آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

افطاری 18 ماه رمضان سال 1420 قمری(6دی1378)

بعد از تعطیلی مدرسه یعنی از ساعت یک ربع به 3 توی مدرسه ماندیم واسه افطاری... من بودم و نیکو و نجمه و فائزه غلامی و پردیس با فهیمه ناناز و سمیرا و عاطفه و البته سارا علوی کیا که اونسال از مدرسه ما رفته بود اما به دعوت فائزه اینا آمده بود خلاصه یک کم با فهیمه و عاطفه بسکتبال بازی کردیم اما به خاطر آلودگی شدید، هوا خیلی سنگین شده بود و حالمان را داشت زبان روزه به هم می زد واسه همینم دست از بازی کردن برداشتیم رفتیم یه کم عکس بگیریم که سر بزنگاه سر و کله ناظممان پیدا شد(آوردن دوربین به مدرسه ممنوعه دیگه) منم هول شدم و گفتم عکس خانوادگیه!!!! نیکو هم واسم دست گرفت که آره من مامانشم نجمه هم باباشه اینم(من) بچمونه!!؟؟!!... خیلی سر این جریان خندیدیم و تا نزدیکهای افطار زدیم و رقصیدیم با پخش شدن دعای قبل از افطار از بلندگوهای مدرسه ما هم دست از بزن و بکوب برداشتیم و در حالی دعاهارو زمزمه میکردیم رفتیم سمت نمازخانه مدرسه. سفره افطار چیده شده بود نشستیم سر سفره و از اینجا به بعد بود که مسخره بازیها شروع شد . چایی خوردن با قاشقهای پلاستیکی و پرتاب قند با قاشق به سمت همدیگر و خلاصه ظرف کمتر از چند دقیقه سفره داغون شد انگاری قبیله آپاچی ها حمله کرده اند فرض کنید فائزه(مهندس مونومی با اون همه آرامش و متانت) با قاشق به این و اون قند پرت می کرد چه برسه به الباقی ...توی این هاگیر واگیر یه بوی بدی به مشام رسید ...فهیمه ناناز گفت:اه اه این دیگه کی بود؟؟؟ نیکو گفت آره اونم با معده خالی!!!‌ منم گفتم همه که معده هاشون خالی نبود و اشاره به نیکو و نجمه کردم که پایه همیشگی روزه خواری در مدرسه بودند(بنده خداها بنیه شان ضعیف بود دیگه) و اون روز هم قبل افطار کلی روزه خواری کرده بودند...حالا ما می خندیدیم و نیکو هم قسم می خورد که کار من نبوده به خدا و ما بیشتر میخندیدیم که البته بعدش معلوم شد که خدمتگذار مدرسه داشته آشغالهای مدرسه را جمع می کرده و اون بو به هیشکی هیچ ربطی نداشته .... پنیرهای افطاری را نیکو آورده بود و مدام می گفت از پنیرهای من بخورید این ور هست اونور هم هست بخورید و بیاشامید!!!! کباب ها را که از فارسی آوردند سوژه جدید دست بچه ها داده شد بعضی از پرسها گوجه نداشت و گوجه هایی بود که روی هوا از این ور به اونور پرت می شد و به قول معروف فداکاری بود که بچه ها در حق هم میکردند. کی گوجه می خواهد؟؟؟... قاشقهای پلاستیکی چلو کبابها اینقدر نازک بود که نمیشد باهاشون گوجه ها را نصف کرد چه برسد به کبابها  که کمی هم سرد شده بودند. خلاصه همگی قاشقها را گذاشتیم کنار و با دست به طرز وحشتناکی شروع به خوردن کردیم . اگه پدر مادرهامون ما ها را در اون وضعیت میدیدند متوجه می شدند که اون همه زحمتی که واسه تربیت ما کشیده بودند بیهوده بوده... نیکو نصف باقی مانده کبابش را همراه با شله زرد و خرما و قند و...ریخته بود توی کیسه فریزر که ببره خونه اگر بدانید چه آشی توی اون کیسه درست کرده بود آش وقتی کامل شد که نجمه توی کیسه اش نوشابه هم ریخت و این شروع بازی جدیدی بود ظرف کمتر از چند ثانیه تمام هیکلم از نوک سر تا نوک پا نوشابه ای شده بود کار کاره عاطفه بود  ... ای کاش کار همینجا تمام میشد بعدش مریم بود که یه بسته پفک بزرگ را روی سرم خورد کرد. تمام موهایم به هم طوری به هم چسبیده بود که نمیشد دست داخلش ببری.کش می آمد دستت یک خمیر نانجی رنگ روی سرم بود. مجبور شدم توی اون هوای سرد و با آب سرد سرم را بشورم و بید بید تا برسم خونه بلرزم  وقتی رسیدم خونه مامانم یه نگاه به سرتاپام کرد و گفت جایی نمی شینی ها...صاف میری توی حمام...لباسهایت را هم بده بندازم تو ماشین که واسه فردا خشک بشه و سری به علامت افسوس تکان داد و رفت ... منم خوشحال واسه اولین بار بی چون و چرا گفتم چشم البته چون تمام تنم به خاطر نوشابه و پفک داشت می خوارید گفتم چشم... همه چی اونروز خوب بود به جز چند تا نکته نگران کننده... یکی اینکه موقع تعطیلی مدرسه شیرین آمده با عاطفه که پیش ما نشسته بود، خداحافظی کنه و عاطفه دست شیرین را رها نمی کرد که برود و نیکو هم شروع کرده بود به عاطفه چپ چپ نگاه کردن و سر این موضوع مسخره بینشان بحث کوچکی در گرفت. بعدش عاطفه به مریم هم سر مسئله ای توپیده بود و قهر کرده بودند و از قبل هم با سمیرا و فهیمه ناناز که دوستهای دوران راهنمایی اش محسوب می شدند، قهر کرده بود. یه جورایی با همه قهر بود تقریباً این اصلا مسئله کوچیکی نبود چون داشت اوضاع دوستی هامون را هر روز بدتر از قبل می کرد با اینکه همه با هم بودیم و خوش بودیم اما دونه دونه را که نگاه می کردی یک جای کار داشت لنگ میزد و واقعا نمی شد گفت حق با کیه و مقصّر کیه ...

نظرات 13 + ارسال نظر
علی اکبر دوشنبه 15 بهمن 1386 ساعت 02:43 ق.ظ http://www.hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
امیدوارم که با خبرهای خوش برگشته باشی....
این مطلب افطاری خاطرات ما رو هم زنده کرد واقعا که خوش می گذشت..
به شما هم که بد نگذشته البته موضوع پفک ها هم ته نامردی بوده که جای تلافی داشته...
توی پست قبلیت هم این طوری بر میومد که میخواستی بگی که منم هستم (جو حاکم گرفته بودتت) ولی از شما بعید بود.
از اینکه نادم و پشیمون از کرده خودت بودی می بخشمت!!!!!
موفق باشی

علی اکبر شنبه 20 بهمن 1386 ساعت 02:00 ق.ظ http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
انگار بازم پای امتحان ممتحانی در کاره!!!
چشممون به در خشک شد ...

آره همین جوریه جریان یه کم هم به دل و دماغ بر می گرده و انگیزه... به هرحال ممنون که بهم سر می زنی

علی اکبر یکشنبه 21 بهمن 1386 ساعت 01:39 ق.ظ http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
امیدوارم از این یکی هم سربلند بیای بیرون..
دمق شدم بابا مثلا میخوای امتحان بدیا روحیه داشته باش ..
منتظر به روز کردنت هستم.
موفق باشی

تک چراغ یکشنبه 28 بهمن 1386 ساعت 01:29 ق.ظ http://http:/aliabadii.blogfa.com

قلم روانی دارید تبریک میگم

ممنونم نظر لطفتونه

هنر معلمی دوشنبه 29 بهمن 1386 ساعت 06:23 ق.ظ http://honaremoalemi.blogfa.com

سلام
خاطره ی جالبی بود
اما من فکر می کنم دوست های خوب و قدیمی را نمی شه به سادگی از دست داد
پیروز باشی

علی اکبر دوشنبه 29 بهمن 1386 ساعت 04:29 ب.ظ http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
اومدم نبودی ناراحت شدم رفتم....
البته با آرزوی موفقیت برای شما.

علی اکبر شنبه 4 اسفند 1386 ساعت 02:51 ق.ظ http://hamshahrijavan.blogsky.com

خادمی شنبه 4 اسفند 1386 ساعت 10:21 ب.ظ http://khademi2007.blogfa.com/

با سپااس از مطالب خوبتون . به ما سر بزنید . البته نظر هم بدید تا ما کیفیت کارمون باخبر بشیم.
ممنون

haman سه‌شنبه 7 اسفند 1386 ساعت 11:41 ق.ظ

haha eyval in atefatoon ajab bache bahali bode

نه که فکر کنید خدای نا کرده منظوری دارما اما از اونجا که سه تا پستی که از عاطفه نوشته بودم نظر دادی اینو می پرسم احیانا همون عاطفه نیستی؟!!؟؟؟!؟

پریسا چهارشنبه 8 اسفند 1386 ساعت 09:54 ق.ظ

وای مهدیه....من از خنده دارم اشک میریزم......
امیدوارم دوباره با خاطراتت مارو شاد کنی...
در ضمن پس جای من اصلا خالی نبوده!چون همتون ماشالا رکورد کثیف کاری رو شکوندید!!!

علی پنج‌شنبه 9 اسفند 1386 ساعت 03:46 ب.ظ http://ghost-town.blogsky.com

به مهدیه خانوم.
هنوز که امتحانشو نداده آخه.مام که همچنان منتظر میمونیم.
راستی مدار یکم پاس شد.هنوزم تو کف پاس شدنشم.شدم ۱۳.شانس آوردم سر امتحان میان ترم نمره بالا گرفتم و الا میفتادم.
.............................................
این پستتون که ببخشیدا اگه عنوانش افطاری در باغ وحش بود فکر کنم بهش بیشتر میخورد.باور کنید من وقتی داشتم میخوندمش چند بار قیافم درهم رفت.
مخصوصا وقت تشبیه کاملتون از موهاتون.
آخه مهدیه جان شما میخواستی ما وقت خوندن این مطلب روم به دیوار حالمون بد شه یا اینکه لبخند بزنیم.درکل روز خاطر انگیز تری میشد اگه مثلا نصف موهاتون میریخت و دیگه درنمیومد.(شما خودتون اینجا یه آیکون نیشخند فرض کنید)

موفق باشید.

خیلی خوشحالم که مدار را پاس کردید که اولین گام مهم توی الکترونیک است بعدش نوبته الکترونیک ۱ است...

واقعا اگه می دونستم که خواننده های بلاگم نازک نارنجی هستند اصلا به تشریح کامل مسائل نمی پرداختم.من هرچی را همان طور که بود می نویسم و اینکه با عرض پوزش حال شما را بهم زده نشان می ده که من خوب تشریح کردم(یه چشمک هم شما اینجا بگذارید)

و فکر نکنم با کم نمک پفک و شیرینی نوشابه موهای کسی بریزه... اون موقع موهایم پر پشت بود الان هم بدک نیست...به هر حال مقنعه بی تاثیر نیست و گذر عمر صد البته

خودمم متوجه شدم که مدرسه ما با خیلی از مدرسه های دخترانه دیگه متفاوت بوده و اصلا هم از این بابت ناراحت نیستم این اون روزها را برایم عزیزتر می کند

من امتحانم را دادم و بد هم نبوده و امید هم دارم البته اگر اوس کریم هم یه کم بهم مدد برسونه تا اردیبهشت همه چی روشن میشه

ایلناز جمعه 17 اسفند 1386 ساعت 12:04 ق.ظ

مهدیه‌ من و الناز و رزا هم بودیم نه؟ یادمه تنها کاری که نکردیم افطار بود:))) چقدر زدیم تو سر و کله هم:)) حتی شفا.. هم کاریمون نداشت..

آره شماها هم بودین خب اون موقع ها هنوز زیاد با اکیپ شماها دوست نشده بودم... فقط رزا را میشناختم که دوست دوران دبستانم بود...یعنی یار دبستانی من با من و همراه منی...

ایلناز شنبه 18 اسفند 1386 ساعت 11:51 ب.ظ

ببین اینجا یه نظر بی ربط تر از نظرای منم هستااااا:)) دقیقا مثل اینه که بگم این ایلناز عجب باحال بوده هاااا..

بعله ایلناز خانوم خیلی باحاله واقعاْ اما اینم بگم که نظر این نیست که حتما به نوشته من ربط داشته باشه...نظر به نظر من اولین عبارت و یا مطلبی است که با خواندن پست من به ذهنتون میاد گاهی وقتها هم واقعا بی ربطه از نظر بقیه ولی از نظر خودت حتما یه ربطی داشته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد