آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

سطل آشغال اندازون!!!

توی هر طبقه مدرسه یکی دوتا سطل بزرگ بود حدوداً 90 سانت ارتفاعش بود و 50 سانت هم قطر دهانه اش که البته تا پایینش می رسید دیگه نزدیک 30 سانت می شد. درست بعد از امتحانهای میان ترم اولین روزی بود که می آمدیم مدرسه و از سر بیکاری با عاطفه واسه خودمان یه تفریح درست کردیم اون هم انداختن بچه ها توی اون سطل آشغالها بود که البته هر روز شسته می شدن... خلاصه دونه دونه بچه ها را از سر و پا می گرفتیم و می انداختیم توی توی سطل و یک دور توی طبقه سوم  می چرخاندیم البه به جز مریم که بردیمش دم راه پله ها و کمی سطل را کج کردیم از ترس اینکه از پله ها پایین نیفته مرتباً جیغ می کشید و التماس می کرد بکشیمش بالا... حنجره اش حسابی اون روز داغون شد... پیرایه و نیکو که درست قالب سطل آشغال بودن. نیکو که رفته بود توی سطل و بیرون نمیامد جا خوش کرده بود حسابی... فهیمه قیدی(مفتول ) هم کیپ کیپ سطل بود با این تفاوت که بر خلاف نیکو و پیرایه دوتا پای دراز توی هوا معلق بود... فهیمه ناناز هم اینقدر لگد زد و جفتک و چارکش انداخت که نتوانستیم بیندازیمش توی سطل... وقتی همه را یکی یک دور چرخاندیم بقیه با عاطفه دست به یکی کردن و آمدن سراغ من اما من خیالم تخت بود چون حتی نمی توانستند منرا از زمین بلند کنند چه برسه به اینکه بیندازنم توی سطل... محکم خودم را روی زمین انداخته بودم و بالاخره هم از رو رفتند. هرچند که اگر موفق به بلند کردنم هم می شدند من از دهانه اون سطل رد نمی شدم و گیر می کردم... اون روز خیلی خندیدیم. به قول پیرایه جنبه ندارید یک روز امتحان نداشته باشید دیگه حتماً همیشه باید امتحان داشته باشید تا دست به این خل بازی ها نزنید... درست فردای اون روز بچه های کلاس من یعنی 302 به تقلید از کار دیروز ما همدیگر را می انداختند توی سطل اما یک تفاوت کوچک وجود داشت...وقتی بازی شان تمام شد و برگشتن سر کلاس شروع کردن با هم جر و بحث و دعوا... یکی می گفت چرا من را انداختید توی سطل یکی میگفت چرا من را ننداختین توی سطل یکی میگفت چرا منو محکم انداختین توی سطل یکی می گفت .... خلاصه بیچاره فهیمه تنبد ترقه و دوستانش که بابت شوخی اون روز کلی باهاشون دعوا کردن... این جور شوخی ها فقط اجرایش مهم نیست، شناسایی جنبه طرف هم نقش مهمی داره مثلاً ما هیچوقت نمی رفتیم با صبور باقر زاده یا فاطمه صیتی همچین شوخی ای بکنیم...

نظرات 6 + ارسال نظر
ایلناز یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 07:58 ب.ظ

مام نشسته بودیم بهتون می خندیدیم:))

شانس آوردی اون موقع رویمان بهتون باز نبوده و گرنه شماها هم توی سطل آشغاله می افتادید

ایلناز دوشنبه 1 بهمن 1386 ساعت 01:35 ب.ظ

ه ه ه عمرا......

امتحانش مجانیه حتی همین الان

haman سه‌شنبه 7 اسفند 1386 ساعت 11:49 ق.ظ http://ca.360.yahoo.com/kevin_viper2002

khodayi in kheili khandedar bod,saat 1 shabe manam farda emtehan daram daghoonam amma in post o khondam sare hal omadam

ندا یکشنبه 1 اردیبهشت 1387 ساعت 08:10 ق.ظ

وای مهدیه خدابود انقدر خندیدم اشکم دراومده همیشه این موضوع و برای دوستام تعریف می کردم من خودم یکی از مشتریهای پروپا قرصتون بودم می شه گفت هروز تو سطل می افتادم جالب اینکه بعدش چقدر می خندیدیم هیچ موقع التماسامو یادم نمی ره.ولی هیچکس از پس تو و عاطفه برنمی اومد

ندا جونم بانکتون سطل آشغال گنده داره؟ هنوزم پایه هستی؟ فقط کافیه آدرسه اداره را بدی همین بقیه اش با من جای عاطفه هم یکی را پیدا میکنم!!!

ندا پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1387 ساعت 09:16 ق.ظ

آره داره خوبشم داره ولی دنبال یکیم مزه افتادن تو سطلو به توام بجشونه

گشتیم نبود نگرد نی!!!!! (:

پیرایه دوشنبه 7 مرداد 1387 ساعت 04:10 ب.ظ

وای من که می افتادم نمیتونستم بیام بیرون دیگه گیر می کردم اون ته یه بار تو بودی یا عاطفه خیلی جدی اومد به من گفت یه چیز مهم پیش اومده جدیه جدی دستمو گرفت برد بالا هیچکس تو راهرو و طبقه ها نبود همه تو حیاط بودن یکدفه از هر طرف همه اومدن انداختنم تو سطل:))))))))) چقد خوش می گذشت دیشب خیلی اروم بودی مهدیه:(!!!!

بد می نویسی ملت فکر می کنن اون شب چه خبر بوده!!!
خسته بودم یه کم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد