آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

چوب خدا

اونروز من و آیدا وحدت نهایت سعیمان را کردیم که چیز مفیدی توی آزمایشگاه یاد بگیریم اما به هر چی دست می زدیم خرابکاری می شد. اول از همه موقعی که خانم دانایی داشت برای بچه ها درس را توضیح می داد من و آیدا داشتیم با قطعات بدن انسان که توی قفسه ها چیده شده بود ور می رفتیم که یکدفعه قلب از دست آیدا افتاد و یک قسمتی اش شکست. با کلی چسب نواری اون تیکه را بهش وصل کردیم و گذاشتیم سر جایش شانس آوردیم توی اون لحظه سر و صدای سوال پرسیدن بچه های زرنگ کلاس مانع این شد که صدای شکستن قلب بدبخت را دانایی بشنود. بعد رفتیم سراغ واندوگراف. داشتیم با اون کار میکردیم منتها کشش را بسکه من کشیدم پاره شد و در نتیجه واندوگراف هم خراب شد. بعد نمی دونم چی شد که خوردم به قفسه ها دو تا لامپ نئون با صدای وحشتناکی خورد زمین و شکست. دست آخر هم به دسته کیف خانم دانایی که فلزی برق 9 ولتی وصل کردیم اما جای اینکه نصیب خانم دانایی بشه نصیب فهیمه تنبد ترقه فضول شد که آمده بود ببینه که ما با کیف خانم چی کار می کنیم." خانم اینها دارن به کیف شما دست میزنند...خانم خانم!!!" و وقتی خواست کیف را با دسته اش بگیره و بلند کنه جیغ کوتاهی زد وکیف را پرتش کرد زمین. کلی خندیدیم بهش و نصیحتش کردیم که فضولی اصلاً خوب نیست خدا آدم را جیز میکنه. جیز خدا صدا نداره درد داره و از این حرفها ...و بالاخره آخر کلاس بود شیشه براده های آهن روی میز جلوی من بود و داشتم باهاش بازی می کردم و اصلاً حواسم نبود که درش شل بسته شده. توی یک چشم بهم زدن شیشه از دستم قل خورد و روی میز و زمین پر شد از براده های ریز آهن. دانایی کلی بهم خندید و گفت: " خوبت شد این همه امروز آتیش سوزوندی اینم چوب خدا. وقتی تمام زنگ نماز را ماندی و براده های آهن را جمع کردی یاد میگیری که این قدر توی آزمایشگاه شیطنت نکنی". خلاصه اینکه تمام زنگ نماز با دو تا تیکه آهنربا براده های آهن را جمع کردم و هر چند هراز گاهی براده های آهن به دستم میرفت و صدای آخ و واخم در می آمد . و هربار دانایی بهم می گفت:ببین  چوب خداست صدا نداره اما درد داره... و بهم می خندید...

توطئه ها

اونروز نیکو وسیما و سمیرا و نجمه تصمیم گرفته بودند به تلافی اینکه فهیمه همیشه خیسشان میکند فهیمه را خیس که نه ، موش آب کشیده اش کنند. من و فهیمه همیشه عادتمان بود که هر زنگ تفریح قبل از رفتن به سر کلاس گلاب به روتون سری به دستشویی بزنیم. اون روز مثل همه روزهای دیگه فهیمه رفت اما من که از نقشه نیکو اینا با خبر بودم نرفتم. به محض اینکه فهیمه از دار و دسته ما جدا شد بچه ها دور هم حلقه زدند و سر سه سوت نقشه چیده شد.همگی رفتیم سمت دستشویی ها. در یکی از دستشویی ها بسته بود. من و نجمه  اون در را محکم نگه داشتم که فهیمه فرار نکنه. نیکو و سمیرا شیلنگ را آوردند و با اشاره سمیرا سیما آب را باز کرد و آب از بالا در به داخل میریخت اما هیچ صدایی به جز ریختن آب به کف دستشویی شنیده نمیسد در دستشویی را که باز کردیم دیدیم خالیه. از فهیمه زبل رو دست خورده بودیم. خنده کنان آمدیم بیرون و داشتیم اطراف را به دنبال فهیمه می گشتیم که صدای خنده اش از بالای سرمان ما را به خودمان آورد. نمی دونم کی فهیمه زبل فرصت کرده بره و در اون دستشویی را ببنده و بدون اینکه ما ببینیمش از پله های نمازخانه بره بالا. و از اون مهمتر چه شانسی آوردیم که هیچ بدبخت دیگه ای توی دستشویی ها نبود وگرنه توی دردسر می افتادیم حسابی... دو روز بعد این نوبت من بود که توی توطئه ای که فهیمه برایم ترتیب داده بود بیفتم. وسط حیاط روی یک صندلی نشسته بودم و طبق معمول همیشه داشتم مسخره بازی در می آوردم که دفعه دیدم دارم می روم روی هوا. نزدیک 10 نفر با هم زیر صندلی من را گرفته بودند و برده بودند بالا. همون طور که توی آسمون بودم چشمم یه آن افتاد به دفتر شیشه ای مدرسه که ناظمها و مشاورها به ترتیب ایستاده اند و با تعجب به ما نگاه میکنند. بخت باهام یار بود که ناظم خودمان نبود.شفا... را می گم. این صدای ظرابیــ..(ناظم اولها) بود که ما را به خودمان آورد..." بگذارید پایین" ... نمی دونم فاصله بین این جمله و اصابت من با زمین چقدر بود ولی این را خوب یادمه که چه بلایی سر اون صندلی و کمر من آمد. صندلی بدبخت که هر 4تا پایه اش کج شد. کمر من هم آنچنان دردی گرفت که احساس کردم دونه دونه مهره های کمرم خورد شده. کج مونده بودم کلی طول کشید تا بتوانم صاف روی پایم بایستم البته نصف بیشتر اینکه نمی توانستم تعادلم را بدست بیاورم  به خاطر غش غش خنده ام بود که به معنای واقعی از خنده ریسه رفتن بود. این هم عیدی ما که نقشه اش مال فهیمه ناناز بود و مجری طرح خیلی های دیگه. این اولین باری بود که یکی،ببخشید 9-10 نفر توانسته بودند من را از زمین بلند کنند...

چهارشنبه سوری دیگر

اونروز همه اتفاقی زود آمده بودند مدرسه حتی سحر عبدهو هم که همیشه 7.30 می آمد اونروز خاص یک ربع به هفت آمده بود. ساعت 7 بود که پریسا بلاخره آمد. قرار بود یک روز تمام را با ما باشد.  خلاصه طبق روال عادی و همیشگی رفتیم طبقه سوم و شروع کردیم به زدن و رقصیدن. پریسا هم قری را چند وقت بود توی کمرش خشک شده بود ریخت بیرون اما مثل اون سه شنبه صبحه نشد آخه شفا...(ناظممان) زود آمده بود مدرسه و آمد و بچه ها را پراکنده کرد و گفت پایینی ها پایین، بالایی ها هم بالا... ما هم حرفش را گوش کردیم و همگی رفتیم طبقه اول کلاس نیکو اینا اما بازم دیری نپایید که سر کله اون یکی ناظم یعنی ناظم اولها پیدا شد که " ساکت، شلوغ نکنید" من و مریم فقیه هم که دیدیم هوا پسه برای چند دقیقه ای گفتیم بریم توی حیاط تا آبها از آسیاب بیفته. توی این فاصله مریم که دو روزی بود دمغ بود قفل زبانش را باز کرد و گفت که با عاطفه بحث کرده و دیگه همه چی بینشان تمام شده. عاطفه به مریم گفته بود که اینقدر دور و ور فهیمه(ناناز) نگرد اون یک تار موی گندیده من را با 100 تا مثل تو عوض نمیکنه و این در حالی بود که با فهیمه هم بد به تیپ هم زده بودند و این بدین معنی بود که عاطفه نتوانسته بود دوری فهیمه را تحمل کنه و شاید توی چند روز آینده باید منتظر آشتی کنان باشیم به خصوص اینکه عید نزدیک بود و توی عید بساط آشتی کنان همیشه پهن. من هم به مریم گفتم بیخیال هرکی جای خودش را داره... خلاصه برگشتیم بالا و دوباره زدیم و رقصیدیم تا زنگ خورد و ماها رفتیم کلاس. پریسا هم با نیکو اینا رفت. کلاس ما ادبیات داشت و دبیر ادبیات(طباطبا...) بلاخره تحریم را شکست و برامون امتحان تعیین کرد برای بعد از عید نوروز. خداییش نگاه کنید من کجا گیر کرده بودم. معلمها می خواستند تنبیهشان کنند تحریمشان می کردند و می گفتند امتحان کلاسی ازتون نمی گیریم و بعد اونها هم همگی التماس می کردند که نه تورو خدا امتحان بگیر!!!!! خلاصه زنگ تفریح هم باز هم زدیم و رقصیدیم. زنگ دوم هم که به اصطلاح زنگ بینش بود به بند انداختن و درست کردن ناخن و... گذشت. اما زنگ سوم که حسابان داشتیم مبصـ... را راضی کردیم که بریم توی حیاط و بازی کنیم اون هم خودش پایه شیطونی قبول کرد و رفتیم توی حیاط به استپ هوایی بازی کردن. پریسا هم توی حیاط بود.دبیر نیکو اینا راهش نداده بود.بهش گفتم بیا بازی اما باز دمق شده بود و گفت حوصله ندارم. خلاصه به بازی مشغول شدیم ولی هیچ کدام از بچه ها جرات ننداشت اسم معلم را بگه. نوبت به من که رسید بلند داد زدم شهین مبصـ...  بدبخت کپ کرده بود و در حالی که هاج و واج به ما نگاه می کرد توپ توی چند قدمی اش افتاد زمین. وقتی به خودش آمد دنبال من کرد که من را بزنه و هرکاری کرد به پایم نرسید و یکی از بچه مظلومه را زد که بالاخره از شر این توپ خلاص بشه با بچه ها کلی بهش خندیدیم.

 

 بعد بازی هم نوبت سیگارت زدن. زنگ مدرسه ساعت 1 خورد و تا ساعت یک و پنج دقیقه تمام مهمات من و فهیمه تنبد ترقه تمام شد. مدرسه را به توپ بسته بودیم. فاضلـ‌... هم از دفتر شیشه ای چشم می انداخت که ببینه کار کیه اما خبر نداشت ما درست زیر پنجره نشسته ایم.


 

موقع رفتن به خونه که شد داشتم با  فهیمه شوخی می کردم که نیکو صدایم کرد و به محض اینکه صورتم را برگرداندم یک سیلی آبدار و کشدار به صورتم نواخت. خنده روی لبم یخ زد. فقط گفتم چرا؟ نیکو هم عصبانی داد زد: دستت درد نکنه خوب امروز پریسا را تحویل نگرفتی و رفت.حتی منتظر جواب من هم نشد. من باید چی کار می کردم. راست می گفت نمیگم دروغ گفت اما بعد از اون انگی که بهم چسبونده بودن سعی می کردم برای جلوگیری از هر حرف و حدیثی توی مدرسه خودم را تا حدودی از پریسا دورتر نگه دارم اما این کجاش به معنی این بود که تحویلش نگرفتم. هم صبح و هم دو تا زنگ تفریح که من با نیکو اینا بودم و من میزدم و بچه ها می خواندن و پریسا و فهیمه مفتول و شبنم و... می رقصیدن. موقع بازی هم بهش گفتم بیا اما خودش یه ایش کشدار بهم گفت و ادامه داد حوصله ندارم. پریسا یک جوری بود هم دوست داشت با ما باشه هم حرص می خورد چرا با ما نیست و هم وقتی با ما بود احساس میکرد جایش دیگه اینجا نیست. من خودم این احساس را تجربه کرده بودم. هیچی مثل گذشت زمان نمی توانست اوضاع را بهتر کنه. حتی نهایت سعی ما هم واسه شاد کردن اون تا اون موقعی که اون این احساس را داشت به جایی نمیرسید. من اون روز تمام تلاشم را تا جایی که می توانستم کرده بودم . حقم اون سیلی نبود. اما خوردم نیکو خیلی شانس آورد که نیکو بود و خاطرش بسیارعزیز وگرنه هر کس دیگه ای بود ممکن دوتا شو پس بخوره. الان که فکرش را می کنم یادم نمی آید کس دیگه ای بهم تو زندگی ام سیلی زده باشه...

یادداشت محبت آمیز فهیمه ناناز

این صفحه دفتر معارف خودش یک عالمه خاطره است ...می دونید چرا؟ واسه اینکه من هیچ وقت منظور فهیمه ناناز را از این نوشته ها نفهمیدم و بعدها هم خودش هیچ وقت نگفت بهم... اسم کی؟ تو کتاب من؟ فهیمه ناناز جواب بده ... درست 11 روز مانده بود به عید که برامون امتحان میان ترم معارف گذاشته بودند و فهیمه هم از چند روز قبل شروع کرده بود به نیاوردن کتابهایش اون هم به هوای تق و لق بودن مدرسه. آخه یکسری از بچه ها را برده بودند شلمچه و واسه همین معلمها درس نمیدانند و رسماً مدرسه تق و لق بود. و اون روز هم چون فهیمه کتاب معارف نیاورده بود بهش کتابم را دادم که درس بخواند و این یاداشت نتیجه درس خواندن فهیمه ناناز بود...


مهمور

جمعه 20 اسفند بود که برای اولین بار شناسنامه من هم به نقش و نگار یک مهر مزیّن شد. البته نکنید مهر خوردن شناسنامه من برای بار اول خاطره قابل عرضی بوده است اما کسانی که بهشون رای دادم و یک اتفاق بی نظیر که بعد از اون افتاد برایم خاطره ای بیاد ماندنی شد. انتخابات مجلس دوره ششم بود. اون موقع ها ماها همگی عشق و سینما بودیم و این اولین باری بود که یک کارگردان کاندید میشد اون هم کارگردانی که ما فیلمهایش را دوست داشتیم... پس اول از همه به بهروز افخمی رأی دادم... دومین نفر کسی نبود جز زهرا چیت ساز همون دبیر کلاس اول دبستانم که حالا توی دبیرستانمون هم دبیر هنر بود... به زهرا گل هم به حرمت یک دوست داشتن قدیمی و احساس عمیق رأی دادم...

 


 

  نفر سوم هم به سفارش نجمه، حداد عادل بود و چهارمی هم برادر خاتمی بود اما هیچ چونی پشتش نبود. همین جوری نوشته بودمش... اما بشنوید از فردای اون روز... صبح که رفتیم مدرسه با در بسته مدرسه روبرو شدیم و وقتی زنگ سرایدار مدرسه را زدیم در کمال ناباوری دیدم با چشمهای خواب آلود در را باز کرد و گفت دیروز اینجا حوزه بوده امروز مدرسه تعطیله... انگار تمام دنیا را بهمون دادند.آنقدر با بچه ها ذوق مرگ بازی درآوردیم که خدا میداند الهام هاشمی کیا که فقط مونده بود که برقصه. خلاصه برگشتم خونه و گرفتم خوابیدم. ساعت 30/7 بود که دیدم مامانم بالا سرم ایستاده و به من با ناباوری نگاه می کند. گفت: مریضی؟ خواب موندی؟ از سرویس جاموندی؟  چرا خونه ای؟ گفتم: تعطیله شمارش آراست... می دونید؟؟؟ من فکر می کردم خودم از اینکه مدرسه تعطیله خوشحال می شم اما مامانم بیشتر از خوشحال شده بود.اینقدر ذوق کرده بود که نمی دانست باید چی کار کند...شمرده شمرده گفت: بلند شو با بابات بریم... گفتم کجا؟ گفت: خونه عزیز(مادر بزرگم) خلاصه اینکه یک روز هم که مدرسه نرفتیم به جایش بلندم کردند و بردنم خونه مادر بزرگم و حسرت یک خواب را به دل ما گذاشتند. این همون اتفاق بی نظیری بود که خدمتتان عرض کردم.