آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

کوه قاقا

دیروزش به  ما گفته بودن که میبرنمان کوه و ما هم با خودمان تغذیه و ساندویچ و نوشابه و ... آورده بودیم اما وقتی اومدیم مدرسه گفتن که نم برند و این هم یکی از دروغ های رذیلانه دیگه ای بود که گفته بودن. ماها همگی جلوی دفتر مدرسه تظاهرات کردیم تا بالاخره ناظممن برای مذاکره با ما پیش قدم شد و گفت که ماشین پیدا نکردیم و بگذارید ببینم چی میشه برید فعلاً سر کلاس . کلاسهای دیگه درس دارن.برید بالا. ماها هم با اینکه می دونستیم وعده سر خرمنه با این حال رفتیم بالا و دبیر زیستمان هم طبق برنامه اومد سر کلاسمان. البته اون خم رولش را خوب بازی کرد هی می رفت بیرون و بر میگشت و می گفت خبری نیست فعلاً و دست آخر هم گفت که ماشین پیدا نکردن. بنفشه هم جهت تو مضیقه گذاشتن اونا گفت خانوم می خواهید به راننده سرویسمان زنگ بزنیم ایاید و مارا ببرد؟ دبیرمان یه کم من من کرد و گفت نه مجوز می خواهد. همه کلاس تقریباً یک صدا پرسیدن مجوز چی؟ بازم دبیرمان من من کرد و برای اینکه حرف را عوض کنه پرسید: اصلاً شماها چه اصراری دارید که امروز برید کوه خب شنبه نمیشه رفت؟ گفتیم نه. خداییش با کلی التماس دبیر عربی اجازه داده بود بریم . خیلی سنگین بود بعد از اون همه التماس حالا هیچی به هیچی باشد. زنگ تفریح غمزده پایین پله های نمازخانه نشسته بودیم که یکی از بچه ها اومد و گفت بیایید بالا ناظم کارمون داره. گفتیم برو بابا حال داری یه کم که گذشت یکی دیگه اومد و گفت : بیایید بالا خوراکی هم می دنا! منم که اوقاتم تلخ بود گفتم وا چه حرفها میزنیا؟! ناظممان جون به اضرائیل نمیده بیاد قاق به ما بده یه چیزی دستی نگیره شانس آوردیم. دیدم همه بچه ها ساکت دارن منو نگاه می کنن. گفتم : نمی خواین بگید که پشت سرمه؟ پیرایه سرشو آرام به علامت مثبت تکان داد و من عین فشنگ از جایم پریدم. ناظم بالای سرم ایستاده بود. یه لبخند الکی تحویلش دادم اون هم چشمهای ریزشو تنگتر کرد و گفت بیایید بالا. هرچند حق با من بود خبری از قاقا نبود ولی بهمون دوباره قول داد که هفته بعد برویم. حالا اینجایش گوش کنید زنگ آخر که ما ورزش داشتیم اصلاً دبیر ورزشمان نیامد که حالا بخواهد مارو ببره کوه. و ما یه نتیجه گرفتیم که اصلاً واسه دبیرمان یه مشکل پیش اومده که نیامده مدرسه و اگر ناظممان جای این همه دروغ یک کلمه راستش را می گفت نه این همه ما حرص می خوردیم و نه این همه اون اعصابش خورد میشد. آخه هر دروغی که کار را راحتتر نمی کنه...

کنفرانس خواب

زیست داشتیم و صیتی اونروز کنفرانس داشت در مورد محیط زیست. اینقدر طولانی و کسل کننده بود که همه حوصله شان سر رفته بود.یکی کتاب ورق میزد، یکی نقاشی می کشید، یکی فال می گرفت، یکی با ساعتش ور میرفت، یکی مشقهای ساعت بعدش را می نوشت،بقیه هم اگر خواب نبودند ، دستهایشان را زده بودند زیر چانه هایشون و چرت میزدند. از جمله کسانی که توی چرت بود نیکو بود که البته سرش را گذاشته بود روی میز ولی خواب نبود. دبیرمان گفت خانم علی اکبری خوابیدی؟ نیکو هم بدون اینکه به خودش زیاد زحمت بده کمی سرش را بلند کرد و گفت نه خانم بیداریم فقط سرم... دبیرمان گفت خب پس سرجایت درست بشین. نیکو گفت: آخه حالمون زیاد خوش نیست! دبیرمان هم گفت اگه حالت خوب نیست برو بیرون. نیکو بلند شد و صاف نشست و گفت: ممنون اینجوری راحتترم و دست به سینه نشست و اخمهایش را کرد توی هم وشروع کرد بلند بلند غر غر کردن . تا میز معلم بی تردید صدایش می رفت چون همه تا اون شعاع داشتند به غرغر های نیکو می خندیدند. ولی دبیر زیست اصلاً به روی خودش نیورد حتی صیتی که داشت کنفرانس میداد چند بار به نیکو چشم غره رفت که البته در قبال چشم غره ای که نیکو در جوابش بهش رفت هیچ بود. " همه خوابیدن فقط به من گیر میده اون ذویا رو نگاه کن هفت تا پادشاه را داره خواب میبینه. صدای خرو پفش تا اینجا میاد.دهنشم که وا مونده .مگس نره تویش. هرچند مگس هم دلش نمیاد بره توی دهن اون  و..." و واقعاً راست می گفت ذویا رسماً خوابیده بود و خرخر هم می کرد فقط تو دید معلم نبود. دقیقاً 5دقیقه قبل از زنگ از خواب بیدار شد و یه کش و قوسی آمد و چشمهایش را مالید و یه خمیازه ای کشید و نیکو تا عین همون موقع داشت غر میزد " نگاه کنا! ساعت خواب! خسته نباشید کلاس تمام شد. معلم کوره دیگه هیکل به اون گندگی را نمی بینه اونوقت من بدبخت فسقلی را می بینه و ..." زنگ تفریح که خورد نیکو بالاخره ساکت شد واسه ما که بد نبود یه کله از اون موقع خندیده بودیم به غرغرهای خانوم ولی واسه خودش بدیش این بود که گلویش خشک شد و مجبور شد برخلاف عادتش که زنگهای تفریح حال 3طبقه پایین رفتن را نداشت ، بره توی حیاط سراغ آبخوری  تا گلویی تازه کنه...اگرهم می خواهید بدانید که چرا نیکو بین اون همه آدم خواب به ذویا گیر داده بود خدمتتان عرض کنم که ذویا از کلاس دیگه ای اومده بود. خیلی تفلون بود و هیچ کدام از ماها اصلاً ازش  دل خوشی نداشت مدام تیکه و حرفهای ناجور می انداخت. اون هم می دانست توی این کلاس جایی نمی تواند پیدا کنه واسه همین بیشتر اوقات بیرون کلاس بود و قبل از معلم می رفت و پشت معلم می آمد کلاس.

خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی

زنگ ریاضی بود حوصله همه سر رفته بود تصمیم گرفتیم ببینیم واسه کی اسم نگذاشتیم توی کلاس ، واسش اسم بگذاریم. من بنفشه را پیشنهاد کردم و از اونجا که بنفشه مو قشنگه شاعر کلاس ما بود تصمیم گرفتیم اسم حافظ را برایش بگذاریم. حالا اسم کوچیک حافظ چی بود؟ هیشکدوممون نمی دونستیم. از همه دورو وریها پرسیدم کسی نمی دونست. این سؤال تا پیش فائزه و پردیس و عاطفه و سحر که دوتا میز جلوی استاد می نشستند رسید. ناگفته نمونه که عاطفه بعد از صفری که توی امتحان میان ترم گرفت سر زنگ ریاضی می رفت و میز اول جلوی معلم می نشست... بماند . به اینجا رسیدیم که حتی یک نفر هم توی کلاس اسم بدبخت حافظ را نمی دونست و هرکس به مسخره یه اسمی می گفت. یکی می گفت کامبیز یکی می گفت شاهرخ یکی می گفت هوشنگ(نجمه) یکی می گفت پرویز (نیکو) و ... خلاصه مردیم بسکه زیر زیرکی خندیدیم. تا بالاخره صدای دبیر ریاضی در اومد. خانم فتح الهی خوب کلاس را بهم ریختی چی شده؟ بگو ماهم بدونیم. منم بلند شدم و جریان اسم حافظ را گفتم و بچه ها می خندیدند دست آخر هم از دبیرمان پرسیدم: خانم شما بلد نیستید اسم حافظ چی بود؟ یه کم بربر منو نگاه کرد و سرش را به علامت نه تکون داد و گفت برو پایین. منو میگی گفتم باز اخراج شدم از کلاس. گفتم آخه چرا؟ گفت برو پایین از توی کتابخانه (واقع در طبقه دوم بود) اسمشو ببین و زود بیا.من هم به دو رفتم وبر گشتم و با خوشحالی گفتم خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی و بچه ها قاهقاه زدند زیر خنده. نمی دونم از خوشحالی الکی من خندیدن یا موضوع چیز دیگری بود. بعد دبیرمان گفت خب خانم فتح الهی اگه جواب سوالت را گرفتی بشین سر جایت تا ما هم بتوانیم به درسمون برسیم. صیتی و صبور و چندتای دیگه منو نگاه می کردند و به علامت ندامت سرشون را تکان می دادند اما چی کار کنم وقتی سؤال دارم نمی توانم حواسم را به کاری جمع کنم!! مثل مریم که نمی تونست دوتا کار را با هم انجام بده. یعنی اگه یه سیب می دادی این دستش و می گفتی این گلابی را با اون دستت بگیر حتماً سیب را می انداخت تا گلابی رو بگیره. البته من فقط در مورد جمعی حواسم این مشکل را دارم.

مهمترین چیز تهران

سر کلاس جغرافی باز دبیرمان داشت درس می پرسید. این بار نوبت عاطفه بود که بعد از من بره پای تخته. درس در مورد جغرافی انسانی تهران بود و سؤال این بود : مهمترین خیابانهای طهران(تهران قدیم) را نام ببر و توضیح بده؟ عاطفه هم جواب را داد تا به اینجا رسید که گفت:چیز امام خمینی مهمترین چیز تهران قدیم بوده... چند ثانیه سکوت... بیشتر سکوت....بیشتر سکوت .... و انفجار خنده حتی خود دبیرمان. اولین صدای خنده مال پریسا بود که میز اول جلوی معلم نشسته بود(بسکه سر کلاسهای جغرافی حرف میزد برده بودواونجا نشونده بودش) دبیرمان با خنده گفت : یه قرن که گذشت بعد می خندید؟ راست می گفت. آخه نمی دونستیم توی این مورد خاص با دبیر مؤمن می شد خندید یا نه اما فکر کنم این سؤالهارو باید پریسا جواب بده چون یخ کلاس را اون وا کرد. حتماً زودتر از ما به جواب این سؤال رسیده....زنگ آخر همون روز هنسه داشتیم با همون دبیر هندسه مسخره. نجمه رفته بود پایین گلاب به روتون از اون کارها.... که یکدفعه و بدون در زدن ، در کلاس را باز کردید و با همون صدای بم بدون مقدمه گفت : سمـــــــــــــــــــــــــــآ... کلاس اینبار بدون ثانیه ای تعلیل از خنده منفجر شد و چهره نجمه که با اون قیافه ساده و مَنگولش که مارو نگاه می کرد بر خنده ماها افزود وقتی خنده ها تمام شد ، نجمه که هنوزم دم در ایستاده بود به سمت نیمکت راه افتاد و گفت فقط می خواستم بگم سماوی را دفتر کار دارند و ما بازهم خندیدیم و وقتی منو ونیکو بلند شدیم تا بره سره جایش بشینه یه بغل کوچولوش گرفتیم. و تا آخر روز می پرسید چرا خندیدین؟ و ما هر بار می خندیدم و اون شونه هایش را بالا می انداخت. واقعاً که فکر می کنم میبینم یا ما توی خندیدن مستعد بودیم ویا اینکه خنده های صبح زمینه خنده های تمام روز را داشت چون تمام اون روز از اول تا آخر خندیدیم و دست آخرش هم تقلید صدای مسخره نیکو از این خانوم جلسه ای ها و نوحه خواندنش درست وسط کلاس هندسه باعث شد پریسا از شدت سرفه از کلاس بره بیرون. نیکو خیلی دوست دارم ببینم هنوزم می توانی اونجوری حرفهای بی ربط رو با صدای نوحه بخوانی؟ فکر نکنم هربار که نیکو این کارو می کرد دلم می خواست بگیرم بچلونمش فقط مشکل اینجا بود که اگه من اون موقع نیکو را می چلاندم الان دیگه نیکو نداشتیم ( آخه می دونید نیکو خیلی پروار بود!؟) الانم نمی تونم این کاو کنم به همون دلیلی که خودش می دونه... بوتان انتخابی مطمئن..دید دیریم دیریم دی دید.....

بابا شیر می شود؟

اونروز دل تو دلم نبود قرار بود کارنامه هارو زنگ تفریح اول توی نمازخانه بدهند و من و فهیمه و سیما و پریسا به انتظار مامانهامون بودیم . زنگ خورد ولی از مامانم خبری شد بچه ها رفتن کلاس اما من برگشتم و رفتم نمازخانه ودیدم مامانم اومده. ناظممان داشت می گفت که عجب خانم فتح الهی شمارو دیدیم . مامانمم کم نیاورد و جواب داد ما خدمت میرسیم اما چون یه بار با چادر یه بار مانتو و حالا هم با پالتوام به جا نمی آورید. من از همون دور داشتم مامانمو دید می زدم منتظر عکس العملش بعد از دیدن نمره ریاضی ام بودم. من تو تمام زندگی ام بی رودر بایستی نمره ریاضی کمتر از 16 نگرفته بودم. این درسی بود که عجیب خوب می فهمیدم. وقتی چشمانهای مامانم گرد شد و یه نفس عمیق کشید فهمیدم نمره ام را دیده و داره خشمش را غورت می ده. رفت و کنار یگانه نشست یه جورایی وا رفت. به من نگاه کرد و گفت : این نمره ریاضی چیه؟ 11 هم نمره است. منم درجا همه چیو گفتم وخودمو راحت کردم. گفتم: 11 با کسریه. تقلب رسوندم. گرفتنم. بعد یگانه گفت بله اشتباهی بود که گذشت. خودشو خیلی صمیمی گرفته بود. ای کاش تو قتلگاه هم همین طور که جلوی پدر مادرهامون باهامون حرف می زد ، حرف میزد. و ادامه داد: نگاه کنید کمتر کسیه که بتونه از دبیر عربی نمره 5/19 را بگیره و یا از دبیر زیست نمره 20 بگیره اونم بچه های ریاضی! احساس کردم مامانم آرامتر شده اما می دونستم که اصل داستان خونه است. یگانه رویش را کرد به من گفت خب برو کلاست دیگه. اون ساعت ریاضی داشتیم. 20 دقیقه از کلاس گذشته بود . در زدم و وارد کلاس شدم. یکی از بچه های اون ردیف آخر به طعنه گفت : حالا مگه ولشون می کنن. اما دبیرمان تنها چیزی که نشنید انگار همین حرف بود. با بی اعتنایی گفت: نمره هاتون را می خوانم. به من که رسید گفت 11 همه برگشتن نگاهم کردن. سرمو انداختم پایین. و ادامه داد البته با 5 نمره کسزی. اسم عاطفه را اصلاً نخواند همه می دونستن که صفر برایش رد کرده ومامانش هفته پیش آمده مدرسه و قضیه اون زودتر به نتیجه رسیده بود. اما بشنوید از توی خونه. وقتی رسیدم خونه مامان حسابی بابا را شیر کرده بود که به من بتوپد از پله های دوبلکس که اومدم پایین بابا تو هال پایین بود و قیافه خیلی جدی به خودش گرفته بود. یه سلام سنگین کرد و شروع کرد منو نگاه کردن. می دونستم داره فکر می کنه که از کجا شروع کنه.آخه هیچ وقت مارو دعوا نکرده بود. خلاصه بعد از یکی دو دقیقه تا اومد لب از لب وا کنه و حرفی بزنه پرتی زد زیر خنده و توی همون حال و هوای خنده رویش را کرد به مامانم گفت چی بگم خب؟ بگم تا حالا تقلب نکردم! دروغه. بگم تمام عمرم آدم خوب و سربه راهی بودم؟ دروغه. تازه این تقلب رسونده تقلب نکرده که. خودش فهمیده اشتباه کرده. دیگه تکرار نمیکنه. مامانم عصبانی مارو نگاه می کرد که داشتیم می خندیدیم و بالاخره اون هم خندید و تمام شد و راحت شدم. دیگه ناراحت نبودم و می توانستم بدون هیچ فکری بازم بخندم. حق با بابام بود دیگه هیچ وقت اون اشتباه رو تکرار نکردم. همیشه خودکفا بودم خودم واسه خودم تقلب می کردم و اگه هم به کسی می خواستم برسونم رو کاغذ نمی نوشتم که مدرک جرم باقی بمونه!!

دانلود برای موبایل

دوستان این طرح کاملاْ آزمایشیه

اگر نپسندیدید بهم حتماْ بگید.باشه؟

من هر ترم از مدرسه را به صورت کتاب الکترونیکی برای موبایل درآوردم که فرمت جاواست و روی بیشتر گوشی ها جواب میده منتها شاید ۳-۴ دقیقه ای طول بکشه تا برنامه بالا بیاید ولی بعدش خوبه. فعلاْ ۳ ترم اول را می گذارم تا نظرهایتان را بشنوم.

http://www.4shared.com/file/26685355/aea3564f/mahdie_name_1.html

http://www.4shared.com/file/26685463/69a2b63c/mahdie_name_2.html

http://www.4shared.com/file/26685490/7733fb49/mahdie_name_3.html

پریسا باز بخند...

زنگ اول امتحان جغرافی داشتیم. همون امتحانی که یگانه به دروغ گفته بود که با دبیرمان حرف زده و این امتحان تاثیر مثبت قرار بود داشته باشه اما بعدش فهمیدیم که این یه دروغ کثیف بوده و اصلاً کسی به دبیر جغرافی زنگ نزده. پریسا هنوز اعصاب درست حسابی نداشت واسه همین سر امتحان نیامد. بعد از امتحان رفتم حیاط و هر کدام از بچه خرخونها و بچه زرنگها میومدن پایین سربه سرشون می گذاشتم و می گفتم: تیلر را نوشتید؟ اونا هم کپ میکردن که این کجا بوده که اونها ندیدن. بیشتر همه با واکنش صیتی حال کردم که یه سیلی محکم به خودش زد و کلی همه خندیدن و پیرایه که اشک توی چشماش حلقه زد و داشت بغضش می ترکید که غش غش زدیم زیر خنده. زنگ دوم بازم جغرافی داشتیم و پریسا اومد ولی حاضر نشد امتحان بده و گفت که اصلاً مهم نیست برایش و برگشت و به من گفت از تو هرچی یاد نگرفته باشم بی خیالی را یاد گرفتم دیگه!!

ساعت نقشه کشی بود و ما سه تا میز روی زمین وسط کلاس نشسته بودیم .وقت نقشه نشیدن کلی دست نجمه رو که سعی می کرد سر گربه ای شکل ایران را در بیاره من و نیکو خط زدیم. پریسا هم دوبار کل نقشه ای من کشیده بودم را با مداد قرمز خط خطی کرد تا جایی که مجبور شدم سه بار نقشه را بکشم. سیما و فهیمه هم مشارکتی می کشیدن که باعث شده بود نقشه یه چیز چپندل قیچی از آب در بیاید. وقتی کشیدن نقشه با کلی مسخره بازی و سربه سر هم گذاشتن و خط خطی کردن و دست خط زدنها و ...تمام شد اومدیم بالا و گفتیم حالا وقت بازیه. شروع کردیم به فال گرفتن. به من 34 افتاد می دونید یعنی چی؟ یعنی هنوز بچه ام

پیرایه از فهیمه پرسید دارید چی کار می کنید؟ البته خیلی آروم . فهیمه هم آرام جواب داد "داریم فال الکی می گیریم" دبیر جغرافی گفت واسه ما هم از اون فال الکی ها بگیرید و همه خندیدیم. فهیمه هم با کلی خجالت گفت نه خانم!! و دبیرمان هم می خندید. روز خوبی بود خیلی خندیدیم. پریسا هم می خندید و چهره اش باز شده بود. بعد از این مدت اتفاقهای بد که پشت سر هم افتاده بود یه خنده حسابی واسه همه لازم بود به خصوص پریسا که از این دمغی و افسردگی در بیاید. البته بعد از امروز پریسا دمغ نبود و باز می خندید. وقتی دوستها نامرد از آب در میایند آدم فکر می کنه که این بزرگترین غم دنیاست اما اگه بیشتر دقت کنیم این بهترین نعمته که یه آدم دورو را آدم زودتر بشناسه. به قول معروف ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. پریسا با تمام بلاهایی که مونا سر ما آورده بود ولی هنوز دل رئوف و مهربونش برایش می سوخت. این لازم بود که این اتفاق بیفته تا هرچه زودتر دست مونا برایش رو بشه تا آسیب های بیشتری و یا شاید جبران ناپذیری از اون نخوره. بالاخره دوره غم تمام شد...

گاو و گوسفند سیری چند!؟

سر صف صبحگاهی ایستاده بودیم که دیدیم پریسا با چشمان گریان همراه ناظممان وارد مدرسه شد و رفت سمت دفتر مدرسه. از سیما پرسیدم که چی شده؟ و اون توضیح داد که بابا مونا آمده دم مدرسه و پریسا را به باد فحش و ناسزا گرفته که تو عکسهای مونا را برای سوء استفاده ازش دزدیدی و این در حالی بود که مونا خودش عکسش را به پریسا داده بود. اون عکسها را خوب یادمه . رفته بود آتلیه و با یه لباس باز عکس گرفته بود. خوب یادمه که توی تمام مدرسه راه افتاده بود و به همه عکسشو نشان میداد. عکسش خیلی بهتر از خودش بود چون قد کوتاه و هیکل قناسش توی عکسها زیاد معلوم نبود و موهای بلند و روشنش تمام عیبهای اون را پوشانده بود. خلاصه باباش خواسته که پریسا رابزنه که ناظممان سر رسیده و مانع شده. شب قبل هم بابای مونا رفته بوده دم خونه پریسا و با مامان پریسا در مورد همین مسئله دعوا کرده و مامان پریسا هم بهش گفته بود که گاو و گوسفندهایت را فروختی آمدی تهران آدم شدی؟ فکر کنم از همین حرف سوزش گرفته بوده که امروز آمده مدرسه و همچین بساطی راه انداخته. ولی خداییش یه مرد چقدر باید بی حیا و وقیح باشه که بیاد و همچین کاری را دم مدرسه انجام بده و بخواهد یه دختر را بزنه؟ توّحش تنها صفتیه که میشه به همچین آدمی داد. در همین مورد فهیمه مفتول برایم تعریف کرد که چه طور مونا خونه اونهارو هم بهم ریخته. یه روز به فهیمه زنگ زده و شماره محمد را داده و ازش خواسته که برایش یه قرار ملاقات بزاره که مامانه مونا از اون ور گوشی را ورداشته و هرچی توانسته به فهیمه گفته و گفته که تو کی هستی که رابط بین مونا و این پسره ای؟ فهیمه هم گفته مونا قبل از اینکه ما بشناسیمش با این پسره بوده اما مامان مونا زنگ زده تو خونه فهیمه و با مامان فهیمه دعوا گرفته و باعث شده اوضاع خونه اونها هم بریزه به هم. اون روز اینقدر پریسا گریه کرد که دل همه را کباب کرد حتی دبیر زیستمان را!!!