آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

قصه دوباره از کجا شروع شد؟

 از در که وارد شدم هیچ چیز جدیدی تو مدرسه ندیدم حتی شاگرد جدیدی! مدرسه ما چون قرار از سال دیگه نظام آموزشی از ترمی واحدی به سالی واحدی تغییر پیدا کنه دیگه اول امسال نگرفته در عوض پیش دانشگاهی داریم. واسه همینم تمام بچه ها همونن که بودن به جز تک توک. هنوز زیاد توی حیاط پیش نرفته بودم که صدای گریه بلند بلند یکی توجهم را جلب کرد. این صدای گریه پریسا بود که با سیما و فهیمه و مریم نشسته بودند و دسته جمعی گریه می کردن اما صدای گریه اونا تو صدای گریه پریسا گم شده بود. هرچی می پرسیدم همه فقط  گریه می کردن. آخرسر پیرایه اومد دستمو گرفت و برد جلوی بوفه که طبق معمول همیشه کلاسبندی هارا آنجا میزدند.  پریسا و میترا و سحر و مریم و یه چندتای دیگه تو کلاس ما نبودند و گریه هاشون از همین بابت بود. نمی توانم واقعاً بگم که چقدر تلاش شد و چقدر اشک ریخته شد و چقدر التماس به ناظممان شد تا راضی شد تا در طول هفته یکی یکی بچه ها را به کلاس برگردونه و در حقیقت با بچه های جدید توی کلاس عوض کنه. آوردن میترا و سحر با التماسهای عاطفه و مریم و ندا و نازنین کار راحتتری بود و زودتر جواب داد چون میترا هم بچه آرومی بود هم درسش خوب بود . سحر هم با اینکه شیطون بود اما هیچوقت گاف نداده بود و همه اونو مثل میترا آرام و درس خوان می دانستند. اما برگرداندن مریم وپریسا کار خیلی سختی بود واقعاً همه کلاس تلاش کردن تا بالاخره موفق شدن. می خواهم جاهاییکه توی کلاس می نشتیم را براتون بکشم چون توی تعریف خاطرات امسال نقش مهمی داره

 

 

اما خب این طرح مربوط می شه به قبل از برگرداندن پریسا و جابه جایی من و فهیمه. چون اون میز به تخته خیلی نزدیک بود ناظممان اجازه داد که ما جاهای دیگه ای بنشینیم. آخه روز اول اومده بود و من وفهیمه را از پیش بقیه جدا کرده بود که ساکت باشیم و شلوغ نکنیم. اما با وضعیت چشم ضعیف فهیمه که مدام اشک میزد راضی شد این تحریم را بشکنه. فهیه رفت پیش سیما و مریم نشست اما من کجا می شستم؟ توی این فکرها بودم که فائزه گفت مهدیه می خوای پیش ما بشینی؟ گفتم :جلو میز معلم؟ ابداً. گفت : می خوای بگم به نیکواینا که بری پیش اونا بشینی؟ گفتم : ولی من که اصلاً اوارو نمیشناسم. فکر هم نکنم اصلاً از من خوشان بیاد. گفت: نه بابا نیکو اینام مثله خودتن و رفت و سیم ثانیه بعد آمد و گفت برو بشین. رفتم سلام کردم اما اونا تو باغ حرفها خودشان بودن  داد زدم سلام. نیکو گفت آهان سلام بیا بشین. دروغ نگم هفته اول کلاً معذب بودم تا بالاخره یخ اونها هم  وا شد. توی این مدت یک هفته پریسا هم به کلاس ما برگشته بود و جلوی من می نشست و مریم هم جلو پیش عاطفه اینا. بعد از چند روز هم یه همکلاسی جدید برامون آوردن که اسمش شبنم بود و واسه اینکه قاطی نشه به این می گیم شبنم و به اون شبنم قبلی میگیم شبنم قلی! اگه اعراق نباشه می توانم بگم خاطرات سال دوم همش مربوط میشه به بچه های همین ردیف کلاس. به قول بعضی ها محل تشنج کلاس. خلاصه چیدمان کلاس اینجوری شد که:

نظرات 2 + ارسال نظر
ایلناز یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 04:23 ب.ظ

آی ی ی گفتی ی ی ی....
ما که رفتیم سال دوم هیچ چیز تغییر نکرده بود بنظرم این خیلی بد بود هیچ چیزی که حس کنیم یه سال بزرگتر شدیم نبود ما همچنان بچه کوچیکای مدرسه بودیم سال اول ثبت نام نکرده بودن هیچ کس نبود که بهش راهو چاه و یاد بدیم بگیم این کاروو بکنین این کارو نکنین از این بترسین از اون نترسین ... بالاخره این چیزا باعث میشه آدم حس کنه یه پیشرفتی نصبت به پارسال کرده حتی کلاسامونم همون طبقه سوم بود یعنی شما از همه کوچکترین پس باید این همه پله رو برین و بیاین. روپوشامونم همون رنگ بود آخه اون موقع ها هرکس روپوشش سورمه ای بود یعنی دیکه بزرگ شده بودو دبیرستانی بود ولی مال ما همون رنگ مسخره باقی موند. ناظممونم که دیگه نگو همون فاجعه ای بود که پارسالم بود. حتی کلاسا هم همون کلاسا بود ۱۰۱ شده بود ۲۰۱ ولی جاش همون دومین کلاس طبقه اول سمت راست باقی مونده بود. همه اینا باعث شد که من توی ذهنم بین سال اول و سال دوم هیچ تمایزی قایل نشم :((

خیلی خوبه که این همه نکته را خوب یادته...واقعا همین طور بود

ندا پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1387 ساعت 07:27 ق.ظ

جقدر دلم برای اونروزا تنگ شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد