آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

چهارچوب در کلاس

یادم رفته اصلاً از خودم بگم . من یه گرد وقلمبه سفت بودم که تمام زندگی ام به دویدن و ورجه وورجه و بسکتبال و والیبال و فوتبال و شنا و ..و خوردن گذشته بود. در یک کلام اون موقع ها خر زور مدرسه بودم بدنم در اثر ورزش فوق العاده سفت شده بود و ظاهرم 65 کیلو میزد اما 75 تا 80 کیلو وزنم بود. روی هم رفته خیلی سنگین بودم . من نمونه سبزه عاطفه بودم. جثه هامون تقریباً اندازه هم بود و وقتی موهایش را مثل موهای من کوتاه کرد میشد گفت من نمونه سیاه اون بودم.سبزه و مشکی و همیشه دهنم به خنده وا بود که باعث حرص خوردن همیشگی ناظمم سر صف صبحگاهی می شد. بماند .یه روز بنا را توی حیاط اون هم توی سرمای اول زمستون گذاشتیم به آب بازی که البته تا طبقه چهارم هم این بازی کشیده شده بود. درست اونجا بود که طبق یه توطئه منی که تمام بچه هارو خیس کرده بودم و خودم خیس نشده بودم توسط عاطفه و مریم و سیما و فهیمه و پریسا و سعیده(یکی از غول تشمهای کلاس که قدش یه سر وگردن از همه بلندتر بود و پهنای شانه اش 1.5 برابر من بود اما فوق العاده مهربان و خوش خنده)و میترا و ندا (دوست عاطفه و میترا که سفیدرو با موهای روشن بلند و پرپشت بود و جزء بچه خوشگلهای کلاس بود) دوره شدم و نگهم داشتن و سارا بنل با شیلنگی که طبقه را می شستن منو خیس آب کردن و همه در رفتن توی کلاس و پشت در را گرفتن که من تو نروم. من هم شروع کردم با تمام قوا به در ضربه زدن تا با لاخره در وا شد. درست همون موقع ناظم قشنگمون سر وکله اش پیدا شد و یه نگاه به در و یه نگاه به من که ازم آب می چکید کرد و گفت کار توست؟نه؟ گفتم چی؟ به چهارچوب در اشاره کرد و گفت این؟

باورتان نمیشه ساختمان به اون قدیمی و محکمی بسکه به در ضربه زده بودم چارچوب در تا یه لولا کنده شده بود و تمام گچهایش ریخته بود دور و برش. گفت: فردا بگو مامانت بیاد مدرسه.

مامان من هیچوقت مدرسه من نمی آمد در عوض خالم که دبیر بود و صبح ها با بابا و من می رفت مدرسه اش، فردا صبحش اومد مدرسه. نمی دونم چی بهش گفته بودن. اما خالم وقتی اومد بیرون فقط می خندید و می گفت باید به بابات بگم روزیتو قطع کنن . آخه با چهارچوب در چی کار داشتی؟ تا مدتها این جریان توی فامیل سوژه خنده بود و از اون روز به بعد توی مدرسه زندگی ام عوض شد هر اتفاقی که می افتاد کار فتح الهی بود یعنی من. حالا چه من سر صحنه جنایت بودم چه نبودم!

نظرات 4 + ارسال نظر
نجمه سه‌شنبه 24 مهر 1386 ساعت 03:28 ب.ظ

دهنتو گاز بگیر!‌ تو هیچ نسبتی با عاطفه نداری! هیچ وقت هم هیچ شباهتی نداشتین!

ایلناز یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 03:32 ب.ظ

ببین تا قبل از اینکه این خاطرتو بخونم هر چی رزا خودشو کشت تا من یادم بیاد که تو کی هستی موفق نشد ولی به خدا به محض اینکه این خاطره رو خوندم به طور واضح تو ذهنم مجسم شدی باریکلا خیلی خوب خودت رو توضیح دادی :)

مرسی...چقدر حوبه که حداقل خودم را درست توصیف کردم...

[ بدون نام ] دوشنبه 1 بهمن 1386 ساعت 12:48 ب.ظ

اختیار دارین شما همه چی رو درست توصیف کردین..

ندا دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 07:26 ق.ظ

وای مهدیه خیلی خدایی به خدا..........
قشنگ اون روزو یادم می یاد چقدر خندیدیم همه خیس خیس شده بودیم.
بابا خیلی شرمندم کردی خوشگل کجا بود !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد