آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

نمکیه...

من همیشه چند روز اول ماه رمضان که میشد خیلی کسل می شدم.بدنم عادت نداشت خیلی ساکت و کم حرف می شدم.درستتر بگم تشنگی خیلی اذیتم می کرد اما بعد چند روز میشدم مثل همیشه انگار نه انگار که روزه ام...روز سوم ماه رمضان بود. بعد یک روز طولانی و خسته کننده ته سرویس مدرسه لم داده بودم و بیرون را نگاه می کردم. اصلاً تو باغ نبودم تو فکر افطار بودم و یک لیوان آب تگری. حتی متوجه نشده بودم که بچه های سرویس آقای عرب که مسیر هروی و ریحانی بودند وارد سرویس ما شدند. وقتی متوجه حضورشان شدم که صدای همیشه آشنای متلک گوی مریم قریشی( مریم گلی) را شنیدم که خطاب به من داشت می گفت که: مهدیه امروز سر و صدا نمی کنی؟ تو که خیلی با نمکی. اصلاً گلوله نمکی. یک کم نمک بریز ببینم. برامون امروز دف میزنی؟ فلوت چی؟ یکم بزن سر ذوق بیایم.. گفتم: سر و صدا وقت داره الان که وقت دف و فلوت نیست... ماه ماه عبادته جای این همه متلک انداختن یک کم عبادت کن از خدا بخواه بلکه اخلاقت خوب شه... گفت: این حرفها چیه. نمک همیشه نمکه. یه کم نمک بریز؟ نمکیه... گفتم: با نمک خودت بخور ما نمک نداریم امروز دادیم گدا اولی.. بعدشم دوست دارم امروز ساکت باشم به کسی ربطی داره؟ و یه نگاهی به حالت تایید به مهکامه دوستش کردم و اون هم یه دهن کجی برایم کرد و رویش را کرد سمت مریم... میترا کریمی (دوست عاطفه و ندا و سحر و مریم) هم که توی سرویس اونها بود بهم گفت عجب بختی باهات یاره مهدیه. همیشه این طوریه؟ گفتم: والله اگه یک روز متلک بهم نندازه روزش شب نمیشه... (جریان دف و فلوت هم مربوط می شد به یکی از سر گرمی های من که زدن این دوتا ساز با دهن بود البته فلوت برایم راحتتر بود و اکثر اوقات توی سرویس بساطش به راه بود.اعتراف می کنم که الان اصلاً نمی توانم)... میدونید بدبختی چی بود؟ مریم قریشی خانه اش میدان هروی بود و می توانست هم با سرویس ما هم با سرویس آقا عرب و هم با سرویس مسیر شمس آباد بره و اون همیشه مسیری را انتخاب می کرد که بتواند به من متلک روزش را بگه... جریان به همینجا ختم نشد. فردای اونروز مونا و دوستش جلوی من را توی مدرسه گرفتن که شنیدیم مریم دیروز تو سرویس بهت گفته خیلی با نمکی و ازت خوشش میادو دوستت داره و... گفتم نه والله خودت بهتر مریم را میشناسی... درست همین موقع بود که نیکو پرید وسط ما و گفت اینجا چه خبره؟ و مونا با دیدن اون رفت و من را با کلی کنجکاوی تنها گذاشت. آخه من خیلی فضول بودم. واسم سوال شده بود که کی این را گفته که البته نصفش خالی بوده. چون بحث دیروز ما در مورد نمک بود فقط نه دوست داشتن و این حرفها...اگه خودش گفته که باید دهنش را گل گرفت تا پشت سر آدم حرف در نیاره اگه یکی دیگه گفته باید دهن اون را گل گرفت تا به چیزهایی که بهش مربوط نمیشه دخالت نکنه. خلاصه تمام روز مونا من را می پایید که یک فرصت پیدا کنه تا در این مورد حرف بزنه و نیکو هم البته و صد البته بسیار هشیار و تیز تمام مدت من را تحت نظر داشتند و به طور کل 2 روز تمام تحت محافظت شدید امنیتی تردد میکردم. حتی وقتی سر کلاس می خواستیم برویم من را می بردند توی کلاس و می سپردند دست آیدا وحدت و سفارش می کردن که نگذاره جم بخورم و  اون هم نمی گذاشت و عوضش اجازه می داد با ساعتش که بازی داشت بازی  کنم و سرگرم بشم که نا گفته نماند که در حالت عادی به هیچ عنوان اجازه این کار را بهم نمی داد... اما بالاخره این تحت نظرها جواب نداد و به قول نیکو نگاه های مونا تمامی نداشت و در نتیجه تصمیم گرفته شد که باهاش جدی برخورد بشه. نیکو گفت که من می روم و حالش را می گیرم و عاطفه را فرستاد که صدایش کند. اون هم زبل گفته بود شما تعدادتون زیاده نمیام. اما بالاخره نیکو ونجمه تو راه پله ها گیرش آورده بودن و نجمه گفته که: شما ریدید به این مدرسه ...مونا هم گفته بوده که شما ریده بودید... و در رفته بود. عصر همان روز توی سرویس باز به حالت قهر ایستاده بود و پشتش به ما بود...فاطمه کیانی پرسید باز قهرید... گفتم نمی دونم...صدای پچ پچ بچه های سرویس که به جز من و فاطمه و الهام هاشمی کیا بقیه اولی بودند واضح شنیده بود."شنیدید دوستهای مهدیه چی گفتن در مورد ما!!! اِ راست میگی عجب آدمهای اسکلی پیدا میشه ها  و ..." مونا یه صرفه بلند کرد و تقریبا صدا ها خوابید. الهام گفت بشین. جا که هست... و مونا جلوی ما نشست. الهام وفاطمه سر صحبت و نصیحت را باهاش باز کردند و من هم به آنها پیوستم... ازش خواستم اینقدر حاضر جوابی نکنه اونها بزرگترن احترامشون واجبه... یه چشم می گفتی و خلاص... دوست ندارم در مورد دوستانم همچین پچ پچهایی بشنوم ...گفت آخه چرا؟ من که قصد بدی نداشتم فقط داشتم از فضولی می مردم دوست داشتم از زبان خودت بشنوم که کی جریان چی بوده. تو دروغ نمی گی کم و زیادشم نمیکنی... منم جریان را کامل گفتم فاطمه والهام و نرگس و سپیده حسینی هم تایید کردند...گفت پس دروغ گفته دارم برایش..گفتم چی کار می خواهی بکنی...گفت هیچی همین که دونستم دروغ میگه بسه و قول داد که دیگه جواب دوستهای من را نده و یه جورایی حق را به نیکو و نجمه داد... امیدوار بودم جریان امروز تکرار نشه ولی شد...

