آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

ما کوهنوردها

سر صبح با دبیر ورزشمان راهی مثلاً کوه شدیم از پایین جمشیدیه تا سر کلکچال را پیاده می رفتیم و مدام دبیرمان که خودش چادری نبود می گفت: چادرهایتان سرتان باشه؟ و ما هم هی غر میزدیم که نفست از جای گرم بیرون می آد آخه مگه میشه ما همین جوریش روی زمین صاف نمی تونستیم چادرهامون را جمع کنیم چه برسه به سربالایی و توی گل و لای.خلاصه سر کلکچال که رسیدیم از شر چادرها راحت شدیم و با آقایی دبیرمان آشنامون کرد که راهنمای ما بود و تیکه کلامش ما کوهنوردها بود و مدام حرف میزد و میگفت ما کوه نوردها این طور ما کوه نورد ها این طور. عاطفه هم دست گرفته بود . چرت و پرت میگفت ." ما کوهنوردها سر وته میرینیم. ما کوهنورد ها از پایین نفس می کشیم. ما کوه نوردها ... " و حال همه رو حسابی بهم زد صبح ناشتا و پریسا تمام مدت به حرف های عاطفه ایش ایش می کرد!!

 

 

یکی از چیزهایی که آقای راهنما بهمون گفته بود این بود که ما کوهنوردها وقتی یکی از بالا داره پایین می آید بهش خسته نباشید بهش می گیم و این قانون کوهنوردیه ما هم هر بدبختیو که میدیدیم بهش خسته نباشید می گفتیم اگرم احیاناً طرف خسته نبود بعد از بیست سی تا خسته نباشید جواب دادن خسته اش می کردیم.ایستگاه دوم داشتیم جاتون خالی ته توی ریواسها رو در می آوردیم که هوا خراب شد و مجبور شدیم برگردیم در حین برگشت آقای راهنما بگم100 بار خودش را از بالا پرت می کرد تا راه های جلوگیری از سقوط را نشان بده اما دست آخر از یه پرتگاه مانندی خودش پرت کرد که واقعاً نزدیک بود واقعاً بره واسه همیشه همون پایین. دبیرمان خیلی ترسیده بود و ما بی رگها می خندیدیم به جز پیرایه که مدام نقش خاله سوسکه رو بازی می کرد والهی الهی می گفت آخی آخی می کرد. به راهمان بعد از اون به صورت عادی ادامه دادیم و هیشکی هم بهمون خسته نباشید نگفت . 2تا چیز مهم امروز یاد گرفتیم یکی اینکه گفتن خسته نباشید قانون نیست و دوماً جلوگیری کردن از سقوط با روشهای اوصولی هم کار خطرناکیه .و بهتر است اصلاً کوه نیایم که در امان باشیم. موقع برگشتنه تو پارک جمشیدیه یه نمایشگاه کوزه سازی از یه آدم کرکر خنده کاکلی برپا بود که فکر کنم نقاشی ای که من اون موقع ازش کشیدم را ضمیمه کنم سنگینتره تا بخواهم ریختش را توضیح بدهم. من از اونجا یه کوزه خریدم که خیلی ایکبیر است و هنوزم دارمش و اصلاً نمیشکنه!!

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ایلناز یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 03:57 ب.ظ

یبار کلاس مارو با کلاس شما بردن کوه یادته؟
نمی دونم حالا این دفعه بود یا یه دفعه دیگه

همون دفعه بود...

ایلناز دوشنبه 1 بهمن 1386 ساعت 12:56 ب.ظ

خدا عمرت بده که حداقل تو یادته. در ضمن هر نظری که اسم نداشت مال منه آخه یادم میره اسمم بنویسم

ندا دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 08:43 ق.ظ

وای ی ی کلی حال کردیم اون چادرا که مکافات شده بود.ای کاش ماهم خاطرهامونو می نوشتیم

اگر حوصله و وقتش را دادری می توانی بنویسی با اسم خودت می گذارم تو بلاگ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد