آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

دردسر فائزه

امتحان ریاضی داشتیم. در کمال ناباوری خیلی خوب امتحان داده بودم. سر امتحان فائزه به عاطفه تقلب رسانده بود که دبیر ریاضی گرفته بودشان. بیچاره فائزه تا حالا توی عمرش فکر نکنم تقلب کرده و یا تقلب رسانده باشه. اون برای هیشکی حاضر نشده بود این کار را بکنه اما نمی دونم عاطفه چه جوری خامش کرده بود که به اون امروز تقلب رساند. اون طور که بویش می آمد قضیه به ناظم تمام نمی شد و دبیر ریاضی تصمیم داشت داشت این قائله را کش بده و همین کار را هم کرد. سه روز بعد که روز کار یگانه بود. یگانه سر زنگ فیزیک عاطفه را خواست قتلگاه . این پیغام را دبیر ماه فیزیک کهما بهش می گفتیم نخود آورد و با حالتی غمگین. انگاری اون هم می دونست کسی که داره میره قتلگاه حتماً قراره اتفاق بدی برایش بیفته . خداییش چهره اش را توی اون روز خاص فراموش نمی کنم. عاطفه رفت و درست بعد از 45 دقیقه با چشمان گریان برگشت! چی بهش گفته بود که عاطفه با اون دبدبه اش به گریه افتاده بود، بماند. بعدش فائزه را خواست قتلگاه.نخود اجازه داد عاطفه دنبال فائزه بره. و وقتی بعد از یک ربع فائزه با بغضی که هر آن ممکن بود بترکه برگشت به کلاس نخود برای چند لحظه سکوت کرد. این کلاس می توانم بگم ساکتترین کلاس فیزیک در طول سال بود. راستشو بخواهید من از گریه عاطفه ناراحت نشدم . چون تنبیه حق اون بود که فائزه را به این دردسر انداخته اما واقعاً طاقت دیدن گریه فائزه را نداشتم .  اصلاً هم فکرش را نمی کردم که دبیر ریاضی بخاطر یه کوئیز مسخره پای مشاور و یگانه وحشی را به میان بیاره و آبروی دانش آموز زرنگ و آرامی مثل فائزه را به این راحتی ببره. صفرت را که داده بودی این یه ذره آبرو را می خواستی چی کار که از بین بردیش؟ اما گریه عاطفه مال این حرف یگانه بود که به عاطفه گفته بود تو با قیافه ات که شبیه پسرهاست می خواهی میترا را تحت تاثیر قرار بدی. عاطفه هم در جواب گفته بود من از رفتار میترا تاثیر گرفته ام و... و در ضمن یگانه حرفهایی که گفته بود را نتیجه تفحص جاسوسش در کلاس بیان کرده بود و اذعان داشته بود که جاسوس از بچه های خیلی باحاله که نمی توانید فکرش را بکنید. عاطفه در این مورد با من بعد از کلاس فیزیک حرف زد ولی نظر من این بود که یگانه یا می خواسته رد گم کنه و یا ماهارو به جون هم بیندازه که در این صورت شکستمون ساده تره. ظن من به تنها کسی توی کلاس بود که از دبستان می شناختمش و در کنار ردیف ما نزدیک پریسا می نشست... صیتی

صیتی اگر این را خواندی بدون که این نظر شخص بنده است می توانی منکرش بشی در هر صورت دیگه اون روزها گذشته ومهم نیست

عضو جدید اخراجیها (حَلوَ و لا مَرِّ)

امتحان عربی داشتیم با همون دبیر گلابی دوست داشتنیمون.که یکدفعه صدای دبیرمان راشنیدیم که میگه داری چی کار می کنی ؟ بدش من اونارو. سرم را که برگرداندم دیدم نیکو سه تا دفتر کتاب روی همدیگر را از زیر جا میز در آورد. آنقدر این دفتر کتابها قطور بودن که روی هم حتی تا نمی شدند و همونجوری که به زور روی تا شده بودند  داد دست دبیرمان. همه می خندیدیم و بیشتر از همه نیکو. دفتر قطور سپیده وکتاب رنگ و رو رفته من ودفتر جلد آبی نیکو کاملاً قابل تشخیص بود. گلابی بهش گفت: برو بیروم. نیکو هم خنده کنان از جا بلند شد و بعد از بستن بند کفشهایش درست وسط کلاس رفت بیرون. امتحان که تمام شد گلابی جون به سعیده گفت که برو به ناظمتان بگو یه کم نصیحتش کنه و بعد بفرستتش کلاس. سعیده رفت و برگشت و گلابی منتظر برگشت نیکو بود تا درس را شروع کنه. هی میرفت تا دم کلاس و برمی گشت و مدام می گفت این بچه چی شد چرا نیامد؟ بعد یه 10 دقیقه ای گفت خب عیب نداره من معنی درس را می گم بنویسید اونم که بیاد از بقیه می گیره می نویسه. همین طور که داشت معنی درس را می گفت مدام میرفت دم کلاس و تو راهرو رو نگاه میکرد اما خبری از نیکو نبود. دیگه دلواپس شده بودیم. نجمه گوشه کتابم نوشت برو یه سر و گوشی آب بده ببین چه خبره. گفتم باشه پاراگرافش که تام شد میرم که البته به اونجا نرسید و زنگ خورد و گلابی با همان قیافه نگران رفت . ما هم با بچه ها رفتیم پایین ببینیم اوضاع از چه قراره. وقتی رسیدیم پایین دیدیم نیکو خانم با خیال راحت توی حیاط نشسته. گفتیم چی شد؟ چرا بالا نیومدی؟

گفت: هیچی بابا ناظممان باهام یه کم حرف زد و نصیحتم کرد. من هم گفتم که دیشب مشکل داشتم نرسیدم درس بخوانم! اون هم گفت که برو سره کلاس. گفتم نمی خواهم گفتش پس برو حیاط.منم اومدم پایین. همه می خندیدیم و برایش با آب و تاب کارهای گلابی جون را تعریف می کردیم. و اون هم خوشحال می خندید!! حالا میشه به نیکو تبریک گفت. چیو؟؟؟؟؟؟؟ ورود نیکو رو به جمع اخراجیها  (پریسا و خودم و مریم)

آغاز دردسرها

نمی توانم بگم از این روز به بعد روزهای خوشی تمام شد اما می توانم بگم که روزهای بدی را بعد از اون پشت سر گذاشتیم البته در کنار روزهای خوش. اگر هم جمع می بندیم واسه اینه که اون موقع غم تو غم بقیه رفقا هم بود. همه به فکر کمک کردن به هم بودن . به جز اون نامردی که هیچوقت نفهمیدیم کی بود.

قبل از هر حرفی بگم تو مدرسه ما قانون این بود که هر روز صبح قبل از شروع کلاسها ده دقیقه قرآن خوانده می شد و همیسه ببخشیدا این قرآن خواندنه سوژه خنده می شد. عرض میکنم خدمتتان. تقریبا کنار در ورودی هر کلاس یه جا قرآنی بزرگ بود که قرآنهای بزرگی توش بود. هر خلد قرآن تقریباً 50×30 سانت اندازه اش بود و فوق العاده سنگین. من بدبخت که همیشه از اون نیمکت آخر راه می افتادم بیام قرآنمو بگذارم سر جیش مجبور می شدم چندتا دیگه هم که بین راه بچه ها بهم می دادن ببرم. صبحها تا می اومدیم قرآن هر میز را برداریم معمولاً نصفه قرآن خوانده گذشته تا می پرسیدیم کجاست و صفحه و آیه اش را باز می کردیم نصف بقیه اس هم تمام شده بود وما به صدق الله و العلی و العظیمش می رسیدیم و باید قرآن را بر میگرداندیم سرجایش. مجبور بودیم حتماً قرآن ورداریم وگرنه اگر ناظممان توی سرکشی می دید که فرضاً نیمکتت قرآن نداره از انظباطت کم می کرد. خیلی دوست داشتم بهشون بگم بابا اصل گوش دادنشه.بهتر نیست ما جای اینکه تمام مدتی که قرآن خوانده میشه در تکاپو باشیم بهش گوش میدادیم. به خدا احترامش را اینجوری بیشتر حفظ می کردیم تا اینکه هر روز سر قرآن آوردن وبردن کلی فیلم داشته باشیم و وقتمان به خنده بگذره.البته اونها به فکر یه تیر ودو نشون بودن. هم قرآن خوانده بشه و هم ما قرآن خواندن یاد بگیریم. که البته اولیش انجام میشد و دومیش هم از دبستان یاد گرفته بودیم. از این حرفها بگذریم. این همه را گفتم تا این را براتون تعریف کنم .

یه روز توی کل سال تصمیم گرفتیم قبل از اینکه زنگ بخوره قرآنها را بیاریم و برای یک بار هم که شده سر وقت به قرآن خواندن برسیم و واقعاً اولین باری بود که من مثل بقیه با قاری می خواندم و اصلاً تو باغ دور و برم نبودم که دیدم مشاور پایه دوم مدرسه یعنی ماه اداره به سراغم میاد و وقتی رسید درست وسط قرآن گفت از امروز موقع قرآن خواندن میری بیرون می ایستی. گفتم چرا؟ گفت بروبیرون تا بیایم تکلیفم را باهات روشن کنم. جالبه لیلا داشت تز خودش صدا در می آورد مارو انداختن بیرون؟! خلاصه منو با خودش برد اتاق مشاوره که طبقه اول ته راهرو بود و ما به اونجا می گفتیم قتلگاه! میدانید جرم من چی بود؟ قرآن را بلند خوانده بودم. به من گفت که توی بی دین وایمان را چه به قرآن خواندن. قرآن خواندنت هم مسخره است. گفتم تا این سن رسیدم نمی گم نمازم قضا نشده ولی یه روزه خورده هم ندارم از 9سالگی کارمو خوب بلد بودم چرا به من می گی بی دین وایمون؟ خدایی؟ میدونی؟ گفت اینو ندونم اینو خوب میدونم که عینهو لشها میره اون ته کلاس میشینی و چی کار می کنی همه معلمها ازت شاکین.تو نشستن و حرف زدن و وایسادن  بلد نیستیکه.عینهو لات ولوتهای سر بازاری. تو و چندتای دیگه باید ادب بشین. تمام مدتی که این حرفها را می گفت بهش نگاه می کردم و وقتی حرفهایش تمام شد بلند شدم اومدم بیرون. توی بی چاک ودهن می خوای به ما ادب یاد بدی؟ کی از من ناراضیه؟ هیچ وقت خاطرم نمیاید که به معلمی توهین کرده باشم و یا حتی جواب حرفهاشون را داده باشم؟همیشه توی بدترین شرایط خندیدم. فقط شیطنت کردم. بروک با تمام سگیّتش هم به من میخندید. کی شده باجگیری کنم؟ زور بگم؟ دعوا کنم؟ کسیرو بزنم؟ یا با بزرگترهام تند رفتار کنم؟ کی صدای داد منو تا اون لحظه شنیده بود؟ من به جز خندیدن وخندوندن ودلداری دادن کاری بلد نبودم. این فکرهایی بود که از وقتی از قتلگاه اومدم بیرون تا وقتی که می خواستم برم خونه تو سرم می گذشت. چه طور به خودش اجازه داد این حرفهارو بزنه؟ این اولین روزی بود که توی مدرسه تا بعداز ظهر حرف نزدم وتا شب تصمیم گرفتم به پر وپای این یکی نپیچم . دنبال دردسر می گرده. مشاور جدید. درد سرهای جدید. تا حالا اسم هیچ معلمی و ناظمی و ... را توی این نوشته ها نیاوردم اما دوست دارم اسم این یکی را ببرم . دوست دارم همه بدونن که کی بهترین روزهای زندگی ام را خراب کرد. دوست دارم بدونن یه آدم چقدر می تواند عقده ای باشد و کوته فکر. دوست دارم بدونین اسمش یگانه بود و به نظر من ،از بی شعوری این آدم واقعاً توی دنیا یگانه بود. بدتر از اون هم مدیرمان بود که روی تمام حرفها و دروغهای اون سرپوش می گذاشت و همه چی را به گردن بچه ها می انداخت و چقدر ماهارو پیش خانواده هامون کوچیک کرد. خوشحالم از اینکه بعد از ما اومدن آدمهایی که واقعاً حال اون را جا بیارن تا مجبور بشه بگه به شماها افتخار می کردم. چه افتخاری!!

تولد عاطفه

به خانه شان که رسیدم تقریباً همه آنجا بودن. پریسا ، پیرایه ، فهیمه ، سیما، فائزه، نیکو، نجمه، بنفشه و مریم.از آن طرف هم دوستهای راهنمایی عاطفه که الان تو مدرسه ما ولی تو یه کلاس دیگن هم آمده بودن. سیما (یکی دیگه است اشتب نکنید) و فهیمه (یکی دیگه است اشتب نکنید) و سمانه و الهام نبوی و... تولد شلوغی بود کلی هم خندیدیم و رقصیدیم ولی مثل تولد پریسا نبود. می دونید خاک وخلی نبود. چه جوری بگم خودمانی نبود. البته اقوام عاطفه هم بودن و خواهرش که برخلاف عاطفه یه دختر کامل بود.عاطفه اونشب یه کت تک وشلوار تک مردانه پوشیده بود. قشنگ مشخص بود که چون پسر توی خونه نبوده ، عاطفه را مثل پسرها بزرگ کرده بودن.مامانش هم به همه یه جورایی مضنون بود. منتظر بود که یکی یه حرکت اشتباه بکنه. بیشتر هم فکرش را پریسا مشغول کرده بود که یک دقیقه نمی نشست و حرکات اونرو زیر نظر داشت. اگه مامان من کسی رو اینجوری نگاه کنه من مطمئنم که بعد از رفتن مهمونها ازم می خواهد که دور اونو خط بکشم.البته این نظر منه شاید مامان عاطفه اینطوریها نباشه. بماند. بعد از یک همه درس خواندن و 4ساعت سخت توی مدرسه واسه خودم هم عجیب بود که چه انرژی ای داشتیم و چقدر شلوغ بازی درآوردیم. پریسا که از لحظه ورودش تا ساعت 10.5 یه کله رقصید منهای البته چندتا آنتراک کوتاه که اونم تو کل ماجرا تأثیری نداشت. نیکو نجمه هم بیکار نبودن ومدام پچ پچ می کردن و زیر زیرکی می خندیدن. من نمی دونم به چی و به کی و یا به چه اتفاقی می خندیدن. اما حالا که عکسهای اون موقع را نگاه می کنم می بینم همه چیزش خنده دار بوده به خصوص قیافه های خودمان.  تو دوستهای اونور هم فهیمه و سیما خیلی رقصیدن. فقط نکته جالب که توی این تولد بود ، حریمی بود که بین اینوری ها که ما بودیم و اونوری ها که دوستهای قدیمی عاطفه بودن وجود داشت. هیشکی وارد حریم اونیکی نمی شد  و جداجدا مشغول بودن حالا خوبه که کلاسهامون بغل همدیگست! روی هم رفته خوش گذشت یه نقاشی پریسا از اون تولد البته سال بعد از اون کشیده که می گذارم براتون. آخر شب وقتی می خواستیم برویم مامان پیرایه اومد جلو و گفت کمیته اومده فکر کرده اینجا پارتیه!؟ ما هم عین بچه های خوب سر و وضعمان مرتب کردیم و رفتیم.

فردای اون روز پنجشنبه بود. مریم یه نقاشی کشید که دست جمعی رنگش کردیم و واسه خودمون یه اسم بی معنی گذاشت که شامل اول اسم همه بچه های اون ردیف بود.

FPLANSM - اون نقاشی هنوز دست منه برتون می گذارمش تا ببنید قبل از اون اتفاق ها چقدر زیاد بودیم و توی غربال مشکلات تعدادمون به کمتر از انگشهای دست رسید.

این نقاشی مریم

 

 

 

 

 

و اینم نقاشی پریسا

 

سر زنگ جغرافی

نمیدونید چقدر این کلاس را دوست داشتم. به خصوص یکساعت ( تک زنگ) روز شنبه را که کلاس نقشه کشی بود و واقعا خوش می گذشت چون روی میز جا کم بود من و پریسا همیشه رو نیمکت های خودمون می رفتیم زیر میز و یا وسط راهرو کلاس می نشستیم. نقاشی کشیدنم بد نبود واسه همین هم این کلاس را دوست داشتم. اما خب یه عذاب روح هم سر این کلاس داشتیم و اون هم پریسا بود چون هر وقت می آمد زیر میز شروع می کرد ترانه های      back street boys را خواندن و سیستم عصبی همه را تحریک می کرد ما فحشش می دادیم و دعواش می کردیم  و اون می خندید و بلندتر می خواند حتی یه بار دبیرمان مچش را گرفت ولی از رو نرفت که نرفت. اینم بگم که با اینکه بروک از مدرسه ما رفته بود اما وظیفه خودش را روی دوش دبیر جغرافی گذاشته تا مبادا من دلم واسه درس پرسیدن تنگ بشه.هر جلسه نوبت من نبود، یه جلسه در میان نوبتم بود که ازم درس بپرسه .با اینکه دبیر سخت گیری بود ولی دوستش داشتم. شاید این احساس فقط مال من باشه من نظر بقیه بچه ها را در موردش یادم نیست. شاید دلیلش این بود که اون یکسال مدیر مدرسه راهنمایی من بود و آنقدر خوب و مهربان بود که بهترین سال راهنماییم همون سالیست که اون مدیرمان بود. لطفی که اون در حقمون کرد هیچوقت یادم نمیره. یادمه معلم تاریخ سال اول راهنمایی ام از روی لج بازی تمام بچه های کلاس 101 را که بچه های معدل بالای 19 بودن را از روی تلافی اتفاقی که روز معلم افتاده بود تجدید کرد. مدیر قبلی حاضر نشد دوباره امتحان برگذار کنه اما همین دبیر جغرافی که اون موقع وسط سال جایگزین مدیر قبلی که یه منسبی تو اداره گرفته بود شده بود ، این لطف را در حق ما کرد و جلوی تمام منطقه ایستاد. اون موقع خیلی جوان بود و مدیر قبلی خیلی کله گنده. اما با این حال اینکارو کرد و 36 نفر را نجات داد. شاید همین باعث شده که دوباره معلمش کنن. اما به نظر من هر سمتی که داشته باشه برای من همون مدیر مهربون و فهمیده است.

دبیر هندسه جدید

اگر بخواهم تمام روزها را بگم که سر این کلاس چه می کردیم از حوصله همه خارج میشه. اما حیفم میاید که لهجه فوق العاده دبیرمان را که از یه دبیرستان دیگه در همان حوالی مدرسه خودمان اخراج شده بود و به صورت حق التدریسی  به ما درس میداد را براتون واگو نکنم. واگو= بازگو

به هَمنهِشت می گفت هِمنهِشت

به رأس می گفت رَهس

به اقطار (قطرها) می گفت اَخطار

به شرح می گفت شهر

به ضلع می گفت ظلِِِّ

به نیمسازهای می گفت نیمشاااااااااازهای

به روبِرو می گفت روبْرو

و...

و با هر کلمه ما از خنده منفجر می شدیم. می دونید که بچه های مدرسه به ترک  دیوار هم میخندن. حالا اگه یه همچین سوژه ای هم داشته باشیم می توانید حدس بزنید چه جوری  می خندیدیم و اون در جواب خنده های ما با ناخنهای بلندش چنان محکم روی میز شبنم( نیمکت اول) میزد که صدایش بین خنده های ما کاملاً مشخص می شد و شبنم نیم متر به هوا می پرید! این تنها توانایی بود که این معلم داشت و ما هنوز نفهمیدیم چه جوری با ناخنهایش چنان صدایی تولید می کرد و ناخنهایش نه درد می گرفت نه می شکست. توی روز شاید بیشتر از 10 بار این کارو انجام می داد

کوییزهای تاریخی تاریخ

از هر کلاسی بشه گذشت از زنگ های تاریخ نمی شه گذشت. به طور کلی ماها دست دبیر تاریخ و دبیر بینش را همیشه توی یه کاسه می دیدیم و میزان علاقه به هر کدومشان هم مشابه هم بود. از هردوشون متنفر بودیم. البته نه به خاطر اینکه ما بچه های بدی بودیم بلکه اونا بد بودن که ما تلافی می کردیم. تاریخ هم از اون جمله معلمهایی بود مثل بروک کههر وقت نوبت درس پرسیدن بود حتی اگر ماهی یکبار نسیبمان میشد من حتماً جزء اون لیست بودم. واسه همین تنها درسی که هر هفته می خواندم تاریخ بود. همیشه سر کوئیزهای تاریخ که می شد من و نیکو و نجمه را با اعتماد به نفس تمام می برد نیمکت اول جلوی خودش می نشاند تا تقلب نکنیم. این نیمکت همیشه خالی بود و سر بیشتر زنگها چه من و چه پریسا و فهیمه را اگه می خواستن جدا کنند میبردن و اونجا می نشاندن ولی خب زنگهای تاریخ جای همیشگی من و نیکو نجمه بود. تصور کنید کلاسی که 5-6 تا نیمکت 3نفره داشت ، یه نیمکت خالی داشت و اون هم درست جلوی معلم .فکر می کنید چرا؟ بسکه هممون خوب وآرام بودیم؟!! خلاصه شکر خدا نیکو و نجمه هم هیچوقت حال خواندن تاریخ را نداشتن می گفتن خیلی زیاده و جور اون دوتا را هم من باید می کشیدم. توی بیجا هم نبود. یادتونه ؟ 260 صفحه ریز ریز و همش هم مطلب یادگرفتنی . خلاصه من وسط می نشستم و نیکو و نجمه دو طرفم و کپ می زدن از روی من بدون اینکه حتی یه لحظه به خوشون ترسی راه بدن. اینقدر خونسرد این کارو می کردن که حتی من هم که وقتی یکی به نوشته ام نگاه کند رشته کلام از دستم پاره می شه ، اصلاً احساسشون نمی کردم. دبیرمان هم اون ته مه های کلاس دنبال متقلبها می گشت. حتی فکرش را نمی توانست بکند که ما اینقدر پررو باشیم که ردیف اول به این راحتی تقلب کنیم. اون روز یادمه تقریباً تمام سؤالها را نوشته بو.دم که بالاخره دبیر تاریخ که بهش ...شکستان  می گفتیم مچ فهیمه را اون ته کلاس که داشت از روی کتاب می نوشت گرفت و روی ورقه اش خط زد و کمی بعدش هم برگه ندی را کشید انگاری ندی داشته واسه مریم جواب ها را می خوانده. گریه ندی درآمد و ..شکستان هم هرچی توانست بارش کرد توی این مدت شلوغ پلوغی کلاس نیکو برگه من و گذاشته بود جلوی رویش و تند تند می نوشت وقتی تمام شد برگه اش را زودتر از من گذاشت روی میز معلم که یعنی تمام کرده!!اما وقتی کلاس تمام شد همه می خندیدن حتی ندی چون معتقد بود حتی اگر برگه اش را هم نمی گرفت بیشتر از 1 نمی شد.

ایران و ازبکستان

اون روز زنگ ورزش به خاطر آلودگی شدید هوا توی حیاط نرفتیم و رفتیم اتاق سمعی بصری و فوتبال تیم ملی با ازبکستان را نگاه کردیم  تا اونجا که ما بودیم ایران یک به هیچ جلو بود اینقدر توی اون نیمه با نیکو و نجمه و پریسا بی صدا داد زدیم که حنجره هامون درد گرفته بود. آخه دبیر ورزش گفته بود اگه داد بزنیم نمی زاره بازی رو نگاه کنیم. ساعت بعد ما شیمی داشتیم و با صدای هر داد بچه ها ما می فهمیدیم که یه گل زدن . فقط مانباید داد میزدیم. خلاصه اون بازی با نتتیجه 4 به هیچ به نفع ایران تمام شد و از اون روز به بعد به مدت 5 روز به علت پدیده اینورژن یا همون وارونگی هوا یا همون آلودگی هوا مدارس تمامی تهران تعطیل بود و حالشو بردیم بسکه خوابیدیم. به خصوص پریسا که توی این 5 روز هروقت زنگ زدم بهش گفتن خوابه!!؟