زهرا گل خانم

زنگ آخر بی کار بودم می خواستم از کتابخانه حل المسائل فیزیک بگیرم. رفتم توی کتابخانه مسئولش نبود. دیدم یک کلاس اونجا تشکیل شده کلاس 103 است.اینو وقتی فهمیدم که روباه بهم لبخند زد اما نگاه من به سمت دبیر هنرشان خشک شده بود باورم نمی شد که یک بار دیگه دبیر کلاس اول دبستانم را میبینم. زهرا چیت ساز دبیر کلاس اولم توی دبستان سلمه بود. اون موقع تازه تصادف کرده بود و کنار لبش جای چندتا بخیه بود وقتی اون روز بین چین و چروکهای صورتش همان چندتا بخیه را دیدم نمی دانید چقدر خوشحال شدم اما نگاه عصبانی اون من را از گفتن هر حرفی منصرف کرد و از کتابخانه آمدم بیرون و رفتم طبقه بالا. توی فکر معلم کلاس اولم بودم که شنیدم کسی منرا صدا می زند از کلاس اومدم بیرون مونا را دیدم که اومده بود بالا. گفتم: چیه؟ گفت: دنبال خانم اعتمادی می گشتی اومده تو کتابخانه و رفت. منم رفتم پایین اما خبری از خانم اعتمادی نبود بهم دروغ گفته بود . سر کارم گذاشته بود. عصبانی اومدم بیرون دیدم دم راه پله ها ایستاده و به ریش من می خنده گفتم بعداً تلافی اش را سرت در می آورم... همون موقع دمدراز از کتابخانه اومد بیرون و گفت: خانم میگه یواشتر چتونه؟ گفتم: از ایشون بپرس و رفتم بالا توی کلاس خودم نشستم به جزوه فیزیک نوشتن از روی دفتر فائزه... یک کم که گذشت دوباره با یکی از دوستاش اومد بالا و گفت : به خدا این دفعه اومده...محلش نگذاشتم. دوستش گفت واقعاً اومده راست میگه. گفتم: اگه نیامده باشه مونا وای به روزگارت و رفتم پایین و دیدم که اومده ازش کتاب گرفتم و کتاب قبلی را هم گذاشتم سر جایش و خواستم از کتابخانه برم بیرون که دبیر هنرشان گفت: دختر جان صدای همهمه را می شنوی؟ واسه خاطر حضور جنابعالیه. دیگه حق نداری بیای اینجا. گفتم : اینجا کتابخانه است نه کلاس درس. من هم تا هر وقت کار داشته باشم میام . شما کلاستو کنترل کنید. قبلاًها که خوب بلد بودید زهرا گل خانم و اومدم بیرون( توی ذهنم پر بود از مُهرها و عکس برگردان و نقاشی و کارت و خیلی چیزهای دیگه که مربوط به کلاس اول ابتدایی ام بود. یاد اون روزی که بهم گفت مهدیه مهر پلنگ صورتی خیلی دوست داری؟ گفتم: بوی خوب میده و اون تمام دستم را برایم پر مهر پلنگ صورتی کرد...حاضر نبودم بعد از 3 روز حمام برم که مبادا مهرها از روی دستم پاک بشه – اینجا دلم می خواهد یه آه بزرگ بکشم و حسرت اون روزها را بخورم)... به پله ها نرسیده بودم که اومد بیرون و صدایم کرد..."دختر جان"... اما دوست نداشتم برگردم بدون اعتنا بهش رفتم بالا... بعداً از بچه های 103 آمارمو گرفته بود اما فکر نکنم یادش بیاید که من کی بودم اما میدونه که مال زمانی هستم که معلم کلاس اول بوده چون اونجا بود که بهش می گفتن زهرا گل... دوست دارم تا ابد همون زهرا گل مهربان و خنده رو یادم باشه نه اون دبیر بد اخلاق هنر واسه همین هم برنگشتم و جوابشو ندادم و همیشه هم توی مدرسه سر راهم که سبز می شد خودمو یه جوری قایم میکردم... دلم واسه زهرا گل لک زده...

میان ترم حسابان

از بین امتحان های میان ترم فقط حسابان مانده بود که چون می خواستن هماهنگ برگذار کنند هیچوقت فرصت نشده بود.دست آخر هم امتحانها جداجدا برگذار شد و حسابی در حق بچه هایی که با آفریقای جنوبی حسابان داشتند از جمله ما و نجمه اینا اجحاف شد. آخه حسابان با دو تا دبیر بود به غیر از آفریقای جنوبی حسنی هم بود که حسابان تدریس میکرد و دبیر نیکواینا یعنی 304 بود. اون فوق العاده امتحان ساده ای گرفته بود و در عوض امتحان ما به قدری سخت بود که توی کلاس من که همه خرخوان به حساب می آمدند فقط فریبا توانسته بود سوال اثباتی را حل کند... بماند بگذارید تعریف کنم که چرا تصمیم گرفته شد امتحانها جدا جدا برگذار بشه دو روز قبل قرار بود ساعت اول امتحان حسابان باشد اما دبیرهای ادبیات و نگارش ساعت هایشان را نداده بودند... زنگ تفریح اول  از جلوی دفتر شیشه ای رد می شدیم که دیدیم دبیر ادبیات با اون قد کوتاه و هیکل گرد وقلمبه اش  دست به کمر جلوی دبیر حسابان نیکو اینا که جوانتر ، سفید و قدبلند بود ایستاده بود و داد می کشید... دبیر ادبیات ساعت بعد که اومد سر کلاس ما درست عین زمانی که جلوی حسنی ایستاده بود دستش را به کمرش زد و شروع کرد به داد و بیداد... "نه بزرگتری حالیشون می شه نه سابقه...هیچی...صبح از در آمدم می گن ساعتت را بده می خواهیم امتحان بگیریم... هیچی به آدم نگفته یکهو میان ساعت می خوان میگه یک هفته است رو برده .. کدوم برد؟ خجالت نمی کشن..." و بالاخره بعد از یک ربع داد زدن آرام شد و شروع کرد درس دادن حالا بماند وسط درس هر وقت یادش می آمد باز هم داد و بی داد راه می انداخت و رو اعصاب آدم راه می رفت... بیچاره اونهایی که نیمکت اول بودند یک دوش حسابی گرفتند(شامل حال نازنین جواهری و سمیرا)...زنگ سوم هم وقتی حسنی رفته سر کلاس نیکو اینا و گفته چرا امتحان ندادید!!!!؟؟!؟! بچه ها هم گفتن که دبیرهامون اجازه ندادند و در همین بین یکی بلند می شه و می گه " خانوم شما این جارو درس ندادید که..." که درجا حسنی میزنه زیر گریه و میره از کلاس بیرون!!! و ناظممان هم می بردش پایین توی دفتر و بعد از یک نیم ساعتی سمیرا نیکزاد که مبصر کلاس نیکو اینا بوده می رود ودنبالش و می بینه که هنوز داره تو دفتر گریه میکنه... خلاصه میاردش سر کلاس و آشتی کنان و جریان به خوبی و خوشی فیصله پیدا می کنه... اما به قول نیکو: بلد نیست درس بده با گریه ماست مالی اش میکنه... البته توی بیجا هم نیست حسنی واقعا بلد نبود حسابان درس بده... آفریقای جنوبی یک جوری درس میداد به آدم که همونجا می رفت تو کله ات واسه همیشه... والله من 2 بار سر کلاس حسنی نشستم همان هایی هم که بلد بودم را داشتم قاطی می کردم چه برسه به اینکه بخواهم چیزی یاد بگیرم... یادمه فائزه اینا (که بچه درس خوانهای کلاس 304 بودن) جزوه ریاضی من را واسه امتحان نهایی گرفتند و خواندند...

مهندس مونومی

اگر می بینید تا حالا اسم این مهندس را نشنیدید دلیلش این نیست تازه وارد مدرسه ما شده یا تازه من باهاش دوست شدم، دلیلش اینه که من این را تازه روی فائزه غلامی گذاشته بودم.(مهندس مصطفی مونومی) مونومی یه اصطلاح قدیمی به زبان برزیلی بود که توی یکی از فیلمها شنیده بودم و معنیش عزیزیه که خیلی آرامه... نمیدونم توانستم معنی اش را بفهمونم یا نه. به هر حال اون زنگ نماز من و فائزه و عاطفه و شبنم قلی نرفته بودیم نماز و توی کلاس 304 بودیم و سر به سر فائزه مظلوم می گذاشتیم... " اگه بچه فائزه گریه کنه فائزه باهاش چی کار میکنه؟ در حالی که همچنان به خواندن کتاب (درس خواندن) مشغوله بچه را می اندازه روی کولش و با همان دست که زیر بچه است میزنه ما تحت بچه تا ساکت شه... یا شوهر فائزه چه شکلیه؟ 6تا عینک روی هم زدم به چشمم و ادای پرفسورهای همه چیز دان را درآوردم... به بچه ها جای شام اسید سولفوریک می دهد و به جای ناهار قضیه کوانتمی و به جای صبحانه بهشون information (منظورم همون اطلاعاته) می دهد وجای آشپزی کیمیاگری میکنه اون هم به سبک هدیه تهرانی با همان ناز و عشوه و ..."و کلی خندیدیم فائزه که قرمز شده بود هنوز چهره اش جلوی چشممه. دلم واسه خندیدنهایش تنگ شده. اون تنها کسی است که بی چون و چرا به تمام مسخره بازیهای من می خندید( یه جورایی لوسم میکرد) .... لابد می گویید چه خاطره مسخره ای اما این را بیشتر به خاطر تصور ما از شوهر فائزه نوشتم و هنوز هم نمی دونیم تصور ما تا چه حدی واقعیت داره ... فائزه زود باش ما منتظریم...

فقط 3 دقیقه

باز کلاس من طبقه اول بود و بقیه بچه ها طبقه سوم. از بخت بد من ، کلاس 103 هم طبقه اول بود که باعث می شد مدام نیکو بهم تذکر بده که حواست جمع باشه... اون روز خیلی حالم بد بود و گلاب به رویتان مدام بالا می آوردم واسه همین هم نیکو اینا گفتن که زنگ تفریح تو نمی خواهد بیایی بالا ما می آییم پایین. خلاصه طبقه اول نشسته بودیم و حرف می زدیم. روباه و دم دراز مدام دور و ور ما می پلکیدند. نیکو با حالت مرموزی پرسید: باز چه خبره مهدیه؟ گفتم: من چه می دونم من کاری نکردم که... گفت: آره جون خودت. البته به حالت طعنه. همچنان مشغول حرف بودیم که روباه و دمدراز( نیوشا و سارا) آمدن جلو و بدون هیچ مقدمه ای گفتن: ما کجامون شبیه همه؟ ... و رفتن. ماهارو میگی خشکمان زده بود. از وقتی که نیکو اون حرف را بهشان زده بود بیشتر از دو ماه می گذشت.( جهت یاد آوری می توانید به پست روباه و دمدراز مراجعه کنید) تازه یادشان افتاده بود جواب بدهند. به قول نیکو این حرف عقده شده بود و راه گلویشان را حسابی بسته بود. اگر نمی گفتن خفه می شدند... خلاصه کلی خندیدیم و بعدش به نیکو گفتم: اون وقت تو به من می گی چه خبره چی کار کردی؟ ببین خودت چی کار باهاشون کردی که بعد از دو ماه یادشان نرفته... این جریان گذشت و رفتیم سر کلاس. باز من با هدیه تهرانی شیمی داشتم و واقعا حالم سر کلاس اون خیلی بد شده بود. به طوری که با تمام ترسم مجبور شدم دستم را بالا ببرم و اجازه بگیرم که برم بیرون. هدیه تهرانی هم درست بعد از اینکه یک ربع تمام به دست بالا گرفته من نگاه کرد گفت: می توانی بری بیرون ولی فقط 3 دقیقه وقت داری بری و برگردی. وقتت از الان شروع شد. نمی دونید با چه وضعی تا دستشویی ها رفتم ...از پله ها می پریدم و عین چی می دویدم. ( شانس آورده بودم طبقه اول بودیم) وقتی برگشتم سر کلاس دبیر شیمی  یه نگاهی به ساعتش انداخت و خیلی جدی گفت: شد 3 دقیقه و 5 ثانیه اما ایرادی نداره بشین ... بچه ها همه بهم می خندیدن که چه جوری همیشه مزحکه دست این معلم می شوم. آخه کجای دنیا گفتن که کلاس را به گند بکشی چونکه دبیر شیمی ات فقط 3 دقیقه واسه بالا آوردن بهت وقت میده. تازه اون هم با احتساب زمان رفت و برگشت!!!! زنگ تفریح بعدی وقتی جریان را برای نیکو و نجمه و فائزه تعریف کردم فقط به ریشم خندیدن و مسخره ام کردند. گفتم: جای دلداری دادنتونه؟ گفتن: ما اینیم دیگه ، درست مثل خودت... و باز هم خندیدن. تا آخر روز همه مدرسه فهمیدن که وحیـ... چه بلایی سرم آورده و علاوه بر نیکو اینا کل مدرسه به ریشم خندیدن...

خداحافظ دبیر برنامه نویسی

دو جلسه ای بود که کلاسهای برنامه نویسی کامپیوتر تشکیل نمی شد. اون هم به دلیل نیامدن دبیرش که اگر یادتون باشه خانم سلطان زاده ، یک دختر جوان و به قول معروف اهل حال بود. بالاخره فضولی ما بیشتر از دو جلسه دوام نیاورد و رفتیم از ناظم خودمان علت نیامدن دبیر کامپیوتر را پرسیدیم. وقتی بهمون دلیلش را گفت خیلی ناراحت شدیم واقعاً می گم اصلاً باورمان نمی شد دختر به آن جوانی بدون هیچ سابقه قبلی ، دچار حمله قلبی شده باشد و دیگه هیچوقت نتواند تدریس کند... یعنی دکتر تدریس را برایش قدغن کرده باشد. اونروز عجیب هممون احساس گناه می کردیم و عذاب وجدان گرفته بودیم. نیکو مدام می گفت خدا کند تقصیر ما نباشد و گرنه اون دنیا کارمون ساختست... ناظممان هم مدام به حال زار ما دامن میزد و می گفت بسکه شماها حرصش دادید به این روز افتاده.. خدایا از سر تقصیر ما بگذر... اگر هم کاری کردیم به خدا دست خودمان نبوده ذاتمان شیطون بوده...

سطل آشغال اندازون!!!

توی هر طبقه مدرسه یکی دوتا سطل بزرگ بود حدوداً 90 سانت ارتفاعش بود و 50 سانت هم قطر دهانه اش که البته تا پایینش می رسید دیگه نزدیک 30 سانت می شد. درست بعد از امتحانهای میان ترم اولین روزی بود که می آمدیم مدرسه و از سر بیکاری با عاطفه واسه خودمان یه تفریح درست کردیم اون هم انداختن بچه ها توی اون سطل آشغالها بود که البته هر روز شسته می شدن... خلاصه دونه دونه بچه ها را از سر و پا می گرفتیم و می انداختیم توی توی سطل و یک دور توی طبقه سوم  می چرخاندیم البه به جز مریم که بردیمش دم راه پله ها و کمی سطل را کج کردیم از ترس اینکه از پله ها پایین نیفته مرتباً جیغ می کشید و التماس می کرد بکشیمش بالا... حنجره اش حسابی اون روز داغون شد... پیرایه و نیکو که درست قالب سطل آشغال بودن. نیکو که رفته بود توی سطل و بیرون نمیامد جا خوش کرده بود حسابی... فهیمه قیدی(مفتول ) هم کیپ کیپ سطل بود با این تفاوت که بر خلاف نیکو و پیرایه دوتا پای دراز توی هوا معلق بود... فهیمه ناناز هم اینقدر لگد زد و جفتک و چارکش انداخت که نتوانستیم بیندازیمش توی سطل... وقتی همه را یکی یک دور چرخاندیم بقیه با عاطفه دست به یکی کردن و آمدن سراغ من اما من خیالم تخت بود چون حتی نمی توانستند منرا از زمین بلند کنند چه برسه به اینکه بیندازنم توی سطل... محکم خودم را روی زمین انداخته بودم و بالاخره هم از رو رفتند. هرچند که اگر موفق به بلند کردنم هم می شدند من از دهانه اون سطل رد نمی شدم و گیر می کردم... اون روز خیلی خندیدیم. به قول پیرایه جنبه ندارید یک روز امتحان نداشته باشید دیگه حتماً همیشه باید امتحان داشته باشید تا دست به این خل بازی ها نزنید... درست فردای اون روز بچه های کلاس من یعنی 302 به تقلید از کار دیروز ما همدیگر را می انداختند توی سطل اما یک تفاوت کوچک وجود داشت...وقتی بازی شان تمام شد و برگشتن سر کلاس شروع کردن با هم جر و بحث و دعوا... یکی می گفت چرا من را انداختید توی سطل یکی میگفت چرا من را ننداختین توی سطل یکی میگفت چرا منو محکم انداختین توی سطل یکی می گفت .... خلاصه بیچاره فهیمه تنبد ترقه و دوستانش که بابت شوخی اون روز کلی باهاشون دعوا کردن... این جور شوخی ها فقط اجرایش مهم نیست، شناسایی جنبه طرف هم نقش مهمی داره مثلاً ما هیچوقت نمی رفتیم با صبور باقر زاده یا فاطمه صیتی همچین شوخی ای بکنیم...

سوال اینجاست...

اونروز سر زنگ نگارش داشتم مشقهای حسابان ساعت بعدم را می نوشتم و آیدا هم داشت برایم یک جریانی را با آب و تاب تمام تعریف می کرد. یهو به سرم زد به یاد روزهای خوش پارسال سر کلاس ادبیات باز ساز خودم را کوک کنم و یه صفایی به حال و هوای یکنواخت کلاس بدهم. خلاصه لوله خودکار بیک و یه تیکه کوچیک کاغذ و یه خورده چسب هم از ته کتاب الهام کندم و دیگه ساز من آماده بود و همچنان که مشغول نوشتن بودم و سرم پایین بود شروع کردم به نواختن با هر صدی اردک و کار خرابی بچه و ... کلاس از خنده منفجر می شد.( به نظر من اون یک ساز کامل بود)  در گیر و دار خنده بودیم  که یکدفعه دبیر نگارش که همون دبیر ادبیاتمان هم بود منو صدا کرد" خانم فتح الهی بیا و این درسی که الان دادم را برای بچه ها خلاصه وار بگو" همه ساکت بودند و منتظر که دبیر ادبیات_شیـ..._ منو دعوا کنه که چرا درس گوش نمی دهم. خلاصه رفتم بالا و از اول درس تا آخرش را بدون کم و کاستی گفتم و آمدم پایین. هنوز نشسته بودم که دبیر ادبیات شروع کرد به طرح سوال: اگه فتح الهی در حال مشق نوشتن و حرف زدن و سرو صدا در آوردنه پس چرا درس را هم بلده؟ من که سر در نمیارم حتما خیلی با استعدادی خانم فتح الهی..." نجوا کنان جواب معلممو دادم به طوری که فقط دور و وریهای خودم می شنیدند: آره با استعدادم اما توی تقلب کردن تمام درس را از روی کتاب سمیرا و نازنین (که نیمکت اول می نشستند ) خواندم و آیدا و آناهیتا و الهام می خندیدند. دبیر ادبیات با همون بوی روغن سوخته همیشگی اش نزدیک ما شد و باعث شد بچه ها ساکت بشن. درست روبرویم ایستاد و بهم گفت: چرا؟... و یه خروار تف ریخت روی صورتم ... لبخند زدم و سرم را  به علامت نمی دانم تکان دادم اون هم دفتر حسابانم را بست و رفت و من فرصت کردم با دستمال صورتم را پاک کنم قبل از اینکه بالا بیارم...