آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

توطئه ها

اونروز نیکو وسیما و سمیرا و نجمه تصمیم گرفته بودند به تلافی اینکه فهیمه همیشه خیسشان میکند فهیمه را خیس که نه ، موش آب کشیده اش کنند. من و فهیمه همیشه عادتمان بود که هر زنگ تفریح قبل از رفتن به سر کلاس گلاب به روتون سری به دستشویی بزنیم. اون روز مثل همه روزهای دیگه فهیمه رفت اما من که از نقشه نیکو اینا با خبر بودم نرفتم. به محض اینکه فهیمه از دار و دسته ما جدا شد بچه ها دور هم حلقه زدند و سر سه سوت نقشه چیده شد.همگی رفتیم سمت دستشویی ها. در یکی از دستشویی ها بسته بود. من و نجمه  اون در را محکم نگه داشتم که فهیمه فرار نکنه. نیکو و سمیرا شیلنگ را آوردند و با اشاره سمیرا سیما آب را باز کرد و آب از بالا در به داخل میریخت اما هیچ صدایی به جز ریختن آب به کف دستشویی شنیده نمیسد در دستشویی را که باز کردیم دیدیم خالیه. از فهیمه زبل رو دست خورده بودیم. خنده کنان آمدیم بیرون و داشتیم اطراف را به دنبال فهیمه می گشتیم که صدای خنده اش از بالای سرمان ما را به خودمان آورد. نمی دونم کی فهیمه زبل فرصت کرده بره و در اون دستشویی را ببنده و بدون اینکه ما ببینیمش از پله های نمازخانه بره بالا. و از اون مهمتر چه شانسی آوردیم که هیچ بدبخت دیگه ای توی دستشویی ها نبود وگرنه توی دردسر می افتادیم حسابی... دو روز بعد این نوبت من بود که توی توطئه ای که فهیمه برایم ترتیب داده بود بیفتم. وسط حیاط روی یک صندلی نشسته بودم و طبق معمول همیشه داشتم مسخره بازی در می آوردم که دفعه دیدم دارم می روم روی هوا. نزدیک 10 نفر با هم زیر صندلی من را گرفته بودند و برده بودند بالا. همون طور که توی آسمون بودم چشمم یه آن افتاد به دفتر شیشه ای مدرسه که ناظمها و مشاورها به ترتیب ایستاده اند و با تعجب به ما نگاه میکنند. بخت باهام یار بود که ناظم خودمان نبود.شفا... را می گم. این صدای ظرابیــ..(ناظم اولها) بود که ما را به خودمان آورد..." بگذارید پایین" ... نمی دونم فاصله بین این جمله و اصابت من با زمین چقدر بود ولی این را خوب یادمه که چه بلایی سر اون صندلی و کمر من آمد. صندلی بدبخت که هر 4تا پایه اش کج شد. کمر من هم آنچنان دردی گرفت که احساس کردم دونه دونه مهره های کمرم خورد شده. کج مونده بودم کلی طول کشید تا بتوانم صاف روی پایم بایستم البته نصف بیشتر اینکه نمی توانستم تعادلم را بدست بیاورم  به خاطر غش غش خنده ام بود که به معنای واقعی از خنده ریسه رفتن بود. این هم عیدی ما که نقشه اش مال فهیمه ناناز بود و مجری طرح خیلی های دیگه. این اولین باری بود که یکی،ببخشید 9-10 نفر توانسته بودند من را از زمین بلند کنند...

نظرات 2 + ارسال نظر
ایلناز پنج‌شنبه 23 خرداد 1387 ساعت 12:12 ق.ظ

پس فهیمه برعکس قیافه مظلومش حسابی شر و شیطون بوده..... اصلا بهش نمی آداااا

منظورت اینه که فهیمه قیافش مظلومه؟؟؟؟ الهی بمیرم واسه فهیمه مظلومم... یکی اون مظلومه یکی زینب تو دشت کربلا!!!!
اون موقعها که خیلی شیطون بود اما الان آره یه کم از تک و تا افتاده دیگه...بزرگ شده خب دیگه ۱۷ سالش نیست مثل من مثل تو مثل همه

لارا دوشنبه 27 خرداد 1387 ساعت 05:56 ب.ظ

سلام
بازی ایران و استرالیا و یادت !
اون و نمینویسی!
شاد باشی

مرسی از بابت یادآوری ات نمی دونم چرا همجین واقعه مهمی را یادم رفته بود.نوشتمش دوستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد