آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

بابا شیر می شود؟

اونروز دل تو دلم نبود قرار بود کارنامه هارو زنگ تفریح اول توی نمازخانه بدهند و من و فهیمه و سیما و پریسا به انتظار مامانهامون بودیم . زنگ خورد ولی از مامانم خبری شد بچه ها رفتن کلاس اما من برگشتم و رفتم نمازخانه ودیدم مامانم اومده. ناظممان داشت می گفت که عجب خانم فتح الهی شمارو دیدیم . مامانمم کم نیاورد و جواب داد ما خدمت میرسیم اما چون یه بار با چادر یه بار مانتو و حالا هم با پالتوام به جا نمی آورید. من از همون دور داشتم مامانمو دید می زدم منتظر عکس العملش بعد از دیدن نمره ریاضی ام بودم. من تو تمام زندگی ام بی رودر بایستی نمره ریاضی کمتر از 16 نگرفته بودم. این درسی بود که عجیب خوب می فهمیدم. وقتی چشمانهای مامانم گرد شد و یه نفس عمیق کشید فهمیدم نمره ام را دیده و داره خشمش را غورت می ده. رفت و کنار یگانه نشست یه جورایی وا رفت. به من نگاه کرد و گفت : این نمره ریاضی چیه؟ 11 هم نمره است. منم درجا همه چیو گفتم وخودمو راحت کردم. گفتم: 11 با کسریه. تقلب رسوندم. گرفتنم. بعد یگانه گفت بله اشتباهی بود که گذشت. خودشو خیلی صمیمی گرفته بود. ای کاش تو قتلگاه هم همین طور که جلوی پدر مادرهامون باهامون حرف می زد ، حرف میزد. و ادامه داد: نگاه کنید کمتر کسیه که بتونه از دبیر عربی نمره 5/19 را بگیره و یا از دبیر زیست نمره 20 بگیره اونم بچه های ریاضی! احساس کردم مامانم آرامتر شده اما می دونستم که اصل داستان خونه است. یگانه رویش را کرد به من گفت خب برو کلاست دیگه. اون ساعت ریاضی داشتیم. 20 دقیقه از کلاس گذشته بود . در زدم و وارد کلاس شدم. یکی از بچه های اون ردیف آخر به طعنه گفت : حالا مگه ولشون می کنن. اما دبیرمان تنها چیزی که نشنید انگار همین حرف بود. با بی اعتنایی گفت: نمره هاتون را می خوانم. به من که رسید گفت 11 همه برگشتن نگاهم کردن. سرمو انداختم پایین. و ادامه داد البته با 5 نمره کسزی. اسم عاطفه را اصلاً نخواند همه می دونستن که صفر برایش رد کرده ومامانش هفته پیش آمده مدرسه و قضیه اون زودتر به نتیجه رسیده بود. اما بشنوید از توی خونه. وقتی رسیدم خونه مامان حسابی بابا را شیر کرده بود که به من بتوپد از پله های دوبلکس که اومدم پایین بابا تو هال پایین بود و قیافه خیلی جدی به خودش گرفته بود. یه سلام سنگین کرد و شروع کرد منو نگاه کردن. می دونستم داره فکر می کنه که از کجا شروع کنه.آخه هیچ وقت مارو دعوا نکرده بود. خلاصه بعد از یکی دو دقیقه تا اومد لب از لب وا کنه و حرفی بزنه پرتی زد زیر خنده و توی همون حال و هوای خنده رویش را کرد به مامانم گفت چی بگم خب؟ بگم تا حالا تقلب نکردم! دروغه. بگم تمام عمرم آدم خوب و سربه راهی بودم؟ دروغه. تازه این تقلب رسونده تقلب نکرده که. خودش فهمیده اشتباه کرده. دیگه تکرار نمیکنه. مامانم عصبانی مارو نگاه می کرد که داشتیم می خندیدیم و بالاخره اون هم خندید و تمام شد و راحت شدم. دیگه ناراحت نبودم و می توانستم بدون هیچ فکری بازم بخندم. حق با بابام بود دیگه هیچ وقت اون اشتباه رو تکرار نکردم. همیشه خودکفا بودم خودم واسه خودم تقلب می کردم و اگه هم به کسی می خواستم برسونم رو کاغذ نمی نوشتم که مدرک جرم باقی بمونه!!

نظرات 3 + ارسال نظر
پریسا پنج‌شنبه 26 مهر 1386 ساعت 09:00 ق.ظ

لذت خالی شدن از حرفایی که رو دل آدم میمونه خیلی کیف میده...بخصوص اگه یهو بابای آدم جلوی مامان آدم ازت حمایت کنه!!!...الهی من وایسه مامانت بمیرم که از دست تو چی کشییدددده...

ایلناز یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 05:46 ب.ظ

واقعا که باباها اینجور موقع ها خیلی حال میدن دستشون درد نکنه

ندا شنبه 14 اردیبهشت 1387 ساعت 08:26 ق.ظ

ای ول ای ول آقا فتح الهی رو ای ول ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد