آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

جشن بزرگ انقلاب

زنگ تفریح اول بود. من هنوز لباس ورزش تنم بود و از آنجا که حال نداشتم سه طبقه برم بالا و لباس بپوشم به بچه ها سپرده بودم که وسایلم را برایم بیاورند پایین. اعلام کردند که برای جشن بزرگ انقلاب برویم نمازخانه من هول هولکی لباسهایم را در ثانیه آخر رسیده بود تنم کردم و با فهیمه ناناز اینا و نیکو اینا رفتیم بالا و وسط جمعیت یه جایی برای خودمان پیدا کردیم. وقتی ازدحام ها تمام شد و همه نشستند متوجه شدیم در چه استراتژیک بدی نشسته ایم. از سمت چپ مونا موشه و روباه و ملیحه مارمولک و ترب باد کرده نشسته بودند و از طرف راست سارا دمدراز و شادان جادوگر و کمی اونورتر هم مریم قریشی(تداعی) با دوستش مهکامه نشسته بود. خلاصه برنامه شروع شد و یکی از یکی بی مزه تر و چرت تر.همه منتظر بودند که ما یه تیکه ای، متلکی بیاندازیم تا بقیه بخندند. لوس بازی وقتی به حد اعلاش رسید که یه مسابقه بوکس برگزار شد و بعد از کمی زد و خورد یکی مثلاً برنده شد که دست بر قضا از بچه های سرویس خودمان بود و سال سومی. بعد مجری برنامه اعلام کرد که کی حاضره با قهرمان قهرمانهای ما مبارزه کنه؟ نیکو یه هو گفت: مهدیه مرگ من برو یه کم بخندیم و با اصرار بچه ها توی اعلام سوم من از جایم بلند شدم و سالن از خنده رفت رو هوا و پشت سرش صدای دست و هورا. فهیمه ناناز هم به عنوان مربی با من آمد. پشت سن که رسیدیم شروع کردند خیلی سریع دست من را با باند کشی چند لایه بستند که مثلا یعنی دست کش بوکسه و بهم تاکیید کردند که اون نمیزنتت تو هم نزن و ما را فرستادند روی سن... خلاصه مسابقه شروع شد. طرف مقابل دستکش بوکس به دست داشت.همان طور که قرار گذاشته بودند من الکی می زدم و مدام جا خالی می دادم ولی وقتی یه مشت محکم خورد تو دماغم و بعدی اش هم توی شکمم حساب کار دستم آمد که نه بابا انگار جریان جدیه و اگه نزنم حسابی خوردم. من هم طرف را گرفتم به باد کتک. داور مسابقه که دید داستان داره خیلی جدی می شه زنگ استراحت را زد. در این فاصله فهیمه ناناز که تا اینجا داشت من را مثلا ًاز کنار رینگ بوکس راهنمایی می کرد اومده بود و داشت من را مشت و مال می داد!!!! در همین بین مجری برنامه هم آمد تا با من مصاحبه کنه...."ببخشید آقای تایسون؟!؟؟؟!؟!!!! هدف شما از شرکت در این مسابقه چی بوده؟" منم با خنده گفتم" محض خنده" و بچه ها خندیدند اما با چشم غره مجری فهمیدم باید بیشتر از این حرفها وقت کشی کنم و حرف بزنم. اون پرسید که نظر شما در مورد این مسابقات چیه؟...گفتم: با این که این مسابقات در حد مبتدی است  و بچه بازیه اما ما قهرمان ها برای دادن روحیه به جوانها همیشه حاضریم در این مسابقات شرکت کنیم وگرنه همچین آش دهن سوزی هم نیست...زنگ مسابقه زده شد و مسابقه باز شروع شد. حریفم گفت: بیفت زمین...گفتم عمراً اگه تا خود صبح هم بشه می مونم اما خودم را زمین نمیزنم و اون فداکاری کرد و محض آبروی بنده با اولین آپارگات چپ من (مثلاً البته) نقش زمین شد. بعد  شمارش معکوس و من برنده شدم اما هیچی جایزه بهم ندادند. وقتی از اتاق پشت سِن آمدیم با فهیمه بیرون، بچه ها شروع کردند به مسخره بازی و دست و صوت... مشکل اصلی اون موقع بود که باید از بین بچه ها برای خودمون راهی باز می کردم و به سر جای خودمون می رسیدیم... سری اول تداعی و دار ودسته اش بودند که اجاره عبور نمی دادند و سرشان را بالا گرفته بودند و بر و بر من را نگاه می کردند...گفتم: می خواهم رد شم...تداعی با همون عشوه همیشگی اش گفت: بگو لطفـــــــاً... من هم با متوصل شدن به زور یه راهی باز کردم و از گروه اول رد شدم. دسته دوم سارا دمدراز و رفقاش بودند... دستم را از پشت گذاشته بود روی زمین و تمام روی صورتش به سمت من بود و خیره به من نگاه می کرد و موهای خیلی بلندش تمام زمین اون اطراف را پر کرده بود. گفتم اجازه هست؟ کمی مکث کرد و ابرویی بالا انداخت و با کلی کرشمه گفت"البته" و کنار رفت.فهیمه هم عصبانی بلند گفت قربونم بری و رد شد و در همین بین از شادان صدایی بلند شد که" من میرم تو اشاره کن"!!!!... وقتی نشستیم کلی خندیدیم سر دیوانه بازی ای که نیکو باعث و بانی اش بود. بعدش نیکو بهم گفت که امروز بازم این بنی هاشمی ها با سرویس شما میان؟ گفتم آره پنج شنبه است دیگه. روزهای فرد با ما میان.چطور مگه؟ گفت: پس خوب حواستو جمع میکنی این دختره موناهه از اون موقع که تو رفتی بالای سن میخ داشت نگاهت میکرد. گفتم ول کن نیکو مگه تو کجا را داشتی نگاه می کردی؟ گوشمو کشید و گفت:ساکت... همینی که گفتم. حواست جمع باشه ها!!! و بقیه بچه ها به ریشم خندیدند. اتفاقا اون روز تو  سرویس با بچه های مسئول نمایش کلی کل کل کردم و خندیدیم. اصلا فرصت نشد یک جمله با مونا حرف بزنم اون هم چیزی نگفت... نمی دونم نگرانی نیکو از بابت چی بود. به نظر من نیکو بیشتر باید نگران اون عاشق سینه چاک فهیمه می بود که قراربود با یه اشاره فهیمه ناناز قربونش بره نه من...

 

این عکس هم مربوط به همون روز جشن است و همون مسابقه بوکس...


نظرات 2 + ارسال نظر
علی اکبر یکشنبه 25 فروردین 1387 ساعت 03:25 ق.ظ http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام خانم تایسون
جالب بود برام...مسابقه بوکس؟
نگفته بودی جز خاطره نویسی , بوکسور هم هستی...ای ولا
کلی خندیدم.
انگاری نامردی تو کارت نبوده ..ولی چه جوان زنی بود این حریفت..حالا چرا خودش رو زد زمین...حتمی خسته شده بوده...
چه جشن با شکوهی شده بوده...
موفق باشی

بله حق با توست اون خیلی جوان زن بود چون اصلاْ بحث خستگی اینا نبود فقط نخواست منو ضایع کنه. چی می گن یه جورایی واسه ما افت داشت اون موقع زمین بخوریم تو مدرسه.البته اون موقعها حالا که مدتهاست هر کی از راه رسیده یه هولی مارو داده و اگر هم گاهی زمین نخوردیم محض خاطر بعضی همین دوستهای گلم بوده که پشتم محکم ایستاده بودند....

ایلناز شنبه 31 فروردین 1387 ساعت 04:33 ب.ظ

عکسی که گذاشتی خیلی باحاله:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد