آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

روز فهیمشون (فهیمه کشون)

اونروز ، روز عجیبی برای فهیمه بود. همه یادشان افتاده بود که باید ابراز احساسات کنند. داستان از زنگ تفریح اول شروع شد.درست بعد از زمانی که فهیمه بعد از امتحان شیمی از نمازخانه به حیاط مدرسه پا گذاشت. فهیمه در حال طی کردن عرض حیاط بود تا به ما که در سمت دیگر حیاط روی سکوها نشسته بودیم برسد که شادان جلویش را گرفت و همانطور که داشت برای فهیمه حرف میزد، فهیمه ناناز هم داشت مثل همیشه سرش داد می کشید و با عصبانیت دستش را به سمت بالا و پایین حرکت میداد درست همون موقع مهناز از راه میرسد و کنار آنها می ایستد و بالاخره فهیمه موفق می شود از سد اولین مانع بگذرد  و به ما برسد و با همون عصبانیت جمله های شادان را برای ما تکرار کند: می گه من فقط می خواستم باهات دوست باشم. دوستت دارم ولی تو توجهی نمی کنی!!!؟؟!؟!؟ ... " شانس آوردم مهناز رسید بهش اشاره کردم بمونه تا من از دست این دیوونه راحت بشوم" تحت اون شرایط ما فقط می خندیدم و این اعصاب فهیمه ناناز بیشتر بهم می ریخت. آخه من به فهیمه قول داده بودم بعد از جریان اون نامه دیگه توی این چیزها مداخله نکنم. زنگ تفریح تمام شد و می خواستیم برگردیم سر کلاس که فهیمه گفت که دستشویی نرفته و رفت سمت سرویسهای بهداشتی و ما هم وسط حیاط منتظرش ماندیم. موقع برگشتنه ژینوس جلویش را گرفت و یک مشت حرفهای مثلاً قشنگ تحویلش داد، که باز فهیمه را عصبانی کرد و فهیمه فریاد کشان از کنارش گذشت و به ما ملحق شد. اینقدر عصبانی بود که ما جرات نکردیم از جزئیات مکالمه چیزی بپرسیم. وقتی همه رفته بودند سر کلاس من که فراموش کرده بودم کپسولم را بخورم برگشتم پایین تا قرصم را بخورم که در دام 4 نفری افتادم که طبقه اول کمین کرده بودند.(نیوشا روباه،مونا موشه، ملی مارمولک،زهرا ترب) و شروع کردند تند تند و با همدیگه صحبت کردن و من یک کلمه از حرفهایشان را نفهمیدم وقتی حرفهایشان تمام شد گفتم: خب؟  گفتن: خب که چی؟ گفتم هیچی نفهمیدم یکی حرف بزنه. نیوشا خواست شروع کنه که مونا پرید بین کلامش و گفت بگذار من بگم: ما می خواهیم از قول ما به فهیمه بگی که باید جواب اینها رو بده باید باهاشون دعوا کنه حالشونو بگیره روشونو کم کنه اگه همینطوری بخواهد اجازه بده سوارش می شوند.باید زد تودهنشون اونها آدم نیستند لیاقت هیچکس را نداردند خلاصه باید دک و پوزش را در آورد... در تمام مدت من لبخند میزدم و وقتی تمام شد گفتم خب با اجازتون. زهرا پرسید بهش میگی؟ وقتی آمدم بالا به فهیمه گفتم جریان از این قراره و متوجه شدم که اونها از طریق مریم هم یک جورای دیگه هم همین پیغام را فرستاده اند.با اینکه ما می خندیدم ولی فهیمه خیلی ناراحت و عصبانی بود اما دست آخر بسکه مسخره بازی در آوردیم اون هم توی خندیدن با ما هم صدا شد و بالاخره اون روز هم گذشت. هیمه خیلی خودش را اذیت میکرد. حرفهای آنها فقط حرف بود و می شد شنید و از کنارشان گذشت. اما فهیمه خودش را می خورد فقط ...

روز معلم

سه شنبه بود. 13 اردیبهشت سال 79 . ما همه منتظر بودیم که با یک روز تاخیر شاهد جشن روز معلم باشیم و به این بهانه یکی دو ساعتی از کلاسها جیم بشیم. ساعت اول ما بینش داشتیم و از بس که نشستیم به این امید که هر لحظه بگویند بروید برای جشن حوصلمان سر رفت. با آیدا شروع کردیم به سیبیل واسه من درست کردن... چنگیزی،دلتایی، پوآرویی، چارلی چاپلینی، جاهلی و ... و برای صدمین بار کلاس بینش را توی اون سال بهم ریختیم تا جایی که منصـ به حالت قهر کلاس را ترک کرد. 

 

 

 

زنگ سوم جشن بود. فهیمه و نجمه ومریم فقیه با اینکه خروج داشتند نرفتند خونه و ماندند تا از جشن لذت ببریم(مسخره بازی در بیاوریم و بخندیم) اما زهی خیال باطل. چیزی از شروع جشن نگذشته بود. من کنار فهیمه و مریم نشسته بودم و می خندیدیم که شفا... (ناظممان) آمد و من را از سر جایم بلند کرد و برد و اون طرف سالن بنشاند. به محض اینکه خواستم بنشینم سر جایی که ناظمم گفته بود متوجه شدم درست کنار شادان افتادم و ردیف جلویی هم هدی متقی و دوستانش هستند که به محض دیدن من شروع کردنند به سر و صدا کردن و اوه اوه گفتن. شفا.. هم که دید اوضاع اینجا هم زیاد مساعد نیست باز من را بلند کرد و برد سمت دیگه ای از نماز خانه. اما این بار هم از بخت بدش باز هم من پیش بچه های کلاس خودمان افتاده بودم و باز هم خنده روا بود.  

 

 

