آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

داستان یک صعود

اون روز با اینکه هیچ کس امید نداشت اما در همون اوج نا امیدی هم دوست داشتند که امیدوار باشند که شاید بشه. شاید ببرند. شاید مساوی کنند. شاید صعود کنند. این تقریباً توی یک بازی عادی غیرممکنه. کم پیش میاد که یک تیم که توی خانه خودش نتوانسته برنده باشه در خانه حریف برنده باشد. تیم ما توی خانه خودش روی اشتباه دفاعمان یعنی مهدی پاشازاده در دفع توپ گل خورده بود و تنها گل خداداد عزیزی توانسته بود بازی را به تساوی بکشاند تا همه با امید به تساوی منتظر بازی اون روز باشیم... چهارشنبه 8 آذر 1376 بود. کلی به ناظمها التماس کردیم تا اجازه بدهند زنگ آخر را بریم نمازخانه و مسابقه را ببینیم. آخه هیشکی سر کلاس درس گوش نمی داد. همه حواسها به بازی بود حتی اونهایی که فوتبال دوست نداشتند حتی اونهایی که خیلی درس خوان بودند... تصویرهای زیر را از آرشیو نجمه برداشتم اینها پرچمهاییست که اونها سر کلاس درس درست کرده بودند . اگه خوب دقت کنید یکیشان مال مهندس مونومی خودمونه. وقتی فائزه هم جای درس فکرش پیش فوتبال بوده اوضاع ما و بقیه معلوم  بوده...


 

 

 

 

 


بالاخره موفق شدیم و رضایت معلمها و ناظم و مدیر را با کمک سال بالایی ها بگیریم و همگی ریختیم نمازخانه. بازی تازه شروع شده بود. مدرسه یک تلویزیون 27 اینچ هیتاچی  کابینت چوبی داشت که روی سکوی نمازخانه جای گرفته بود و چون برای دیدن فیلمهای آموزشی ازش استفاده می شد آنتن نداشت. تنها چیزی که بهش آویزون بود یک تکه سیم بلند بود که نقش آنتن را بازی میکرد. هرکاری کردیم نتوانستیم اون را جایی بند کنیم که تصویر خوب باشه بالاخره من مجبور شدم تمام بازی را از فاصله یک متری تلویزیون نظاره کنم و اون سیم را با دستم بالای سر نگه دارم. از همون اول شروع کرده بودند استرالییایی ها به حمله. بعداً فهمیدیم که عابد زاده اون روز رکورد جهانی دفع توپ را شکسته. توی نیم ساعت اول بازی 21 توپ داخل چهارچوب را دفع کرده بود. با هر توپی که به سمت دروازه می رفت نفسها حبس میشد و وقتی توپ دفع میشد صدای ایول ایول همه جا را پر میکرد. تا اینکه دقیقه 32 بازی قفل دروازه ما را هری کیول شکاند و صدای وای وای همه جا را پر کرد. نیمه اول تمام شد تا هم تیم استراحت کنند و هم من که دستم خشک شده بود. یکی دوتا از بچه هایی که همیشه دعا و قرآن صبحگاهی را می خواندند آمدند روی سکو و شروع کردند دعای توصل را خواندند. این اولین و آخرین باری بود که توی این مدرسه دیدم که همه با هم و با خلوص نیت و از ته دل دعا را می خوانند. اینقدر صدای بچه ها بلند بود که فکر کنم به عرش رسید و خدا جواب داد البته نه از اول. وقتی نیمه دوم شروع شد در ثانیه های ابتدایی بود که گل دوم را توسط ویدمار استرالیا بهمون زد.و ورزشگاه کریکت شهر ملبورن به معنای واقعی رفت رو هوا. صدای غریو شادی را کاملا واضح شنیده میشد.بازی از نظر اونها تمام شده بود اما نه از نظر نه. این باعث نشد که صدای دعا خواندن بچه ها قطع بشه. بلکه بلند و بلندتر شد. شاید بین بازی یه لحظه هایی پیش می آمد که صدای وای گفتن بچه ها، دعا خواندن را قطع می کرد اما دوباره شروع می شد. وقتی بازی برای 5 دقیقه متوقف شد که تور دروازه ایران که توسط یک تماشاچی دیوانه که به زمین بازی هجوم آورده بود پاره شده بود ترمیم شود باز بچه ها دعا می خوانند. فکر کنم اون موقع بود که صدامون به اون بالا رسید و خدا دلمان را نشکاند و دقیقه 30نیمه دوم روی پاس خداد عزیزی، کریم باقری اولین گل ایران را زد.

( می توانید این گل را از اینجا دانلود کنید)

صدای فریاد بچه ها بلند شد همه ایستاده بودند و همدیگر را بغل می کردند. کنار من یکی بود که من اصلا نمیشناختمش همچین پرید بغلم که نزدیک بود بیفتم زمین. تا جو آرام شد یکی دو دقیقه طول کشید و این درست همون لحظه گل طلایی خداد عزیزی بود. درست 5 دقیقه بعد از اون گل ، مثلث باقری و دایی و خداداد عزیزی باعث شد تا خداداد عزیزی – به قول خیابانی، غزال تیزپای ایران- گل دوم ایران را در کمال ناباوری بزند .اینبار دیگه بچه ها قابل کنترل نبودند توی جمعیت از اون جلو همه را می توانستم ببینم. نیکو مثل علی ورجه بالا پایین می پرید. سیما، فهیمه مفتول را با تمام عدم تناسب قدی که داشتند رو هوا بلند کرده بود.اون لحظه  غیر قابل توصیف بود. حتی شفا.. هم میخندید و لطیـ..(ناظم سومها) هم اشکهایش را پاک میکرد

( می توانید این گل را از اینجا دانلود کنید)

 توی این فاصله کم کلی همه چی تغییر کرده بود به جز یک چیز اون هم دعا خواندن بچه ها بود با این تفاوت که نه واسه اینکه گل بزنیم بلکه واسه اینکه دیگه گل نخوریم. تعیین 8دقیقه وقت تلف شده مثل گذر یک عمر بود وقتی سوت پایان بازی زده شد دیگه هیچی قابل تشخیص نبود. سارا علیزاده اولین کسی بود که پرید بغلم و بعدش مریم و... در فاصله کمی اونورتر می شد نجمه را دید که ایستاده و به فریاد زدنهای نیکو و شبنم قلی نگاه میکند و میپرسه: چی شد؟!؟!؟!؟؟؟! کمی اونورتر سارا علوی کیا در آغوش فائزه اشک میریخت. همه را یادم نیست. اگه هرکی بگه چی کار کرده اون لحظه خیلی خوبه... وقتی بابا آمد دنبالم که برویم خونه تمام طول راه مدرسه تا خونه را دیدم که همه به هم تبریک میگفتند حتی ماشینهایی که کنار هم پشت چراغ قرمز چهارراه پاسداران ایستاده بودند. من که تا کمر خم شده بودم به همه تبریک می گفتم...مبارکه مبارکه مبارکه...بعضی ها به برف پاک کنهای ماشینهایشان دستمال کاغذی زده بودند بعضی ها هم دستکش . اون روز یک جشن ملی بود. واقعاً از عید نوروز هم عیدتر بود. همه خوشحال بودند همه می خندیدند هیچ روزی را ایران مثل اون تجربه نخواهد کرد.اون شب همه به خیابانها ریختند و تا صبح زدند و رقصیدند  بدون اینکه به فکر چشمهای پف کرده فردا باشند.راستی یادم رفت اینو بگم که دختر عابدزاده اون موقع تو دبستان مجموعه مدرسه ما درس می خواند و بعد از اون بازی بود که ملتی صف میکشیدند که شاید یک روز خود عابدزاده برای بردن دخترش از مدرسه بیاید اما همیشه پسر و همسرش آمدند و خیلی ها را از جمله مریم فقیه ما را نا امید کردند. البته به نظر من هم اون بهترین دروازبانی است که ایران به خودش دیده.

  چند سال بعد مصطفی هاشمی طبا رئیس وقت سازمان تربیت بدنی کتابی منتشر کرد در باب این مسابقه  تحت عنوان "داستان یک صعود"...

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
پیرایه یکشنبه 16 تیر 1387 ساعت 02:42 ب.ظ

واقعا روزی بود که هیچکس یادش نمیره ولی عابدزاده یه روز اومد مدرسه چند نفر داشتن از اون بالا می افتادن پایین از بس دست تکون میدادن اونم برا بچه ها دست تکون داد.

سارا ع سه‌شنبه 25 تیر 1387 ساعت 11:48 ق.ظ

واقعا جای این خاطره توی وبلاگت خالی بود. اون روز یکی از شادترین روزهای عمرم بود. کلی توی راه با نیکو واسه مردم دست تکون دادیم از پنجره سرویس مدرسه.

ندا شنبه 29 تیر 1387 ساعت 01:24 ب.ظ

واقعا روز به یاد موندنی ای بود.من تمام مدت گریه می کردم و دعا می خوندم.الانم که اینو خوندم بازم اشکام ولو شده ...

الهی قربونت برم اشک سرازیر میشه.ولو نمیشه

ایلناز سه‌شنبه 19 شهریور 1387 ساعت 05:39 ب.ظ

اول از همه سلام. .. اره اون روز از روزایی بود که هیچ وقت یادم نمیره البته من نصف بازی رو تو حیاط بودم و ندیدم چون اعصابم خورد شده بود من از همون اولشم اعصاب نداشتم:)))
راجع به عابدزاده هم باید بگم که هر وقت دعوتش میکردن که برای دبستانیا سخنرانی کنه همه بچه ها از پنجره کلاس اویزون بودن(پنجره کلاس رو به حیاط دبستان بود) ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد