آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

سیاوش...

فیلمهای الان را نبینید که خیلی هنرپیشه ها آزادن و توشون ترانه خوانده می شه و راحت لباس می پوشن. اون موقع که ما دبیرستانی بودیم تازه این جور چیزها رایج شده بود و اگر هم اغراق نباشه پوشیدن مانتو کوتاه و کاپشن به جای مانتو را هدیه تهرانی با فیلم قرمز توی همین تابستانی که گذشته بود باب کرده بود واین بار هم با یه فیلم عشقولانه دیگه به  اسم سیاوش بر گشته بود. ناگفته نماند که اون موقع ماها خوره فیلم دیدن داشتیم و بیشتر از همه ماها نیکو و نجمه بودن که تاب این را نداشتن که یه روز از اکران یه فیلمی بگذره و اونها نرن سینما و اون فیلم را نبینند تازه اگر جشنواره فیلم فجر اون فیلم را ندیده باشن. خلاصه 5شنبه بود. از دیروز فیلم سیاوش اکران شده بود و طبق معمول نیکو ونجمه رفته بودن سینما و یه هنرپیشه جدید که در کنار هدیه تهرانی وارد کار شده بود توجه اونها را جلب کرده بود. بله می دونم می دونید که منظورم علی قربان زاده است. صبح که رسیدم مدرسه ساعت 15/6 دقیقه بود.(سرویس مدرسه اون موقع ما را میرساند مدرسه!!!) و قبل از من ، نیکو اومده بود و منتظر نجمه بود تا بیاید و ابراز احساسات کنند و نجمه درست 5 دقیقه بعد از من رسید و چشمتان روز بد نبیند تا خود تعطیلی مدرسه اینها یه بند داد می زدند سیاوش ، اینجا فیلم اونجور و اونجا فیلم اونجور و می خندیدند و .... من و فائزه هم سرسام گرفته بودیم( البته این را بگم که نیکو هیچ وقت فکرش را نمی کرد که شوهر آینده اش شکل علی قربان زاده بشه...) خلاصه  واسه این که کمتر تعریف های اونها را از فیلم بشنوم سر خودم را جای دیگه ای گرم کردم که باعث شد  اون روز برخلاف همیشه توجهم به بقیه بچه های مدرسه جلب شود و تازه متوجه جو جدید و بسیار جالب مدرسه شدم که البته اون را مدیون اولها بودیم. واقعاً نمی دونم اینها از کجا آمده بودند؟!؟! واسه ماها یه جورایی رفتارشون غیرقابل توجیه بود. هر گوشه ای که نگاه می کردی یه خبری بود و این طور که بویش می آمد بیشترین خبرها و داغ ترین هایش مال همون روباه و دم درازی بود که معرف حضورتان هستند...هر وقت می دیدمشان یا روباه نشسته بود و دم دراز روی پایش ولو شده بود و داشتن همدیگر را  ناز و نوازش می کردن و گاهی هم ماچ و بوسه داشتن یا برعکس دم دراز نشسته بود و روباه ولو بود. اگر هم ایستاده بودند که یا این گردن اونو می خورد یا اون گردن اینو می خورد! حتی می گفتن جلوی مدرسه از هم لب گرفتن و صدای مامانها رو حسابی در آوردن اما با اونا که کاری ندارن. یگانه امسال باید می بود و می دید که لزبین یعنی چه...اونوقت شاید به ماها از این وصله ها نمی زد. ما بدبخت ها تازه داشتیم این چیزها را از اول هامون میدیدیم... وضع خیلی های دیگه هم بهتر از اینها نبود اما بدتر هم نبود،البته فعلاً.

نظرات 2 + ارسال نظر
نیکو چهارشنبه 16 آبان 1386 ساعت 04:00 ب.ظ

واااااااااای چقدر دلم اون دنیامون و خواست.... چقدر به یه فیلم و یه پسر خوشگل دلمون خوش بود.... من و نجمه یه هفته با یه فیلم خوش خوش بودیم... تازه فروتن و هنوز کشف نکرده بودیم.

ایلناز یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 06:35 ب.ظ

وای علی قربانزاده. منم خیلی دوسش داشتم

و اینم اضافه کنم که حالا شوهر نیکو شبیه علی قربان زاده است یه کم و این واسه ما خیلی جالب و با مزه بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد