-
بازم گچ
جمعه 13 اردیبهشت 1387 01:10
زنگ تفریح بود توی حیاط مدرسه نشسته بودیم که صدای ناله خیلی بلندی توجه همه ما را به خودش جلب کرد. به سمت مسیر صدا که نگاه کردیم. لیلا کاظم زاده را دیدیم که نقش زمین شده خودمان را به سرعت بهش رساندیم. پیرایه همراهش بود. پیرایه گفت که داشتیم می رفتیم سمت دستشویی ها که یکدفعه ذویا از روبرو آمد و همانطور که از کنار لیلا رد...
-
تیر آخر
جمعه 13 اردیبهشت 1387 01:06
روز قبل از این توی سرویس مدرسه موقع برگشت از مدرسه با بچه ها حرف صیتی پیش آمد. با اینکه خود صیتی توی ماشین نبود اما از طریق فامیلشون سمیرا که اون هم توی همان سرویس بود حرفهای ما به گوشش رسیده بود و فردای اون روز یعنی همین روزی که می خواهم خاطره اش را بنویسم شاکی آمد توی سرویس و گفت: شنیدم دیروز پشت سرم کلی حرف زدین؟...
-
فعالیت
جمعه 6 اردیبهشت 1387 20:29
توی حیاط مدرسه در حال ورجه وورجه بودم که ناظممان صدایم کرد و بهم گفت که تو سرویس خیلی حرف میزنی و شنیدم مانع فعالیت های بچه ها توی سرویس می شی؟!؟!؟؟؟؟؟؟؟ گفتم: چشم دیگه نمی شم و خنده کنان رفتم. ظهر وقتی سوار سرویس مدرسه شدم ، صبر کردم تا همه بچه ها بیاییند و بعد خواستم که همه به حرفهایم گوش کنند. همه منتظر بودند که...
-
فال یا تست روانشناسی؟!؟؟
جمعه 6 اردیبهشت 1387 11:31
میسیز دی اونروز تصمیم گرفته بود خلق و خوی ما را تست کنه و برای اینکه کسی بهش خورده نگیره و اعتراض کسی بلند نشه گفت می خواهم برایتان امروز فال بگیرم. دخترها هم که کشته مرده فال گرفتن همگی قبول کردند و خوشحال یکی یک کاغذ در آوردند. اول نوبت شعر بود. گفت هرکی یک شعر که دوست داره، بنویسد. من هم که اون موقع ها تازه آلبوم...
-
یک روز سرد پر از کهیر!!!
جمعه 30 فروردین 1387 16:05
این روز یکی از روزهایی است که هر وقت یادم میاد تمام تنم می لرزه. یه احساس سرمای شدیدی تمام وجودم را میگیره... آخرهای بهمن بود.سر کلاس حسابان نشسته بودم. کم کم احساس کردم دستهایم دارند داغ می شوند. به کف دستهایم که نگاه کردم یه تیکه قرمز شده بود و ورم کرده بود. در مدت کمی تمام دستم را گرفته بود. هم می سوخت و هم می...
-
خالی بندان در جهان صنعت گرند
جمعه 23 فروردین 1387 11:32
از هرچه بگذریم از خالی بندی های بچه های سرویس نمی شه گذشت.کلاً همیشه توی سرویس ما خالی بندی روا بود البته اکثر اوقات صبح ها. علتش هم این بود که صبح ها بچه های راهنمایی هم با ما می آمدند و امان از خالی بندی هاشون و صد البته حافظه ضعیفشان. البته همیشه همین طوره آدم دروغگو کم حافظه است. باورتان نمیشه چند بار توی سال بعضی...
-
جشن بزرگ انقلاب
دوشنبه 19 فروردین 1387 22:55
زنگ تفریح اول بود. من هنوز لباس ورزش تنم بود و از آنجا که حال نداشتم سه طبقه برم بالا و لباس بپوشم به بچه ها سپرده بودم که وسایلم را برایم بیاورند پایین. اعلام کردند که برای جشن بزرگ انقلاب برویم نمازخانه من هول هولکی لباسهایم را در ثانیه آخر رسیده بود تنم کردم و با فهیمه ناناز اینا و نیکو اینا رفتیم بالا و وسط جمعیت...
-
مهدیه نامه شماره ۵
پنجشنبه 8 فروردین 1387 20:45
اینم فایل کتاب الکترونیکی ادامه قصه (سال سوم- ترم اول) برای موبایل. شاید لازم به ذکر باشه که فرمت این فایل جاواست و کافی است از طریق کپی کردن به گوشی انتقالش بدهید. http://www.irshare.net/download.php?file=4f9d54641bb33028024110526ac172f7
-
گاو و کمال الملک
پنجشنبه 8 فروردین 1387 20:44
بلاخره روز موعود فرا رسیده بود و وقت اجرای خورده نمایشهایی بود که گه گاهی بچه ها واسش تمرین می کردند و از جمله من که نقش گاو را داشتم و به این هوا کلاسها را جیم می زدم. البته نا گفته نماند من واقعا توی اون نمایش ها نقشی نداشتم و نقش گاو یک نقش مجازی بود واسه دو در کردن کلاسها.به خصوص کلاسهای کسل کننده و ملالت بار...
-
نرم نرمک می رسد اینک بهار ..............خوش به حال روزگار
سهشنبه 28 اسفند 1386 23:54
بوی باران ; بوی سبزه ; بوی خاک شاخه های شسته ; باران خورده ; پاک آسمان آبی و ابر سفید , برگهای سبز بید عطر نرگس , رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار
-
مسابقه بسکتبال دهه فجر
یکشنبه 26 اسفند 1386 00:11
اونروز قرار بود مسابقه بسکتبالی بین دو تیم(اولها و پیش دانشگاهی ها) و سومها به مناسبت دهه فجر برگذار شود که البته شد...اما بشنوید از شرح بازی... همه سومهای شر مدرسه واسه تشویق اومده بودند و کنار حیاط روی راه پله های در پشتی مدرسه نشسته بودم و دوتا سطل آشغال را هم چپه کرده بودیم و فهیمه مفتول و شبنم کرباسی هم مسئول...
-
تنه تداعی
شنبه 25 اسفند 1386 20:47
زنگ تفریح دوم بود.نیکو اینا تعطیل شده بودند و رفته بودند خونه.من و نجمه داشتیم از توی حیاط می رفتیم توی ساختمان که برویم سر کلاسهامون. گرم صحبت بودیم که یکی از بین من و نجمه رد شد و تنه محکمی به من و نجمه زد و با تون صدای کشداری گفت: هُشششششششششششششَ... منم عصبانی برگشتم و دیدم مریم قریشیه(مریم گلی یا همون تداعی)......
-
آف
پنجشنبه 23 اسفند 1386 00:41
سر کلاس درس بی خود جامعه شناسی نشسته بودیم و به حرفهای بی سر و ته میسیز دی گوش می دادیم. بلاخره بعد از اون همه حرف خاله زنکی که سر کلاس زده بود،تصمیم گرفته بود که مقداری هم از کتاب بی سر و ته جامعه شناسی را تدریس کند... اونروز فریبا تکاور جایش را با الهام تاجیک عوض کرده و درست کنار نیمکت من و البته شخص شخیص بنده قرار...
-
عوامل دردسر ساز
سهشنبه 21 اسفند 1386 20:23
اونروز زنگ تفریح دوم بود که با بچه ها توی راهرو ایستاده بودیم. کلاس 105 زیست داشت و تازه تعطیلشان کرده بود. دبیر زیست معروفمان (پروا...) هم از کلاس بیرون آمد و از دور نگاهی به ما انداخت...مریم گفت: میخواهد یه چیزی بگه ...ما خودمان را زدیم به بی محلی که یعنی ندیدیمت...به ما که رسید گفت: به به دانش آموزان گلم!!!! نگاه...
-
یاسمن فعالی
دوشنبه 20 اسفند 1386 23:24
اونروز بعد از حدود 6 سال دوست صمیمی دوران دبستانم را توی چهارراه پاسداران دیدم. داشتم با سرویس مدرسه بر می گشتم خونه. برخلاف خیلی از روزها اونروز ایستاده بودم و از بی سوژه ای می نالیدم که یکدفعه چشمم به پیاده رو افتاد و یاسمن فعالی را با چندتا از دوستانش دیدم. به من و یاسمن توی دوران دبستان دوقلوهای شب و روز می گفتند...
-
آدامس مهدیه
یکشنبه 19 اسفند 1386 22:40
اونروز با میسیز دی سر اینکه فقط به من و دوتا از بچه های دیگه فقط میگفت بروید سر کلاس بحثم شده بود. فرض کنید طبقه پر آدم بود حداقل 40 نفر توی طبقه بعد از خوردن زنگ کلاس پلاس بودند و اون مدام فقط به من و مریم فقیه و فهیمه تنبدفرا می گفت بروید سر کلاس و به بقیه حتی نگاهم نمی کرد.دست آخر اعصابم خورد شد و گفتم: این همه آدم...
-
منطق عاطفه ای
شنبه 18 اسفند 1386 01:22
دیگه کار رفاقت عاطفه و پردیس بالا گرفته بود و همه یه جورایی مسخره شان می کردند...حتی لیلا و پیرایه و فهیمه اینا ... و حتی حتی نسیبه که هیچ وقت به هیچی کار نداشت. خب به هر حال عاطفه و پردیس زمانی دوستان ما بودند هرچند که مدتی بود که دیگه رنگ و روی رفاقت را ما توی چهره هایشان نمی دیدیم اما با این حال باز دلمان طاقت...
-
دوستان عزیز سلام
چهارشنبه 15 اسفند 1386 01:21
به خاطر اینکه بین پستهایم خیلی فاصله افتاد و شخصیتهایی که با اسم مستعار از آنها یاد میکنم شاید از خاطر بعضی دوستان رفته باشد به صفحه ام قسمتی به اسم شخصیتهای مهم اضافه کردم امیدوارم کمک خوبی باشد جهت یاد آوری
-
Miss D ناظمی دیگر
چهارشنبه 15 اسفند 1386 00:19
روز اول ترم دوم را با خیال راحت نرفتم مدرسه و از روز دوم رفتم. وارد مدرسه که شدم تغییرات زیادی به چشم می آمد اما مهمترینش این بود که ناظممان تمام سومها را آورده بود طبقه سوم و تمام اولها را برده بود پایین به جز کلاس 105 اولها که بچه های نسبتاً آرامی داشتند به جز یکی شان که واقعاً شر بود اون هم اسمش هدی متقی بود.توی...
-
تعطیلات زمستانی (خانه نجمه)
دوشنبه 13 اسفند 1386 00:10
یزی که فقط از سوم راهنمایی تا پیش دانشگاهی ما دوام آورد همین جریان تعطیلات زمستانی بود که به عقیده من خیلی خوب بود و من از وجود یک هفته تعطیلی بین دو رتم خیلی لذت می بردم.هرچند ترم واحدی چون درسهای دوترم مجزا بود این کار مقدور بود اما تو نظام سالی واحدی دیگه این تفکیک وجود ندارد و در نتیجه تعطیلات زمستانی هم معنی ای...
-
پایان ترم اول یا آغاز ترم دوم
دوشنبه 13 اسفند 1386 00:05
اونروز ما و نیکو اینا(302-304) امتحان آخرمان را دادیم و خلاص شدیم اما نجمه اینا و عاطفه اینا(301-305) هنوز یک امتحان ادبیات برایشان باقی مانده بود... عصر اون روز رفتم سراغ کمد کتابهایم و تمام کتابهای بدرد نخور را تیکه تیکه کردم و ریختم دور به خصوص برنامه نویسی کامپیوتر را که اینقدر اذیتمان کرده بود، برگ برگش را کندم و...
-
دوستان قدیمی
دوشنبه 13 اسفند 1386 00:02
اولین امتحان نهایی ما امتحان زبان بود و من هم در این درس واقعاً نابغه با اعتماد به نفس تمام وارد دبیرستان حوزه مان شدم. حوزه ما دبیرستان هاجر بود توی میدان اختیاریه. همون طور که توی حیاط ایستاده بودیم و فائزه داشت سعی می کرد به من گرامر حالی کنه چشمم افتاد به دوستان قدیمی... ویدا صالحی دوست دوران راهنمایی ام و هم پای...
-
امتحان قرآن
شنبه 11 اسفند 1386 21:40
بعد از اینکه امتحان روخوانی قرآن را دادیم منصـ.... بردمون توی نمازخانه واسه امتحان کتبی.البته دوتا کلاس دیگه هم بودند یکی کلاس نیکو اینا(304)، یکی هم کلاس تجربی ها. تازه وارد نمازخانه شده بودیم و تا اومدم کنار نیکو بشینم یا دقیقتر اینکه هنوز نشیمنگاهم با زمین برخورد نکرده بود که ناظممان(شفا....) منو بلند کرد و برد وسط...
-
بازگشتی دیگر
جمعه 10 اسفند 1386 20:30
اونروز روز خاصی بود. غالباً من فقط باید اون روز مدرسه می رفتم چون تنها کلاس من بود که امتحان نگارش پایان ترم داشت اما با این حال نیکو اینا هم آمده بودند آخه قرار بود که زنگ آخر پریسا بیاید مدرسه... ساعت اول با جوا... فیزیک داشتم اما نیامد و من توی حیاط پیش نیکو اینا بودم آخر ساعت رفتم طبقه سوم و توی کلاس 301 که خالی...
-
افطاری 18 ماه رمضان سال 1420 قمری(6دی1378)
پنجشنبه 11 بهمن 1386 21:08
بعد از تعطیلی مدرسه یعنی از ساعت یک ربع به 3 توی مدرسه ماندیم واسه افطاری... من بودم و نیکو و نجمه و فائزه غلامی و پردیس با فهیمه ناناز و سمیرا و عاطفه و البته سارا علوی کیا که اونسال از مدرسه ما رفته بود اما به دعوت فائزه اینا آمده بود خلاصه یک کم با فهیمه و عاطفه بسکتبال بازی کردیم اما به خاطر آلودگی شدید، هوا خیلی...
-
چرا فقط 301 ؟!!!؟؟؟
یکشنبه 7 بهمن 1386 23:40
روز آخری بود که شیمی داشتیم دیگه ترم تمام شده بود. قبل از کلاس داشتیم با بچه ها تو سر و کله همدیگر می زدیم و کلاس از سر و صدا روی هوا بود. آنقدر سرگرم بودیم که اصلا متوجه ورود هدیه تهرانی(دبیر شیمی) به کلاس نشدیم. همان جا دم در ایستاده بود و به ما نگاه کرد... کیفم را نازنین بر داشته بود و درست همون موقع بود که به سمتم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 دی 1386 16:45
سلام به همه دوستان خوبم از آنجا که حدود یکماه تا زمان کنکور ارشد باقی مانده با اجازه از حضورتان تا اون موقع مرخص می شوم... روزهای خوشی را برایتان آرزومندم می دونم تا موقعی که گفته بودم خیلی مونده اما امروز عجیب حس نوشتنم گرفت هر کاری کردم نتوانستم به حس نوشتنم غلبه کنم واسه همینم باز خاطره نوشتنو نه مثل قدیم اما گاه...
-
یک روز معلم بودن...
یکشنبه 2 دی 1386 23:12
امروز یک تجربه جدیدی توی زندگی ام بدست آوردم. تجربه معلم بودن. دقت کنید بر خلاف همیشه که می گفتم اونروز اینبار گفتم امروز؟؟!؟!! اشتباه نکردم خاطره ای که امروز می خواهم بگم درست مال امروزه یعنی روزی که من معلم بودم! وقتی خاله ام گفت که یکی از آشناهایش به دلیل فوت پدرش رفته شهرستان و فردا نمی تواند برود مدرسه سر کلاسش و...
-
به نفع ایتام یا روباه
دوشنبه 26 آذر 1386 23:49
صبح اونروز قرار بود مسابقه بسکتبال برگزار شود. پول حاصل از فروش بلیط این مسابقه که بین تیم پیش دانشگاهی و اولها با تیم سومها بود به نفع ایتام جمع آوری شود. ولی آلودگی هوا به قدری شدید بود که دبیر ورزش مسابقه بسکتبال را به پرتاب آزاد تغییر داد و دقیقتر اینکه فقط 5 دقیقه بازی کردند و بقیه اش پرتاب آزاد بود. توی تیم...
-
انواع مجازات
یکشنبه 25 آذر 1386 11:25
صبح ساعت 7 بود که مثل خیلی روزها داشتیم میزدیم و می رقصیدیدم که ناظم ما آمد بالا. ما هم سریع در سطل آشغال را که رویش می زدیم و جای ضرب ازش استفاده می کردیم پرت کردیم ته سالن و من و عاطفه که کتابی همراهمان نبود مشغول نون بیار و کباب ببر بازی کردن شدیم و بقیه هم درس خواندن. ناظم وقتی به طبقه ما رسید گفت پایینی ها...