برنامه ها اینقدر بی مزه بود که میشد حدس زد طراح و کارگردانشان فقط می تواند مریم قریشی یا یک کسی به همون بی مزگی است. که البته حق با من بود وقتی آخر نمایش سوم، کارگردان معرفی شد و ازش به خاطر این برنامه سرگرم کننده تشکر شد،کسی به جز مریم قریشی روی سن نبود. وسطهای نمایش بود که فهیمه و نجمه و مریم که خروج داشتند،وسایلشان را برداشتند و رفتند خانه. نیکو و فهیمه مفتول و شبنم هم قاطی یکسری دیگه از بچه ها زدند بیرون و خلاصه دونه دونه بچه های کلاس 304 به یک بهانه ای سالن را ترک می کرد من هم در یک فرصت مناسب به بهانه بد بودن حال فائزه زدیم بیرون. اما وقتی توی حیاط رسیدیم هیشکی تو حیاط نبود و از آنجا که رد شدن از جلوی دفتر شیشه ای کار احمقانه ای به نظر می رسید مطمئن بودیم بچه ها جایی توی حیاط هستند . بعد از کلی گشت و گذار دور حیاط مدرسه ،صدای خنده و شعر و آوازی که از توی بوفه مدرسه می آمد محل اختفای بچه ها را نشانمون داد. توی یک وجب جا درست زیر پله های نمازخانه بوفه مدرسه قرار گرفته بود اما باورتان نمیشود که توی اون یک وجب جا چقدر زدیم و رقصیدیم و تا جا داشت پفک و چیپس خوردیم. وقتی جشن تمام شد بوفه را باز کردیم و بچه ها که انگار از قحطی آمده بودند حمله ور شدند سمت بوفه. زنگ نماز زده شد و ما باید بوفه را می بستیم اما ازدحام جمعیت مانع از این میشد که پنجره بوفه را ببندیم. نازنین ضیافت من را فرستاد بیرون که به قول خودش چون قلچماقترم بروم و در بوفه راببندم. رفتم و به هر زحمتی بود پنجره را بستم اما در همان کش و قوس هل دادن بچه ها یک جا مجبور شدم جا خالی بدهم و مهکامه دوست مریم قریشی که داشت من را هل میداد محکم با سطل آشغالهای فلزی مدرسه برخورد کرد و نقش زمین شد. حالا خر بیار و باقالی بار کن. ناظم سال اولی ها از پنجره شیشه ای شاهد ماجرا بود و آمد پایین توی حیاط. مریم قریشی رفت آب قند بیاورد. حالش اینقدر که وانمود می کرد بد نبود. بالا سرش نشسته بود خانم ضرابـ... گفت که ببرینش توی دفتر . دوستانش خواستند بلندش کنند اما مهکامه آخ و اوخی راه اندداخت که شنیدنی بود و بعد با کلی درد و ناراحتی گفت: اینها که زورشان نمی رسد من را ببرند مهدیه منو بغل کن!!!!!! من یک نگاهی به ضرابیـ... کردم و از زمین بلند شدم. بلند بلند گفتم: هرکی می خواهد از انظباطم کم کنه این هنرپیشه را ولی من جابه جا نمی کنم. دوستانش و یکسری بچه های جو زده دیگه ریختند سرم به زدن و داد و بیداد. توی همه این سر و صداها یکی گفت: مهدیه!!! بیا اینجا ببینم!!! دور و برم را نگاه کردم دیدم نیوشا (روباه) همراه با زهرا ترب زیر پیلوت ایستاده اند و دستش را به کمرش زده. بقیه بچه ها هم هاج و واج اون را نگاه می کردند. روباه ادامه داد: مگه نمی گم بیا اینجا!!! این چه کاری کرده بود تو کردی؟!؟!؟ بیا نشونت بدم و آمد و دست منو گرفت و دنبال خودش کشید. معلوم نبود اون روز توی اون مدرسه چه خبر بود. من که کاری نکرده بودم. از این ور پیلوت رفتیم و از اون سمتش آمدیم بیرون و رفتیم سمت دستشویی ها. اونجا بود که مونا موشه و مارمولک ایستاده بودند. وقتی اونجا رسیدیم نیوشا دستمو ول کرد و به دوستانش پیوست و زد زیر خنده: خوب نجاتت دادیما... اونها خندیدند. من هم ناخودآگاه خنده ام گرفته بود. اینقدر جدی آمد و اون حرف را زد خودمم شک کردم که نکنه کاری کردم خودم بی خبرم؟!؟؟! گفتم: مرسی و همانطور که می خندیدم رفتم تا کیفم را بردارم و تا آخر روز هر وقت یاد اون صحنه می آفتادیم ناخودآگاه لبخند میزدم. نا گفته نماند که مهکامه هم هیچی اش نشده بود و دو روز بعد هم که با ناظم اولها روبرو شدم بهم گفت که هرچی سعی کنم از این اولها دوری کنم به نفعمه و هیچ گزارشی هم به هیشکی داده نشده بود منظورم از هیشکی بقیه ناظمها و مشاورها و... بود.

جوجه

اونروز فهیمه تنبد ترقه جوجه اش را آورده بود مدرسه . یک جوجه قهوه ای روشن کوچولوی رسمی که فوق العاده خوشگل بود. وسطهای زنگ حسابان بود که صدایش در آمد و شروع کرد به جیک جیک کردن و مبصـ ... متوجه حضورش سر کلاس شد. و جوجه را داد به شفا... (ناظممون) یک ربع به آخر زنگ مبصـ ... به تنبد ترقه گفت برو بیارش سر کلاس و وقتی جوجه را تنبد ترقه آورد، دبیرمان به ماها تمرین داد تا حل کنیم و خودش شروع کرد با جوجه بازی کردن. دفتر بزرگ حضور غیابش را گذاشته بود و جوجه را می گذاشت بالای اون و سرش میداد به پایین... درست مثل بچه ها. اون موقع با خودم گفتم چقدر خوبه که آدم به این سن و سال برسه ولی کودک درونش همراهش زنده بمونه و باهاش زندگی کنه. بعد از کلاس فهیمه جوجه را داد به ناظممان تا آخر روز پیش اون ماند. بعد از ظهر همان روز خبردار شدیم که وقتی که فهیمه از مدرسه رفته خونه  پسرخاله اش جوجه بیچاره را توی حوض غرق کرده. جوجه بیچاره را چشمش کردند بسکه خوشگل بود. فهیمه تبند ترقه بر خلاف همیشه اش تا دو سه روز بعد از اون روز خیلی ساکت بود... 

 


حرف های صدتا یک غاز

اونروز قرار بود بچه های کلاس مار ا ببرند کوه و من چون ترجیح می دادم پیش دوستهای خودم بمونم با آنها نرفتم و توی مدرسه ماندم. فهیمه اینا زنگ اول ورزش داشتند منتها زبان زنگشان را گرفته بود و به همین دلیل من نصف بیشتر زنگ اول را مشغول خواندن کتاب پدر خوانده بودم. نیمهای زنگ گذشته بود که یک کلاس اولها آمد توی حیاط. از شنیدن صدای وحشتناکی که داشت شعر فرامرز اصلانی را می خواند توجهم جلب شد و متوجه شدم که این کلاس 104 است. چراکه این شادان جادوگره بود که داشت می خواند " اگه یک روز بری سفر بری از پیشم بی خبر..."...این اصلاً مهم نبود چون خیلی زود با اعتراض بقیه شعر خواندنش تمام شد اما حرفهای شنیدنی اش تازه شروع شد... من هم چکیده حرفهایش را روی جلد روزنامه ای کتاب پدر خوانده ام نوشتم تا بعداً واسه بقیه تعریف کنم و بخندیم... بحث دوست پسر و این حرفها بود که یکدفعه شادان شروع کرد:

-         دوست پسر را ول کن فهیمه را بچسب!!!!

یکی شان ازش پرسید که تو از این فهیمه چی دیدی؟

-         رفتارش حرکاتش حرف زدنش!!!!

اینجا بود که زدم زیر خنده آخه فهیمه با اینها که می خواهد حرف بزنه فقط داد میکشه چه جذابیتی توی داد و بیداد فهیمه وجود داشت؟؟؟!؟!؟

-    اولش برای من هم مسخره بازی بود و بقیه بچه ها را که عاشق مریم و مهدیه و عاطفه و فهیمه و اونهای دیگه بودن را مسخره میکردم . اول فقط ازش خوشم اما بعدش نمی دونم چی شد که فهمیدم خیلی بهش علاقه دارم. تو به من بگو اگه یکی یکی را دوست داره نباید بهش بگه؟ حتی اگه فحشمم بده بازم میگم دوستش دارم. تو قربون من برو من قربون فهیمه میرم؟؟!؟!؟

یکی دیگه ازش پرسید راستی پیداش کردی؟

-         آره 2 شهریور مصادف است با ...

و شروع کرد به خواندن. طرف رفته بود یک تقویم سال 62 گیر آورده بود که ببیند تولد فهیمه مقارن با چه روزی بوده!!!! ببخشیدا اما من اسمش را فقط میگذارم دیوانگی... بعدش هم نشستش به خالی بندی این می گفت اون میگفت اما اون خالی که شادان بست روی همه را کم کرد

- بابام فردا از چین می آید و برایم یک رایانه میاره (توجه داشته باشید رایانه نه کامپیوتر- اون سال سال اولی بود داشتند لغتهای معادل فارسی پیدا میکردند و اصلاً کاربردشان بابا نبود) که توی یک خودکار است و هرچی که باهاش بنویسی پست میکنه!!!!(اینجایش را اون موقع هم نفهمیدم منظورش از پست شاید همون ایمیل بوده) به هرجا که بخواهی کافیه بنویسی به کجا می خواهی برود؟!؟!؟ (نمیدونم منظورش آدرس پستی بوده یا آدرس ایمیل) و بعدش ادامه داد که باباش کتاب آموزش زبان ژاپنی از چین برایش آورده و اون باید به فهیمه بگه : آ کوری یو یعنی دوستت دارم(نمی دونم این کتاب انگلیسی به ژاپنی بوده یا چینی به ژاپنی... یعنی شادان انگلیسی بلده یا چینی، بعدشم ما هم توی خانه مان توی کتابخانه یک کتاب آموزش زبان ژاپنی به زبان فارسی داشتیم لزومی نداشت باباش از چین بیاره همینجا هم پیدا میشد) زنگ تفریح وقتی این حرفها را واسه بچه ها تعریف کردم همگی مرده بودند از خنده البته به جز فهیمه که داشت از کوره در میرفت. بهش گفتم فهیمه هرچی بیشتر واکنش نشان بدی اونها بیشتر این کارهارو انجام میدهند تا توجه تورو بیشتر جلب کنند. بخند به همشون اینجوری زودتر خسته می شوند وقتی ببینند تو واکنش نمیدی و شروع کردم به غلغلکش داد که پا گذاشت به فرار و من هم به دنبالش...

حرفهای صدتا یک غاز اونروز فقط یک چیز را ثابت کرد که دور فهیمه هیچوقت تمام نخواهد شد و این داستان تا وقتی فهیمه توی اون مدرسه است ادامه دارد.

نتیجه قیامت کبری

دور فهیمه همچنان ادامه داشت...

صبح اونروز قرار بود امتحان عربی برای 5 نمره های پایان ترم برگذار شود که البته شد ولی بچه های کلاس ما به دلیل داشتن امتحان پایان ترم آزمایشگاه فیزیک امتحان را به فردا موکول کردند اما بقیه کلاسها امتحانشان برگزار شد. 20 دقیقه ای از شروع امتحان نگذشته بود که دیدیم فائزه(مهندس مونومی) با عجله به سمت نمازخانه میدود. گویا بابایش یادش رفته بوده بیدارش کند و اون هم خواب مانده و چندتا درس را هم نرسیده بخواند با تمام این حرفها وقتی رفت سر جلسه گلابی (دبیر عربی) با دیدن حالت پریشان فائزه بهش میگه ایرادی ندارد و می تواند فردا با بچه های کلاس ما امتحان بدهد. زنگ آخر من خروجی داشتم ولی چون چیزی به اسم دفتر عربی نداشتم مجبور شده بودم توی مدرسه بمونم و از روی دفتر و کتاب فائزه معنی درسها را بنویسم. از بخت بدم سر و کله شادان و بچه های کلاسشان توی حیاط پیدا شد. اول خودم را زدم به کوچه علی چب که یعنی اصلاض متوجه حضورتان نشدم اما اون پرروتر از این حرفها بود و یکراست آمد سراغ من که ته حیاط روی پله ها نشسته بودم.

-         سلام

·        علیکم

-         من به تو اعتماد کردم. هم سرویس های تو میگن که خیلی قابل اعتمادی!

·        بله ولی برای دوستان

-         من فکر کردم تو مشکل من را حل می کنی...

·   خب حل کردم دیگه... آب پاکی را ریختم رو دستت. این از بلاتکلیفی بهتر نیست؟ این را یادت باشه که علاقه زیادی با نفرت زیاد از بین میرود و در ضمن از من هیچوقت انتظار انجام کاری را نداشته باشید که باعث ناراحتی دوستانم بشود. اگر واقعاً دوستش داری نباید کاری انجام بدهی که ناراحت و عصبانی شه... در غیر این صورت این دوست داشتن نیست خود خواهیه.

-         همه میگن اخلاق توتکه!!!؟؟!؟

·        اشتباه می کنند

-         نه حقیقته ...

و دندانهای جادوگر وارش را نشانم داد و رفت (یعنی مثلاً خندید)

فردا صبح اون روز در حالی که یک درس عربی را نخوانده بودم و توی دلم به اون شادان ناسزا می گفتم که باعث شده بود نرسم یک درس را بنویسم می خواستم برم سر جلسه امتحان. که به علت گم شدن کلید نمازخانه 5 دقیقه فرصت بیشتر پیدا کردم توی اون فاصله کم به پیشنهاد فائزه یک معنی را خواندم و برای اعلالها، فائزه یک فرمول سریع بهم یاد داد که به راحتی بشه جواب را تشخیص بدهم و چندتا للتغریب مهم را گفت و من روی کتابم نوشتم و رفتم سر امتحان... از اون 5دقیقه صبح، 5نمره تمیز نصیبم شد و وقتی برگه ها را صحیح کرد 18 شده بودم... و روی هم رفته از اینکه به حرف فائزه گوش کرده بودم و اینکه خدا اینقدر هوامو داشت کلی  راضی بودم...