آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

Miss D ناظمی دیگر

روز اول ترم دوم را با خیال راحت نرفتم مدرسه و از روز دوم رفتم. وارد مدرسه که شدم تغییرات زیادی به چشم می آمد اما مهمترینش این بود که ناظممان تمام سومها را آورده بود طبقه سوم و تمام اولها را برده بود پایین به جز کلاس 105 اولها که بچه های نسبتاً آرامی داشتند به جز یکی شان که واقعاً شر بود اون هم اسمش هدی متقی بود.توی این کلاس به جز هدی تنها آدمی که من می شناختم همون دختر دختر دختر خاله مامانم بود !!!!  یعنی همون هانیا خانم کیوان... البته ما از بابت اینکه این کار را کرده خیلی خوشحال شدیم اما این کار مشکلاتی را هم در بر داشت و آن هم این بود که عاشق پیشه های اولی برای دیدن عشقهای فنا ناپذیرسومی شان ، زنگهای تفریح می آمدند طبقه سوم و واقعاً اصلا جای سوزن انداختن توی اون طبقه پیدا نمی شد.از بین این عاشق پیشه ها که عین 3تا زنگ تفریح،این راه پله 68تا پله ای را بالا می آمد شادان (جادوگر) بود...(تصویری از شادان را مشاهده می کنید که من اون موقع ها کشیدم همون طور که از شکل بر می آید سلطان قلب شادان کسی جز فهیمه ناناز نبوده) و شاید هر روز وهر ثانیه اون مزحکه دست ماها بود و کلی باهاش سر به سر فهیمه ناناز می گذاشتیم ...هر وقت که از راه پله ها میدیدم که دارد بالا می آید با بچه ها  واسه فهیمه می خواندیم: قلبمُبوم بوم.قلبم بوم بوم ...



تغییر بعدی که واقعا توی چشم می آمد حضور یک ناظم چهارم توی مدرسه بود که واقعا توی چشم می آمد...تاکید می کنم توی چشم می آمد... در اولین برخوردی که باهاش داشتم کنار ناظممان(شفا...) ایستاده بود. من که محو تماشای ناظم جدید الورود بودم نفهمیدم ناظممان کی ازم پرسید که" چرا مهدیه فتح الهی غیبت کردی دیروز" گفتم: حالم خوش نبود...ناظممان گفت: مگه می شه مهدیه فتح الهی با این همه شر و شوریش نا خوش هم بشه؟؟؟ گفتم خب دیگه با اجازه و رفتم...متوجه شدید توی دوتا جمله اسم و فامیل من را کامل به کار برد ... درست اون موقع ها خیلی خر بودم اما نه اینقدر که نفهمم منظور ناظممان معرفی کردن من به اون ناظم جدید باشه که گویا دبیر جامعه شناسی مان هم بود... نیکو گفت که دیروز با ماها هم همین کارو کرده و کلا اکیپ را حضورشان معرفی کرده... اما بگذارید یه کم از ظاهر ناظم جدیدی الورود بگم... قد حدود 160 تا 65 و وزن غیر قابل تخمین ... واسه همین تاکید کردم خیلی تو چشم می آمد... فقط یک شکم بزرگ داشت که در ازای راستای مهره کمر مانند گردی حرف دی انگلیسی نسبت به راستای خط راست حرف دی بود.از این رو من اسمش را گذاشتم میسیز دی و همین اسم هم رویش تا آخر زمانی که بود باقی ماند و ازش توی خاطراتم بعد از این با همین اسم نام می برم... اما بشنوید از بقیه خصوصیاتش...زنگ تفریح تمام شده بود و ناظممان ماهارو به زور کرده بود توی کلاس اما ماها عین علی ورجه از این کلاس به اون کلاس می پریدیم و یا مثل سربازهای هخامنشی توی راهرو قدم رو می رفتیم...میسیز دی توی طبقه بود اما عکس العمل کندی داشت به محض اینکه رویش را به سمت دیگر سالن می کرد،پشت سرش عین یک خیابان شلوغ و پر رفت وآمد می شد... بین تمام این رفت وآمدها وآمد وشدها فقط یکبار نیکو را دید و با اعتماد به نفس کامل گفت"علی اکبری برو سر کلاست" نیکو هم هاج و واج و عصبانی بلند گفت: ایــــــــــــــــــــــش چه اسمها را هم زود یاد گرفت" و کلی همه خندیدیم اونروز... این هم از معرفی یک کاراکتر کم نظیر...میشه گفت باهوش و آب زیر کاه و کمی مهربانتر از بقیه....این اسم میسیز دی همیشه من را یاد کارتونی می انداخت که برادرم زمان بچگی نگاه میکرد به اسم مستر تی که خیلی مورد علاقه اش بود و مدام توی ویدئو می شد فیلم اون را پیدا کرد خداییش من بیشتر قسمتهای اون کارتون را بسکه دیدمش هنوز خوب یادمه  ...نمی دونم شاید اون موقع هم این اسم را با تاثیر از همین مستر تی روی میسیز دی گذاشتم...خدا داند این را واقعاً یادم نیست ...


نظرات 6 + ارسال نظر
امید پنج‌شنبه 16 اسفند 1386 ساعت 09:13 ب.ظ http://nosazi.tk

سلام. وبلاگ خوبی داری. موفق باشی. به من هم سر بزن خوشحال میشم. اگه با تبادل لینک موافق بودی بهم خبر بده. خدانگهدار.
http://www.nosazi.tk

ایلناز جمعه 17 اسفند 1386 ساعت 12:24 ق.ظ

مهدیه باورت میشه از این ناظم فقط اسمی که تو روش گذاشتی رو یادمه؟؟!!! هرچی دارم به خودم فشار می ارم قیافشو یادم نمی اد!! تازه اون موقع ها نمی دونستم تو این اسمو براش گذاشتی:X

ایلناز جمعه 17 اسفند 1386 ساعت 12:35 ق.ظ

اینجا می خوام یه چیز بی ربطی بگم (امیدوارم که منو ببخشی ولی حتما دیگه تاحالا عادت کردی به بی ربط حرف زدن من..)
راستش امروز رفته بودم دنبال اصل مدرک پیش دانشگاهیم( که دانشگاه ازم خواسته) همون طور که میدونی من پیش میرفتم ازادگان. خلاصه از در مدرسه که وارد شدم برای اولین بار توی زندگیم ارزو کردم ای کاش ۱۷ سالم بود و دوباره درس می خوندم. باور نمیکنی که دیگه دوران ناظم سالاری تو مدرسه ها تموم شده بچه ها هرجوری دلشون می خواست همون جوری بودن هرکاری دلشون می خواست میکردن اصلا وجود ناظم تو مدرسه دیده نمی شد. امروز فهمیدم که خیلی چیزا دیگه مثل زمان ما نیست راستش خیلی خوشحال شدم حس خوبی بهم داد اون مدرسه. مدرسه ای بود که همیشه ارزوشو داشتم:)

آخه این مدرسه های ایده آل یه مشکلی هم دارند واون هم اینه که اگر قرار باشه همه جا بچه سالاری باشه پس بزرگترها کجا برن؟ اون مدرسه ایدهآل تو فکر نکنم واسه معلمهای بدبختش جای زیاد خوبی باشه بعدشم اگر مدرسه ایده آل باشه حس ماجراجویی چی میشه؟ خاطره از کجا باید نوشت؟

ایلناز شنبه 18 اسفند 1386 ساعت 11:43 ب.ظ

شاید حق با تو باشه چی بگم والا..

fafa دوشنبه 20 اسفند 1386 ساعت 02:12 ق.ظ

doosseet daram doosste ba zooghe maaaaaaaaaaannnn:*

آخه ناناز جون جون من این خاطره چه ربطی به ذوق من داشت؟؟!؟!؟!؟؟!؟؟ این خاطره شاید صرفا ذوق جادوگر را نشان می داد و بس(:

ندا شنبه 4 خرداد 1387 ساعت 08:00 ق.ظ

من اصلا این ناظمو یادم نمی یاد چقدرخنگم مخم ترکید انقدر فکر کردم

زیاد به خودت فشار نیار دوست جونم اگه قرار بود یادت بیاد تا حالا یادت می آمد چون معلم شماها نبود شاید کمتر به خاطرش بیاری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد