-
کوییزهای تاریخی تاریخ
دوشنبه 16 مهر 1386 23:20
از هر کلاسی بشه گذشت از زنگ های تاریخ نمی شه گذشت. به طور کلی ماها دست دبیر تاریخ و دبیر بینش را همیشه توی یه کاسه می دیدیم و میزان علاقه به هر کدومشان هم مشابه هم بود. از هردوشون متنفر بودیم. البته نه به خاطر اینکه ما بچه های بدی بودیم بلکه اونا بد بودن که ما تلافی می کردیم. تاریخ هم از اون جمله معلمهایی بود مثل بروک...
-
ایران و ازبکستان
دوشنبه 16 مهر 1386 23:17
اون روز زنگ ورزش به خاطر آلودگی شدید هوا توی حیاط نرفتیم و رفتیم اتاق سمعی بصری و فوتبال تیم ملی با ازبکستان را نگاه کردیم تا اونجا که ما بودیم ایران یک به هیچ جلو بود اینقدر توی اون نیمه با نیکو و نجمه و پریسا بی صدا داد زدیم که حنجره هامون درد گرفته بود. آخه دبیر ورزش گفته بود اگه داد بزنیم نمی زاره بازی رو نگاه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 مهر 1386 14:22
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 مهر 1386 00:46
-
تولد پریسا
دوشنبه 16 مهر 1386 00:20
پنجشنبه بود از مدرسه که تعطیل شدم بابا اومد دنبالم و رفتیم مرکز خرید و واسه پریسا یه تیکه نقره که یادم نیست دستبند بود ، گردنبند بود و.. و یه کتاب مثل هیچکس مریم حیدر زاده با اجرای صوتی اش که تازه اومده بود و خشایار اعتمادی و بعضی هاشو خوانده بود خریدم!! (حالا که فکرشو می کنم نمی دونم چرا من همچون چیزی واسه پریسا...
-
دورو
دوشنبه 16 مهر 1386 00:20
سر زنگ زیست بسکه من و پریسا اذیت کردیم وقتی زنگ خورد دبیر زیست پریسارو صدا زد و گفت که این فتح الهی که جنبه نداره تو هم هی شلوغ می کنی این پررو می شه و توی راهرو منو گیر آورد و گفت این عظیمی پور که سر به هوا که هست تو هم شلوغ می کنی جنبه ندارد که، حواسش پرت میشه. اصلاً از شما دوتا از نظر اخلاقی راضی نیستم. وقتی...
-
IQ
دوشنبه 16 مهر 1386 00:19
فکر نکنم به جز 2جلسه ، جلسه دیگه ای از زبان این ترم وجود داشته باشد که بروک چروک پروک از من درس نپرسیده باشه. و همیشه هم مکالمه می پرسید و حتی یکبار هم خاطرم نمی آید که یکی از اون مکالمه هارو خوانده باشم. اون روز هم مثل بقیه روزها دفترش را که باز کرد اولین نفر خواند فتح الهی . کلاس از خنده منفجر شد. حتی خودش هم لبخند...
-
آزادی بیان
دوشنبه 16 مهر 1386 00:18
زنگ آخر زنگ بینش بود و دبیر بینش که اصلاً ازش خوشمان نمی آید و می توانم بگم جزء آب زیره کاه ترین موجودات روی کرّه زمینه ، داشت از شبنم که مثل همیشه درس را سرسری خوانده بود درس می پرسید. شبنم یک کلمه حق را فراموش کرده بود. سحر بهش گفت که منصوری شنید وبلند شد و اوند جلو دادو بیداد که کی گفت. از این 8نفریکی2نمره کم می...
-
یون های منفی
دوشنبه 16 مهر 1386 00:15
یه روز از روزهای بد خدا تمام دبیرها تصمیم گرفته بودن از من درس بپرسن. اول بینش اسلامی بعد شیمی کوئیز گرفت و بعد هم هندسه ازم درس پرسید.الان می گید که کوئیز را که از همه گرفته.بله حق با شماست اما اونی که بعد از کوئیز هم بردش پای تخته من بدبخت بودم. داشتم تمرین حل می کردم که صدای داد ناگهانی معلم شیمی منو از جا پراند....
-
قصه دوباره از کجا شروع شد؟
دوشنبه 16 مهر 1386 00:11
از در که وارد شدم هیچ چیز جدیدی تو مدرسه ندیدم حتی شاگرد جدیدی! مدرسه ما چون قرار از سال دیگه نظام آموزشی از ترمی واحدی به سالی واحدی تغییر پیدا کنه دیگه اول امسال نگرفته در عوض پیش دانشگاهی داریم. واسه همینم تمام بچه ها همونن که بودن به جز تک توک. هنوز زیاد توی حیاط پیش نرفته بودم که صدای گریه بلند بلند یکی توجهم را...
-
روز آخر با بروک، چروک ، پروک
شنبه 14 مهر 1386 15:06
روز آخری بود که مدرسه می رفتیم. زنگ اول زبان داشتیم.دبیرمان چون خیلی شبیه مدیر مدرسه شبانه روزی سریال آن شرلی بود بهش می گفتیم بروک که البته دنبالش چروک پروک را هم بر حسب قافیه اضافه می کردیم. خلاصه اونروز گفت کتاب های زبان تاجیکتون را بر دارید و بیایید اتاق سنعی بصری. ما هم مهگی قرار گذاشتیم که کتاب نبریم . فقط فلورا...
-
یه توضیح کوچولو
شنبه 14 مهر 1386 05:12
در توضیح عرض کنم خدمتتون که بعضی از این خاطره ها تصاویری دارن که باید ضمیمه می کردم اما فعلاً برایم مقدور نیست در اسرع وقت این قصور را هم جبران می کنم. شرمنده واقعاً
-
خیلی کوتاه
شنبه 14 مهر 1386 05:10
دبیر عربی داشت درس میداد .ما به خاطر فرم بدنش بهش می گفتیم گلابی. عاطفه مدام صداشو صاف میکرد و بلند بلند اهن اوهون می کرد. آخر سر اعصاب گلابی خورد شد و داد کشید: مگه سر توالت نشستی ؟ حتماً پدر و مادرت این صداهارو در میارن که تو یاد گرفتی.و ناراحت پشت میزش نشست.عاطفه روی زمین ولو شده بود و می خندید اما می دونید اصلاً...
-
عاقبت آزشیمی
شنبه 14 مهر 1386 05:08
روز آخر بود. هدیه تهرانی مارو برد آزمایشگاه بالاخره و شروع کرد کیمیا گری. اینو با اون قاطی می کرد. اونو با این قاطی می کرد.آتشفشان درست می کرد. کف صورتی درست می کرد و... توی این هیر ویر فضولی من گل کرد و از اون محلول که باهاش کف درست می کرد ریختم توی ظرفی که تویش پر یه پودری بود و کف کرد و از لیوان ریخت بیرون و میز را...
-
خودکشی!
شنبه 14 مهر 1386 05:06
امروز صبح خانم دکتری را آورده بودند که برایمان صحبت کند ولی قبل از اون فشار پریسا بازم افتاده بود پایین لیلا و حمیرا (دوست پریسا که در کلاس دیگه ای بود) اون را به دفتر برده بودند. ما توی سالن نشسته بودیم که مریم سراسیمه وارد و سراغ پریسا را از ما گرفت که گفتیم نمی دانیم. فکر کنم مریم پیش دوست سال سومی اش در خقیقت...
-
ما کوهنوردها
شنبه 14 مهر 1386 05:04
سر صبح با دبیر ورزشمان راهی مثلاً کوه شدیم از پایین جمشیدیه تا سر کلکچال را پیاده می رفتیم و مدام دبیرمان که خودش چادری نبود می گفت: چادرهایتان سرتان باشه؟ و ما هم هی غر میزدیم که نفست از جای گرم بیرون می آد آخه مگه میشه ما همین جوریش روی زمین صاف نمی تونستیم چادرهامون را جمع کنیم چه برسه به سربالایی و توی گل و...
-
دنده چپ
شنبه 14 مهر 1386 05:02
دبیر شیمی مان خودش وحشتناک بود و وقتی عصبانی می شد وحشتناک تر هم میشد اما وقتی خیلی عصبانی بود نمی توانم بگم چه شکلی بود!! اونروز انگاری از دنده چپ بلند شده بود و تصمیم داشت حالی به کلاس تمام بچه های کلاس بده. گروه گروه بچه هارو می برد پای تخته و با کلی جیغ و داد و خروارها جریمه سرجا می نشاند. من که سر جایم نشسته بودم...
-
کلاس تکانی شب عید
جمعه 13 مهر 1386 06:48
روز آخری بود که توی اون سال مدرسه می رفتیم. چهارشنبه سوری بود و بیشتر بچه ها و معلم ها نیامده بودند مگر اونهایی که قصد بازی داشتند! ما 2تا زنگ اول معلم داشتیم و2تا زنگ بعد نداشتیم. زنگ اول بود باز هدیه تهرانی داشتیم مثل همیشه اومد و کتش را روی میز پرت کرد و روی میز نشست و شروع کرد کلاس را ورانداز کرد. مریم گفت داره یه...
-
تانگو
دوشنبه 9 مهر 1386 12:33
جلسه دومی که آزشیمی داشتیم یادم نمیره . بگذارید به دبیر آزشیمی بگم هدیه تهرانی آخه سخته هربار گفتن منسبش. مرسی که اجازه دادید. خلاصه جلسه دوم بود و باز نشسته بود وبه ماها نگاه می کرد. خب انتظار زیادی هم بود که ماها بتوانیم سر جاهامون آرام بشینیم و هیچ کاری نکنیم. البته فکر کنم خودش هم منتظر گرفتن آتو گرفتن بود که از...
-
دبیر آزشیمی
دوشنبه 9 مهر 1386 09:41
ترم دوم شده بود. این ترم شیمی و آزمایشگاهش را داشتیم. با اینکه از شروع ترم 3هفته می گذشت اما ما هنوز دبیری برای آزمایشگاه شیمی نداشتیم. فکر می کردیم باز اون ساعت بیکاریم اما در کمال ناباوری دیدیم که دبیر شیمی سال سومی ها با تمام دبدبه و کبکبه اش وارد کلاس شد. همه اونو می شناختیم وصفش را از سال سومی ها شنیده بودیم....
-
آشنایی
دوشنبه 9 مهر 1386 09:39
اینی که می خواهم بگم یه خاطره نیست ولی دلم نیومد طریقه آشنایی ام با فائزه رو نگم. آخه بعد از اون هم همیشه حضورش اینقدر مهم بود وتاثیرگذار. یه چند وقت بود که عاطفه از میز اول اومده بود میز آخر کنار سارا نشسته بود قبلش هم سیما جایش را با مریم عوض کرده بود و مریم هم میز آخر پیش سارا می نشست. مدتی بود برخلاف همیشه که...
-
یک اعتراف
دوشنبه 9 مهر 1386 09:39
می خواهم اعتراف کنم که سال اول نمی فهمیدم چی باید بنویسم. برای همین هم حرف زیادی برای گفتن ندارم اما از سالهای بعد از خجالتتون در می آیم.
-
گروه ریاضی
دوشنبه 9 مهر 1386 09:38
توی کلاس ریاضی تمام بچه ها به گروه های 5نفره تقسیم شده بودند و هر گروه یک سرگروه داشت.گروه ی که من توش بودم سر گروهش سارا بنل بود و به جز من فهیمه مفتول و مریم و سیما هم توی این گروه بودند. قرار بود اگر گروهی تمام اعضائش 5 نمره کامل کوئیزی را بگیرند به همشان دبیرمان جایزه بدهد. یک بار بر حسب اتفاق موقع کوئیز خود...
-
چهارچوب در کلاس
یکشنبه 8 مهر 1386 18:54
یادم رفته اصلاً از خودم بگم . من یه گرد وقلمبه سفت بودم که تمام زندگی ام به دویدن و ورجه وورجه و بسکتبال و والیبال و فوتبال و شنا و ..و خوردن گذشته بود. در یک کلام اون موقع ها خر زور مدرسه بودم بدنم در اثر ورزش فوق العاده سفت شده بود و ظاهرم 65 کیلو میزد اما 75 تا 80 کیلو وزنم بود. روی هم رفته خیلی سنگین بودم . من...
-
پریسا
یکشنبه 8 مهر 1386 18:53
این خاطره خودش شامل دوتا خاطره است. البته اولش فکر نمی کردیم که این هم بشه جزء خاطره ها نوشت اما حالا نظرم عوض شده.نیمکت پریسا در کنار نیمکت من در ردیف مجاور قرار داشت و پریسا در آن سمت نیمکت می نشست. همه پریسا را به قرهایش و زبون درازش میشناختند. و البته باید اعتراف کنم که خنده های غش و ریسه ای اش جای خودش را داشت....
-
سر زنگ فیزیک
یکشنبه 8 مهر 1386 13:51
اونایی که ترمی واحدی بودن می دونن که توی یه ترم اول سال در دبیرستان بچه ها یا شیمی دارن و آزشیمی(منظورم همون آزمایشگاه) یا فیزیک دارن و آز فیزیک. ما اون ترم اول فیزیک داشتیم و چه فیزیکی هم بود. به طور کلی سر این کلاس همیشه خنده روا بود. شکرخدا بچه های فیلم هم سر کلاس کم نداشتیم. دبیر فیزیک دختر جوان و قدبلند و نه...
-
قصه از اینجا شروع شد
یکشنبه 8 مهر 1386 00:09
روز اول مهر مثل همه رفتم مدرسه. از در ورودی که وارد شدم یه محوطه بزرگ پیش رویم بود که بهش می گفتن زیر پیلوت! ولی در حقیقت بالای اونجا یه نمازخونه بود درست به همون بزرگی زیر پیلوت. چندتا اتاق اونجا بود که بعداً فهمیدم یکی خانه سریدار مدرسه است. یکی اتاق کامپیوتر و دیگری اتاق لوازم ورزشی که همگی سمت چپ محوطه و در سمت...
-
قصه از کجا شروع شد؟
یکشنبه 8 مهر 1386 00:06
تابستان 76 بود. توی آزمون ورودی دبیرستانهای نمونه مردمی شرکت کرده بودم و منتظر جواب آزمون بودم. وسطهای مرداد بود که جوابها اومد. در نهایت تعجب دیدم توی مدرسه ای پذیرفته شدم که حتی موقع ثبت نام در آزمون اون را اصلاً انتخاب نکرده بودم. چون اون مدرسه از مدرسه های به اصطلاح حجاب برتر یا چادری بود. برای همین هم صاف رفتم...
-
حرف دوم
یکشنبه 8 مهر 1386 00:04
به خدا قرار نیست توی این وبلاگ هم مثل خیلی وبلاگ های دیگه چندتا عکس قشنگ و چندتا متن و سخن زیبا از مفاخر و مشاهیر بزرگ بنویسم.البته شاید در کنار کار اصلی ام برای تنوع هم که شده یه کارهای دیگه ای انجام بدم اما حرف اصلی ام چیز دیگه ایست.می خواهم شرح وقایع نه آدمهای بزرگ و مشهور،بلکه آدمهای کوچیک و شاید خیلی کوچیک را...
-
حرف اول
شنبه 7 مهر 1386 19:28
سلام به همگی...