آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

یاسمن فعالی

اونروز بعد از حدود 6 سال دوست صمیمی دوران دبستانم را توی چهارراه پاسداران دیدم. داشتم با سرویس مدرسه بر می گشتم خونه. برخلاف خیلی از روزها اونروز ایستاده بودم و از بی سوژه ای می نالیدم که یکدفعه چشمم به پیاده رو افتاد و یاسمن فعالی را با چندتا از دوستانش دیدم. به من و یاسمن توی دوران دبستان دوقلوهای شب و روز می گفتند . همیشه با هم بودیم و من شب بودم و اون روزِ روز یعنی من سبزه بودم و اون سرخ و سفید... فکر کنم دبیرستان هاجر بود یعنی از اونیفرمش این طور به نظر می رسید از صدای بلند اِ گفتنم  خیلی ها توی خیابان برگشتند و به من نگاه کردند. ترافیک شدیدی بود. گفتم: یاسمن!!! منو نگاه کرد ادامه دادم: منو می شناسی؟ گفت: آره یه الاف!!!‌ گفتم: خیلی بی انصافی یه کم بیشتر فکر کن....این بار با دقت به من که تا کمر از پنجره مینی بوس خم شده بودم نگاه کرد و گفت: مهدیه!!! چطوری؟ گفتم: خوب تو چی گفت: خوب... تو اصلا عوض نشدی...گفتم: شانس آوردم عوض شدم و گرنه اصلا نمی شناختی منو...گفت: قیافه ات که اصلا عوش نشده اخلاقت چی ؟ گفتم: نمی دونم فکر نکنم...گفت: پس هنوز هم داری آتیش می سوزونی.... و سرویس کمی حرکت کرد اما دوباره ایستاد. وقتی یاسمن و دوستانش بهمون نزدیک شدن برای یک لحظه صدایش کردم...یاسمن...بر گشت و نگاه کرد و با سر اشاره کرد که چیه؟ گفتم : هیچی و خندیدم و اون در لحظه بعدی محکم به شیشه ایستگاه اتوبوس برخورد کرد و صدای قاه قاه بچه های سرویس بلند شد... یاسمن سرش را بلند کرد و اومد سمت سرویس و در همان حال داد میزد که اصلا عوض نشدی... همون موقع بود که سرویس دوباره حرکت کرد و این بار مطمئن بودم از چراغ قرمز رد می شویم گفتم: به عکس بر گردونهایت سلام برسون...یاسمن که قدمهایش را تندتر کرده بود گفت: هنوز یادته؟ گفتم دارمشون...همشون را... و برایش دست تکان دادم و رفتیم. بچه ها هنوز می خندیدند و بهم یه چیزهایی می گفتند اما من اصلا حرفهایشان را نمی شنیدم...ذهنم رفته بود به کلاس پنج دبستان کلاس پنجم بنفشه طبقه دوم انتهای راهرو سمت راست دبستان سلمه توی میدان احتشامیه ... سر کلاس خانم موسوی نشسته بودم و یاسمن کنارم نشسته بود و با هم عکس بر گردان عوض بدل می کردیم... وقتی به خودم اومدم متوجه شدم که در حالی که دارم لبخند می زنم،قطره اشکی روی صورتم در حال طی کردن مسیر خودش به سمت پایینه... یادش بخیر...اون روز یاسمن بهم یه عکس برگردان لورل هاردی داد و یکی هم از سری یوگی و دوستان را بهم داد و باعث شد اون دوتا سری ام کامل بشوند...این قدر خوشحال بودم که سر کلاس هورا کشیدم و معلمم هم بهم 10 صفحه به خاطر هورا کشیدنم جریمه داد اما اصلا مهم نبود. خیلی خوشحال بودم... آخه اونروز دنیا مال من بود ...

نظرات 2 + ارسال نظر
ایلناز دوشنبه 20 اسفند 1386 ساعت 11:40 ب.ظ

وای مهدیه جون دوران دبستان و راهنمایی بهترین دوران زندگیم بوده تا حالا. هنوز که هنوز با خاطراتشون زندگی می کنم کاملا احساس اون روزت میفهمم چون یکی از دوستای دبستانم هست که وقتی گاه گاهی باهم تلفن حرف می زنیم بهترین احساس دنیارو دارم..:)

علی اکبر سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 12:46 ق.ظ http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام پیکاسو
ممنون که سر زدی...
این خاطرت خیلی برام دلنشین بود...قطره اشکت یه جوراییم کرد..نازنین.
امید وارم همیشه دنیا به کامت باشه بهشت برین به نامت...
÷ست قبلیت هم جالب بود ...با کمی شانس
دست این خانم فرشته شاخدار درد نکنه ... من بودم می ÷ریدم تو بغلش یا حکم میزدم پشتش میگفتم دمت گرم...
عکسهات هم قشنگه پیکاسو ولی انگار همیشه سر کلاس دینی بوده که حس نقاش شده شکوفا می شده...درسته.
موفق باشی

نه بابا آخه سر زنگ دینی بود که بیکار بودیم فقط و باید به حرفهای بی ربط دبیرمان گوش می کردیم تازه به جز این کتاب هیچ کتابی همچین فضایی را نداشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد