آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آغاز دردسرها

نمی توانم بگم از این روز به بعد روزهای خوشی تمام شد اما می توانم بگم که روزهای بدی را بعد از اون پشت سر گذاشتیم البته در کنار روزهای خوش. اگر هم جمع می بندیم واسه اینه که اون موقع غم تو غم بقیه رفقا هم بود. همه به فکر کمک کردن به هم بودن . به جز اون نامردی که هیچوقت نفهمیدیم کی بود.

قبل از هر حرفی بگم تو مدرسه ما قانون این بود که هر روز صبح قبل از شروع کلاسها ده دقیقه قرآن خوانده می شد و همیسه ببخشیدا این قرآن خواندنه سوژه خنده می شد. عرض میکنم خدمتتان. تقریبا کنار در ورودی هر کلاس یه جا قرآنی بزرگ بود که قرآنهای بزرگی توش بود. هر خلد قرآن تقریباً 50×30 سانت اندازه اش بود و فوق العاده سنگین. من بدبخت که همیشه از اون نیمکت آخر راه می افتادم بیام قرآنمو بگذارم سر جیش مجبور می شدم چندتا دیگه هم که بین راه بچه ها بهم می دادن ببرم. صبحها تا می اومدیم قرآن هر میز را برداریم معمولاً نصفه قرآن خوانده گذشته تا می پرسیدیم کجاست و صفحه و آیه اش را باز می کردیم نصف بقیه اس هم تمام شده بود وما به صدق الله و العلی و العظیمش می رسیدیم و باید قرآن را بر میگرداندیم سرجایش. مجبور بودیم حتماً قرآن ورداریم وگرنه اگر ناظممان توی سرکشی می دید که فرضاً نیمکتت قرآن نداره از انظباطت کم می کرد. خیلی دوست داشتم بهشون بگم بابا اصل گوش دادنشه.بهتر نیست ما جای اینکه تمام مدتی که قرآن خوانده میشه در تکاپو باشیم بهش گوش میدادیم. به خدا احترامش را اینجوری بیشتر حفظ می کردیم تا اینکه هر روز سر قرآن آوردن وبردن کلی فیلم داشته باشیم و وقتمان به خنده بگذره.البته اونها به فکر یه تیر ودو نشون بودن. هم قرآن خوانده بشه و هم ما قرآن خواندن یاد بگیریم. که البته اولیش انجام میشد و دومیش هم از دبستان یاد گرفته بودیم. از این حرفها بگذریم. این همه را گفتم تا این را براتون تعریف کنم .

یه روز توی کل سال تصمیم گرفتیم قبل از اینکه زنگ بخوره قرآنها را بیاریم و برای یک بار هم که شده سر وقت به قرآن خواندن برسیم و واقعاً اولین باری بود که من مثل بقیه با قاری می خواندم و اصلاً تو باغ دور و برم نبودم که دیدم مشاور پایه دوم مدرسه یعنی ماه اداره به سراغم میاد و وقتی رسید درست وسط قرآن گفت از امروز موقع قرآن خواندن میری بیرون می ایستی. گفتم چرا؟ گفت بروبیرون تا بیایم تکلیفم را باهات روشن کنم. جالبه لیلا داشت تز خودش صدا در می آورد مارو انداختن بیرون؟! خلاصه منو با خودش برد اتاق مشاوره که طبقه اول ته راهرو بود و ما به اونجا می گفتیم قتلگاه! میدانید جرم من چی بود؟ قرآن را بلند خوانده بودم. به من گفت که توی بی دین وایمان را چه به قرآن خواندن. قرآن خواندنت هم مسخره است. گفتم تا این سن رسیدم نمی گم نمازم قضا نشده ولی یه روزه خورده هم ندارم از 9سالگی کارمو خوب بلد بودم چرا به من می گی بی دین وایمون؟ خدایی؟ میدونی؟ گفت اینو ندونم اینو خوب میدونم که عینهو لشها میره اون ته کلاس میشینی و چی کار می کنی همه معلمها ازت شاکین.تو نشستن و حرف زدن و وایسادن  بلد نیستیکه.عینهو لات ولوتهای سر بازاری. تو و چندتای دیگه باید ادب بشین. تمام مدتی که این حرفها را می گفت بهش نگاه می کردم و وقتی حرفهایش تمام شد بلند شدم اومدم بیرون. توی بی چاک ودهن می خوای به ما ادب یاد بدی؟ کی از من ناراضیه؟ هیچ وقت خاطرم نمیاید که به معلمی توهین کرده باشم و یا حتی جواب حرفهاشون را داده باشم؟همیشه توی بدترین شرایط خندیدم. فقط شیطنت کردم. بروک با تمام سگیّتش هم به من میخندید. کی شده باجگیری کنم؟ زور بگم؟ دعوا کنم؟ کسیرو بزنم؟ یا با بزرگترهام تند رفتار کنم؟ کی صدای داد منو تا اون لحظه شنیده بود؟ من به جز خندیدن وخندوندن ودلداری دادن کاری بلد نبودم. این فکرهایی بود که از وقتی از قتلگاه اومدم بیرون تا وقتی که می خواستم برم خونه تو سرم می گذشت. چه طور به خودش اجازه داد این حرفهارو بزنه؟ این اولین روزی بود که توی مدرسه تا بعداز ظهر حرف نزدم وتا شب تصمیم گرفتم به پر وپای این یکی نپیچم . دنبال دردسر می گرده. مشاور جدید. درد سرهای جدید. تا حالا اسم هیچ معلمی و ناظمی و ... را توی این نوشته ها نیاوردم اما دوست دارم اسم این یکی را ببرم . دوست دارم همه بدونن که کی بهترین روزهای زندگی ام را خراب کرد. دوست دارم بدونن یه آدم چقدر می تواند عقده ای باشد و کوته فکر. دوست دارم بدونین اسمش یگانه بود و به نظر من ،از بی شعوری این آدم واقعاً توی دنیا یگانه بود. بدتر از اون هم مدیرمان بود که روی تمام حرفها و دروغهای اون سرپوش می گذاشت و همه چی را به گردن بچه ها می انداخت و چقدر ماهارو پیش خانواده هامون کوچیک کرد. خوشحالم از اینکه بعد از ما اومدن آدمهایی که واقعاً حال اون را جا بیارن تا مجبور بشه بگه به شماها افتخار می کردم. چه افتخاری!!

نظرات 3 + ارسال نظر
ایلناز یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 05:14 ب.ظ

وای که روزهای غم ما خیلی زودتر از اینا شروع شده بود:(((
واقعا چرا اینجوری می کردن؟؟؟؟!!!

پیرایه سه‌شنبه 11 تیر 1387 ساعت 02:49 ب.ظ

سر جاش نوشتی سر جیش غلط املایی مهم نیست این یکم بد شده.

ای بابا اینو بگذار به حساب نمک داستان...مرسی عزیزم از گوشزد غلط املایی ام

پیرایه سه‌شنبه 11 تیر 1387 ساعت 02:54 ب.ظ

عقدهایا اینا دین و ایمون میدونن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد