:

 

و با تاکید بعدش به من تذکر میده که دلیل زود رنج شدنش را با این جمله بفهمم:


 

یعنی یه جورایی " اعصاب ندارم با من مهربانتر حرف بزن" ... آخه راست میگه من زیاد آدمی نبودم که محبتم را به زبان بیاورم و اصلا نقطه ضعفم هم همین بود که حتی یک جمله ساده دلم تنگ شده واست را هم نمی توانستم بگم. اسمش را غد بودن می خواهید بگذارید بگذارید. می خواهید سنگ دلی بگذارید،بگذارید... این جوری بودم دیگه خلاصه. البته بعدها یک اتفاق بد باعث شد این عادت بد از سرم بیفته.

البته همیشه هم خیلی بد نبودم... تا جایی که پریسا یه جایی توی نامه اش میگه که:

 

برگردیم به نامه پریسا. گفتم که پریسا این نامه اش با اولی خیلی فرق میکرد. به باورهای جدیدی رسیده بود و به قول خودش"من یه پریسای دیگم"



و جای اون جای خالی فقط می شد خدا را جایگزین کرد؟؟؟

 

و یک لغت که شاید معنیش برای ما جا افتاده باشد و اون کلمه را 8 سال پیش نجمه ساخت که باهاش یه مدتی پریسا سر کار بود... فقط اینجا پریسا یه اشتباهی کرده من گفتم بر وزن فِعال، پریسا گفته بر وزن فاعل... فرقی نمی کنه هر جفتش اسم فاعل میسازه البته...

 

که البته این کلمه معنیش فقط واسه خودمان است و فقط جهت یادآوری اش اینجا نوشتم و تصمیم ندارم معنیش را بگمویم...

و در آخر باز پریسا به امید اینکه من را لاغر کنه کارهای سخت را سپرد دست من... اما زهی خیال باطل...

 

... یه توضیح کوچیک بدم که پریسا این نامه را ظرف 3 روز نوشته یعنی خورد خورد نوشته واسه همینه که یه جایی به من می توپد و یه جایی ازم تشکر میکنه و بهم دست مریضا میگه... راستش را بخواهید بعد این نامه بود که خیال همگی از بابت پریسا راحت شد. حالا مطمئن بودیم که پریسا خودش را کاملا با شرایط جدید وفق داده و ضربه روحی بیشتری نخواهد خورد...

ترس نماز

واقعا یکی از معضلاتی که همیشه توی مدارس با حجاب برتر وجود دارد نماز زوری است و باید اعتراف کنم که هیچ کسی را ندیدم که به خاطر زور آنها نماز خوان شده باشد. کسی که نماز خوان بود هم حتی حاضر نبود توی مدرسه نماز بخواند چه برسد به کسی که اصلا نماز نمی خواند. چرایش هم واضح است. وضو گرفتن توی اون شرایط سخت مهمترین دلیلش است. خوب در آوردن کفش و جوراب و به هر حال زمستانها و آب سرد مدارس و حتی اگر هم آب گرم باشد هرکی ممکنه سینوزیت بگیره. چه اجباری است وقتی می شود دو ساعت بعد به راحتی نمازت را توی خانه بخوانی با اون مشقت توی مدرسه نماز خواند؟ یک زمان هست که تا آدم برسد خانه نمازش قضا میشود اما توی مدرسه ای  که ساعت 3 تعطیل می شد همه فرصت میکردند در خانه و به راحتی نماز بخوانند... در یک جمله می شود گفت که این روش غلط هیچکس را نماز خوان که نکرد که هیچ باعث شد بعضی ها به گفتن دروغهای مختلف عادت کنند و گاهی هم اتفاقهای بدی مثل اتفاقی که اون روز ساعت نماز واسه دوتا از بچه ها افتاد ،بیفتد. اون روز زنگ نماز مدیر مدرسه که همه به خاطر اخلاق غیر قابل پیش بینی و سگش ازش عین چی می ترسند برای ارشاد بچه ها و فرستادن زوری به نماز آمده بود حیاط و داشت تمام سوراخ سمبه های مدرسه را دنبال بچه هایی که نرفته بودند نماز می گشت. از قضا گلاب به روتون من داخل یکی از سرویسهای بهداشتی بودم و وقتی صدای اون را شنیدم خیلی خونسرد آمدم بیرون و رفتم که دستم را بشورم. درست همین موقع بود که دوتا اولی از ترس مدیر آمدند تا توی یکی از دستشویی ها قایم بشوند و چون فقط دستشویی که من ازش بیرون آمده بودند جفتشان رفتند داخل همان و بلافاصله مدیر از را رسید. من بهش سلام کردم و رفتم سمت نمازخانه و از پشت پیلوت دور زدم و رفتم سمت ساختمان و رفتم طبقه اول 304 پیش فائزه که داشت درس می خواند. درست همون موقع بود که صدای فریادهای گوشخراش مدیر مدرسه ما را به خودمان آورد. از پشت پنجره به نظاره ایستادیم... مدیر با تمام وجود فریاد میزد: کثافتها آشغالها، آئــ....(اسم مدرسه) جای این کثافت کاریها نیست، لش های کثافت و ... از طرف دیگه مریم هم لباسهای مدرسه را عوض کرده بود و می خواست برود از مدرسه بیرون.اون هم توی یکی دیگر از دستشویی ها پنهان شده بود و با پیدا کردن اون دوتا اولی بخت برگشته که یکیشون هم شیرین بود توسط مدیر مدرسه، مریم توانست با کمک پیش دانشگاهی ها قصر در بره و از مدرسه بره بیرون (اون ساعت آخر خروجی داشتند)... اولها را بردند قتلگاه و بعداً از عاطفه شنیدیم که بهشون گفتن که از شما دوتا تعهد نمیگیریم ازش تعهد دادن هم ندارید مامانهایتان را بگویید بیایند مدرسه ... دلم واقعا به حالشون می سوخت . آش نخورده و دهن سوخته. ناشی گری کردند و گرنه این بدترین راه برای قصر در رفتن از نماز بود. شیرین را که وصفش را قبلا کرده بودم خیلی دختر خوب و آرامی بود و اون دوستش هم که همراهش بود هم همین طور. اصلا تنها وصله ای که بهشون نمی چسبید همین بود...خلاصه فردای اون روز ساعت طرفهای 8 صبح بود که مامان شیرین آمده بود مدرسه و ما وقتی داشتیم می رفتیم سر کلاس اون را توی دفتر شیشه ای دیدیم که مدیر داشت بهش می توپید و مامان بیچاره عین ابر بهار گریه می کرد ... فردای اون روز شیرین مدرسه نیامد و همه جا پر شد که اخراجش کردند. عاطفه خیلی دمق شده بود ازم پرسید حالا چی میشه؟ گفتم: فردا بر میگرده مدرسه. گفت نه اخراجش کردند.گفتم: عاطفه جان اولین خطا جریمه اش 1 روز اخراجه مگر اینکه جلسه شورا تشکیل بشه که می دونیم نشده و همین طور هم شد. فردای اون روز شیرین اومد مدرسه اما تمام مدتی که من دیدمش سرش را انداخته بود پایین و طبق گفته بقیه حتی یک کلمه هم با کسی حرف نزده بود. والله من هم جای اون بودم با اون آبرو ریزی که مدیرمان در آورد رویم نمیشد سرم را بلند کنم...امان از این نماز زوری...

مافیای ما

اون روز ،اساساً روز ضد حالی بود...اول که صبح خواستیم بزن بکوب دوباره راه بیاندازیم اما ناظم اولها زودی آمد و متفرقمان کرد. در عوضش رفتیم طبقه اول کلاس 304 یک بزن برقص حسابی راه انداختیم... بعد زنگ تفریح دوم بود داشتیم با فهیمه تنبد ترقه دم در کلاس خودمان ادای دبیر ادبیات و رقص معروف سمیرا را در می آوردیم دبیر شیمی قدیمی خودمان از کلاس 103 که درست روبروی کلاس ما بود آمد بیرون و یک نگاه غضب آلود به ما کرد که واقعاً جا داشت آدم تو خودش گلاب به روتون بشا... و تنها عکس العمل ما به نگاه اون این بود که با نهایت دست پاچگی سلام کنیم... به فهیمه گفتم: امروز هم از اون روزهایی که از دنده چپ بلند شده و تا پاچه یکی را درست و حسابی نگیرد آرام نمیشه و توی دلم خدارا شکر کرد که اون دیگه دبیر ما نیست و به عقیده من مسخره کردنهای هدیه تهرانی را بیشتر می شه تحمل کرد تا پاچه گرفتنهای اون را... زنگ تفریح بعد که همان زنگ نماز بود با عاطفه روی سکوهای کنار باغچه ها نشسته بودیم که دیدیم بچه های 103 زیر پنجره دفتر تجمع کردند... جمعیت بعد از مدتی از هم شکافته شد و مریم گلی (مریم قریشی) با چشمان گریان از بینشان بیرون آمد و رفت سمت سرویسهای بهداشتی... من و عاطفه قسم خوردیم که کار دبیر شیمیه و واسه اینکه مطمئن بشیم از دمدراز که در حال عبور از روبروی ما بود پرسیدیم و اون هم تصدیق کرد که کار کار دبیر شیمیه... نمیدونم با اینکه از مریم دل خوشی نداشتم اما این بار دلم واقعا برایش سوخت و حس هم دردی ام حسابی گل کرد دوست داشتم برم پیشش اما به دو تا دلیل نمی شد این کار را کرد یکی اینکه ناظمها داشتن از دفتر شیشه ای اون را میپاییدن و من اصلا دوست نداشتم آتو دست اونها بدهم تا برایم دوباره ماجرا درست کنند و دلیل دوم اینکه اولها اینقدر پررو بودند که این حرکت انسان دوستانه را جور دیگه ای برداشت کنند و در یک کلام چایی نخورده فامیل بشوند( اون دفعه سر جریان نمکیه یک بارکی شده بودم آش نخورده و دهن  سوخته. وای به اینکه می رفتم جلو حرفی میزدم)... به هر حال تنها کاری که از دست ما بر می آمد این بود یک معرکه راه بیاندازیم و اون جو غم انگیز را کمی شاد کنیم واسه همین با عاطفه رفتیم سراغ فهیمه مفتول و شبنم که توی صف بوفه بودند و البته فهیمه ناناز هم بود و با اینکه اصلا چیزی نمی خواستیم بخریم شروع کردیم به هل دادن و سر و صدا و تیکه انداختن"خانم عجله کن ما کار داریم...بچه هل نده... دستت را تو جیبم درار...دزد...آی دزد..." و... فهیمه مفتول و شبنم که کلا بیخیال خریدن خوراکی شده بودند بیشتر از ما سربه سر بقیه می گذاشتند... توی اون صف که چه عرض کنم ازدحام جلوی بوفه مرینوس استرالیایی و رفقایش هم آنطرف بودند که مدام از اون طرف به صف فشار می آوردند ونزدیک بود فهیمه ناناز هم همان بین از دست بره که عاطفه کشیدش بیرون و خلاصه مرینوس اینا از اون طرف و ماها از این طرف. بیچاره اونهایی که وسط گیر افتاده بودند اینقدر این وضعیت ادامه یافت تا همه نقش بر زمین شدند و روی هم دیگه افتادن. تمام مدرسه داشتن مارا نگاه می کردند حتی ناظم خودمان با خنده پای بلندگو گفت" تمامش کنید از رو زمین بلند شید...فتح الهی بیا بالا ببینم" و البته ما بردیم و بیشتر از ما من و عاطفه که موفق شده بودیم مریم گلی را از اون حال و هوا درباوریم...مریم دیگه گریه نمی کرد بلکه داشت قاه قاه می خندید... وقتی رفتیم تو دفتر دوتا ناظمها در حالی مه هنوز آثار خنده روی صورتشون بود گفتند: معلوم هست چی کار میکردین؟ گفتم: خانم خرید...داشتیم خرید می کردیم... ناظم خودمان گفت: شبیه جنگیدن بود تا خرید کردن... گفتم: وا...خانم این همه جمعیت افتادند فقط به ما میگید میدانه جنگ بود؟ گفت: آخه میدونم هر آتیشی که به پا میشه توی این مدرسه از کنده تو و اون دار و دسته ات هستش...گفتم: دار و دسته من؟ گفت :آره دیگه همین رفیق رُفقات که با هم مدرسه را می ریزید به هم... گفتم: خانم شایعه درست نکنید دیگه... گفت: شایعه؟ خیله خب برو سر کلاست تا بعدا بهت بگم شایعه یعنی چی...برو... وقتی آمدم بالا و واسه فهیمه اینا تعریف کردم که چی شده...کلی خندیدیم و فهیمه مفتول خوشحال داد زد آخ جون دار و دسته ماهم شدیم مافیایی... اگر بخواهیم بگیم که ما یه جور مافیا بودیم حتما از نقطه نظر ناظممان منم نقش پدر خوانده را بازی می کردم... دن کرلئونه... مارلون براندو...

ببخشید بچه ها اما یک ناقصی توی خاطره 18 آذر بود که اصلاح شده...خواستید یک سر بهش بزنید...با عرض پوزش...

حسنی به مکتب نمی رفت ...

بارها شده بود این ضرب المثل را به کار برده باشم و یا شدنیده باشم "حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت"... اما هیچوقت نشده بود خودم نقش حسنی را بازی کنم ولی اون جمعه به خاطر حسابان و آفریقای جنوبی حسنی هم شدیم (یاد  دوران راهنمایی بخیر همیشه نقش حسنی را بازی میرکردم... یادتونه؟...خانم شیردست؟... همون برنامه تلویزیونی را میگم) خلاصه کلاس ما و نجمه اینا بودیم... کلی با فهیمه و مریم توی سر وکله همدیگر زدیم تا بالاخره دبیرمان آمد و همگی رفتیم سر کلاس... البته سر کلاس که نه، نمازخانه مدرسه چون دوتا کلاس با هم ادغام بودیم...اون روز خوشترین روزی بود که توی اون سال سر کلاس نشسته بودم... آدم از اینکه سر کلاس پیش کسانی بنشیند که دوستشان دارد واقعا لذت میبره... با فهیمه و مریم کلی سر روز جمعه و مدرسه آمدن و خواب آلود بودن قیافه نصف بیشتر بچه ها و چرت زدن یکسری دیگر خندیدیم و بیشتر از همه به نجمه و سحر که توی اون صبح روز جمعه که همه داشتن از خواب می مردند توی بحر درس فرو رفته بودند ، خندیدیم. تا جایی که حتی متوجه این نشدند که ما پشتشان کاغذ چسبانده ایم... یک تابلوی یکطرفه پشت سحر و یک ورود ممنوع پشت نجمه که البته با ضدحال زدن یکی از بچه های 301 این تفریح کوچیک ما زود تمام شد ... "هِه نجم اون چیه پشتت"... و تنها نتیجه ای که اونروز از مدرسه رفتن فهمیدم این بود که واقعا جمعه ها نباید مدرسه رفت چون بازدهی اش صفر است البته نه واسه معلم چون اون مسئولیت خودش را انجام میدهد ولی مغزهای خواب بچه ها قادر به درک مطالب نیستند به جز مغز سحر و نجمه!!!  بعداز ظهر اون روز پریسا زنگ زد و کلی حرفیدیم و گفت که قراره امشب محمدرضا بیاید خواستگاری محبوبه شان و پریسا معتقد بود که " من از محبوبه حول ترم" !!؟؟!