آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

چهارشنبه سوری دیگر

اونروز همه اتفاقی زود آمده بودند مدرسه حتی سحر عبدهو هم که همیشه 7.30 می آمد اونروز خاص یک ربع به هفت آمده بود. ساعت 7 بود که پریسا بلاخره آمد. قرار بود یک روز تمام را با ما باشد.  خلاصه طبق روال عادی و همیشگی رفتیم طبقه سوم و شروع کردیم به زدن و رقصیدن. پریسا هم قری را چند وقت بود توی کمرش خشک شده بود ریخت بیرون اما مثل اون سه شنبه صبحه نشد آخه شفا...(ناظممان) زود آمده بود مدرسه و آمد و بچه ها را پراکنده کرد و گفت پایینی ها پایین، بالایی ها هم بالا... ما هم حرفش را گوش کردیم و همگی رفتیم طبقه اول کلاس نیکو اینا اما بازم دیری نپایید که سر کله اون یکی ناظم یعنی ناظم اولها پیدا شد که " ساکت، شلوغ نکنید" من و مریم فقیه هم که دیدیم هوا پسه برای چند دقیقه ای گفتیم بریم توی حیاط تا آبها از آسیاب بیفته. توی این فاصله مریم که دو روزی بود دمغ بود قفل زبانش را باز کرد و گفت که با عاطفه بحث کرده و دیگه همه چی بینشان تمام شده. عاطفه به مریم گفته بود که اینقدر دور و ور فهیمه(ناناز) نگرد اون یک تار موی گندیده من را با 100 تا مثل تو عوض نمیکنه و این در حالی بود که با فهیمه هم بد به تیپ هم زده بودند و این بدین معنی بود که عاطفه نتوانسته بود دوری فهیمه را تحمل کنه و شاید توی چند روز آینده باید منتظر آشتی کنان باشیم به خصوص اینکه عید نزدیک بود و توی عید بساط آشتی کنان همیشه پهن. من هم به مریم گفتم بیخیال هرکی جای خودش را داره... خلاصه برگشتیم بالا و دوباره زدیم و رقصیدیم تا زنگ خورد و ماها رفتیم کلاس. پریسا هم با نیکو اینا رفت. کلاس ما ادبیات داشت و دبیر ادبیات(طباطبا...) بلاخره تحریم را شکست و برامون امتحان تعیین کرد برای بعد از عید نوروز. خداییش نگاه کنید من کجا گیر کرده بودم. معلمها می خواستند تنبیهشان کنند تحریمشان می کردند و می گفتند امتحان کلاسی ازتون نمی گیریم و بعد اونها هم همگی التماس می کردند که نه تورو خدا امتحان بگیر!!!!! خلاصه زنگ تفریح هم باز هم زدیم و رقصیدیم. زنگ دوم هم که به اصطلاح زنگ بینش بود به بند انداختن و درست کردن ناخن و... گذشت. اما زنگ سوم که حسابان داشتیم مبصـ... را راضی کردیم که بریم توی حیاط و بازی کنیم اون هم خودش پایه شیطونی قبول کرد و رفتیم توی حیاط به استپ هوایی بازی کردن. پریسا هم توی حیاط بود.دبیر نیکو اینا راهش نداده بود.بهش گفتم بیا بازی اما باز دمق شده بود و گفت حوصله ندارم. خلاصه به بازی مشغول شدیم ولی هیچ کدام از بچه ها جرات ننداشت اسم معلم را بگه. نوبت به من که رسید بلند داد زدم شهین مبصـ...  بدبخت کپ کرده بود و در حالی که هاج و واج به ما نگاه می کرد توپ توی چند قدمی اش افتاد زمین. وقتی به خودش آمد دنبال من کرد که من را بزنه و هرکاری کرد به پایم نرسید و یکی از بچه مظلومه را زد که بالاخره از شر این توپ خلاص بشه با بچه ها کلی بهش خندیدیم.

 

 بعد بازی هم نوبت سیگارت زدن. زنگ مدرسه ساعت 1 خورد و تا ساعت یک و پنج دقیقه تمام مهمات من و فهیمه تنبد ترقه تمام شد. مدرسه را به توپ بسته بودیم. فاضلـ‌... هم از دفتر شیشه ای چشم می انداخت که ببینه کار کیه اما خبر نداشت ما درست زیر پنجره نشسته ایم.


 

موقع رفتن به خونه که شد داشتم با  فهیمه شوخی می کردم که نیکو صدایم کرد و به محض اینکه صورتم را برگرداندم یک سیلی آبدار و کشدار به صورتم نواخت. خنده روی لبم یخ زد. فقط گفتم چرا؟ نیکو هم عصبانی داد زد: دستت درد نکنه خوب امروز پریسا را تحویل نگرفتی و رفت.حتی منتظر جواب من هم نشد. من باید چی کار می کردم. راست می گفت نمیگم دروغ گفت اما بعد از اون انگی که بهم چسبونده بودن سعی می کردم برای جلوگیری از هر حرف و حدیثی توی مدرسه خودم را تا حدودی از پریسا دورتر نگه دارم اما این کجاش به معنی این بود که تحویلش نگرفتم. هم صبح و هم دو تا زنگ تفریح که من با نیکو اینا بودم و من میزدم و بچه ها می خواندن و پریسا و فهیمه مفتول و شبنم و... می رقصیدن. موقع بازی هم بهش گفتم بیا اما خودش یه ایش کشدار بهم گفت و ادامه داد حوصله ندارم. پریسا یک جوری بود هم دوست داشت با ما باشه هم حرص می خورد چرا با ما نیست و هم وقتی با ما بود احساس میکرد جایش دیگه اینجا نیست. من خودم این احساس را تجربه کرده بودم. هیچی مثل گذشت زمان نمی توانست اوضاع را بهتر کنه. حتی نهایت سعی ما هم واسه شاد کردن اون تا اون موقعی که اون این احساس را داشت به جایی نمیرسید. من اون روز تمام تلاشم را تا جایی که می توانستم کرده بودم . حقم اون سیلی نبود. اما خوردم نیکو خیلی شانس آورد که نیکو بود و خاطرش بسیارعزیز وگرنه هر کس دیگه ای بود ممکن دوتا شو پس بخوره. الان که فکرش را می کنم یادم نمی آید کس دیگه ای بهم تو زندگی ام سیلی زده باشه...

نظرات 3 + ارسال نظر
مهندس مونومی جمعه 17 خرداد 1387 ساعت 09:11 ب.ظ

خیلی متعجبم که همه چیز با این جزئیات توی ذهنت هست... چارشنبه سوری ها عاااالی بود همیشه...
دیروز سارا رو دیدم و کلی هر دومون این کارت رو تحسین کردیم... بنویس دوست جونم...

الهی قربونت برم مهندس جونم اینها حاصل حافظه نیست حاصل دست نوشته های اون موقع منه

سارا علوی کیا شنبه 18 خرداد 1387 ساعت 01:21 ق.ظ

دیدن فائزه کلی خاطره خوب گذشته یادمون آورد.جای تو و نیکو و نجمه خالی بود.
این کاریکاتورها خیلی گویاست! مخصوصن مقنعه های روی شونه افتاده !

خیلی خوشحالم که شماها توانستید همدیگر را ببینید. می دونم چه حس بی نظیریه...

ایلناز پنج‌شنبه 23 خرداد 1387 ساعت 12:11 ق.ظ

وای چقدر این نقاشی ها خوبن. عالی عالی.میبرنم به اون موقع ها چقدر خوبه که اینارو داری

و چقدر خوبه که تورو دارم که بهم انرژی میدی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد