آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آدامس مهدیه

اونروز با میسیز دی سر اینکه فقط به من و دوتا از بچه های دیگه فقط میگفت بروید سر کلاس بحثم شده بود. فرض کنید طبقه پر آدم بود حداقل 40 نفر توی طبقه بعد از خوردن زنگ کلاس پلاس بودند و اون مدام فقط به من و مریم فقیه و فهیمه تنبدفرا می گفت بروید سر کلاس و به بقیه حتی نگاهم نمی کرد.دست آخر اعصابم خورد شد و گفتم: این همه آدم را توی راهرو نمی بینید که هی به ما می گید برید سر کلاس؟ میسیز دی هم جوابمو داده بود که دوست دارم به شماها بگم!!!! من هم رفته بودم توی کلاس 301  و با سحر عبدهو حرف می زدم یعنی حرف که چه عرض کنم به جون سحر غر می زدم واز میسیز دی شکایت می کردم و سحر هم به حرفهی من می خندید که یکدفعه دیدم میسیز دی اومده و به چهارچوب در کلاس 301 تکیه داده. من هم از بس عصبانی بودم آدامسم را در آوردم و چسبوندم پایین روسری اش درست روی هاشورش. میدونم کار درستی نکرده ام اما اون روز عصبانیت چشمهایم را کور کرده بود... میسیز دی از چهار چوب در جدا شد و رفت اونور سالن ایستاد و به دیوار تکیه داد وقتی از دیوار جدا شد آدامس مهدیه که اینجانب باشم آنچنان کشی آمد که نزدیک یک متر کش آمد و بعد پاره شد. تمام بچه هایی که توی راهرو ایستاده بودند بهش خندیدن. من پشت سحر قایم شده بودم و بهش نگاه می کرد. با چشمهای همیشه تنگ شده اش به نشانه دقت در نظاره کردن به دنبال من می گشت چون مطمئن بود که اون کار کار من بوده یعنی تنها کسی که باهاش همیشه یکه به دو می کرد اما منو ندید و رفت تا آدامس را پاک کند و ناظممان شفا... را فرستاد سراغ من که این بار دیگه رفته بودم سر کلاس. شفا... گفت: کار تو بوده؟ گفتم: چی؟ گفت: آدامسی که پشت روسری خانم ... چسبوندی؟ دهنم را واسه جواب باز کرده بودم که نازنین جواهری گفت: کی مهدیه؟ اون که اصلا امروز روزه است...آدامس نخورده که... شفا... یه نگاهی به من انداخت و گفت: خب و رفت. منو می گی همچین به نازنین با حیرت نگاه می کردم که هر کی من را اون لحظه میدید فکر می کرد دیوی، اسب شاخداری و یا فرشته ای را دارم نگاه می کنم... اصلا باورم نمی شد که نازنین کار من را ماست مالی کنه ...گفت: دیدمت وقتی اون کار را کردی اما دلم نیومد به خاطر اون ناظم خیکی باز هم تو دردسر بی افتی... و رفت. فرشته نجات به این میگن چون واقعا اون لحظه تصمیم داشتم بگم که کار من بوده اما نازنین پیش دستی کرد. هرچی باشه اون مبصر کلاس بود و ناظمها حرفش را خوب می خواندند... من همیشه از این خریت ها می کردم و پشیمان هم میشدم ولی خب معمولا پشیمانی سودی نداشت... و کلاْ می توانم بگم این خاطره شروع لج و لج بازی های من با میسیز دی بود... تصاویر زیر یکی اش تصویری از میسیز دی است که من در کتاب جامعه شناسی کشیده بودم و دیگری مربوط به همین خاطره است که ابتدای یکی از درسهای کتاب بینش اسلامی کشیده بودم...



 

نظرات 1 + ارسال نظر
ایلناز دوشنبه 20 اسفند 1386 ساعت 11:35 ب.ظ

وای ی ی ی ی..... عجب دل و جراتی داشتی به خدا . من که در تمام عمرم یه همچین کارایی نکردم..

آخه خریت هم دل و جرات نمی خواهد که... کمی خریت می خواهد که مسلما تو نداشتی اش این خصوصیت بارز من توی تمام زندگی ام بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد