اونروز از اون روزهایی بود که دبیر ادبیات می خواست کودتا کند و درس بپرسه اما باد آمد و پت خاموشش کرد و درس نپرسید . همه خوانده بودند (مگه می شد توی اون کلاس کسی درس نخوانه) به جز من وآیدا و همه کلی ناراحت شدن به جز بازهم من و آیدا... زنگ که خورد که خواستم برم پایین پیش بچه ها که ناظممان گیرم آورد که برو پایین وچایی دبیر تاریخ را بیار بالا( منظورم همون مشکستان است) خیلی از این دبیر خوشم می آمد حالا باید برایش چایی می بردم.آخه باردار بود اما ماه 3 را بیشتر نداشت. القصه اومدم پایین و یه چایی برداشتم از توی آبدارخانه و گذاشتم توی یه بشقاب و یه قندان هم کنارش و غرغر کنان رفتم بالا. توی راه پله آنچه حرف باید می شنیدم شنیدم." به به شاغلام" ،"همیشه تو بیاری مادر" و .... بدتر از همه یکی بود که منو یاد تداعی ( پگاه آهنگرانی ) توی دختری با کفش های کتانی انداخت. جلویم را گرفت و نگذاشت برم بالا و گفت : می دونستم که منو دوست داری اما نمی دونستم اینقدر دوستم داری که واسه چایی بیاری و دستش را دراز کرد که چایی را برداره. یکی محکم کوبیدم رو دستش و گفتم :دست خر کوتاه... از سر راهم برو کنار وگرنه خالی می کنم چایی را روی اون صورتت. گفت : وا دلت میاد؟ گفتم : امتحانش مجانیه و با یه تنه محکم از بین خودش و دوستش برای خودم راهی باز کردم و رفتم بالا و توی راه تمام مدت به مشکستان و اون ناظم مسخره بد و بیراه می گفتم که منو کردن مزحکه مدرسه.وقتی برگشتم پایین پیش بچه ها زنگ خورد و دوباره برگشتم بالا... انگاری راه قرض داشتم...قرضم را ادا کردم...خدا قبول کنه!؟!؟
اسم آبدارچی مدرسه ما هم شاغلام بود
به دل نگیریا نمی دونم چرا یاد این حرف افتادم
ای بابا این کار که این همه ناراحتی نداشته....