آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

شما ناراحت می شید؟

واقعاً فاجعه آمیز ترین روز زندگی ام بود که توی اون مدرسه خراب شده داشتم حتی از رفتن به قتلگاه و حرفهای یگانه خله هم بدتر بود. کلاس من فقط طبقه سوم بود و کلاس نیکو اینا و نجمه اینا را برده بودن طبق اول. همیشه کلاس سومها را بنا به نکات امنیتی ( روابط بین اولها و سومها) جا به جا می کردن تا از دست گل آب دادنهای بیشتر جلوگیری کنن. اون روز زنگ تفریح من داشتم با آیدا می رفتم پایین تا برم پیش بچه ها که یک دفعه یکی جلویم را گرفت. یکی از اولها بود. گفت: ببخشیدها میشه یه سوال ازتون بپرسم؟ گفتم: بفرمایید گفت : شما ناراحت می شید که کسی دوستتون داشته باشه... شکه شده بودم . الناز و رزا درست همون موقع سر رسیده بودن و توی این مکالمه سرک می کشیدن. رزا گفت: تا کی باشه؟ گفت: یکی از دوستهای منه که اسمش مهشید ترابیه و قد بلند و موهای فرفری دارد. فوراً فهمیدم کیو میگه. این همونی بود که یه گرمکن ورزشی خیلی کوتاه می پوشید و با نردبان دزدها نسبت فامیلی تنگاتنگی داشت و فهیمه مفتول همیشه مسخره اش می کرد و می گفت: با این قدش چه گرمکنی می پوشه... گفتم: خیلی ناراحت شدم و رفتم.  و واقعاً می گم خیلی ناراحت نشدم. تصورش هم وحشتناک بود چه برسه به خودش.اون روز هرکجا می رفتیم اونها هم دنبالمون می آمدند و نیکو و نجمه حرص می خوردن و بد وبیراه می گفتن و الناز و رزا هم  هرکجا من را می دیدن تیکه بارم میکردن  "عجب هلو گندیده ای نسیبت شده" و می خندیدن بهم و می رفتن. و واقعاً هم خنده داشت...

یک زنگ با 304 ها

اون روز  صبح زنگ اول ادبیات داشتیم. دبیر ادبیات همون دبیر ادبیات پارسال من بود اما این طور که من فهمیدم بچه های این کلاس سال قبل با کس دیگری ادبیات داشتن حتی آیدا و آناهیتا... من تنها کسی بودم که می دونستم که قراره یه معلم قد کوتاه و چاق و سبزه تند با مانتوی بوگندو و یه تف همیشه تر تازه روی لبش وارد کلاس بشه!!! وقتی اومد توی کلاس همه هاج و واج نگاهش می کردن و من تنها کسی بودم که لبخند میزدم چون که می دونستم بودن اون سر کلاس یعنی سوژه خنده. بعد از احوال پرسی دبیر ادبیات شروع کرد به خواندن اسم بچه ها. وقتی به اسم من رسید اسم و فامیلم را کامل خواند و کلی خوشحال شد و احوال پرسی و خلاصه یه خوش و بیش تمام باهام کرد!!! این اولین و آخرین باری بود که توی زندگی ام یک معلم از دیدنم خوشحال می شد. سر این جریان خیلی کوک بودم حتی ساعت خشک زبان با دبیر خشک و جدید را به راحتی پشت سر گذاشتم و زنگ آخر هم که بی کار بودم با دبیر حسابان 304 صحبت کردم و اجازه داد سر کلاس بشینم.( دبیر حسابان آنها با ما فرق می کرد)...  من کنار سعیده ته کلاس و ردیف وسط نشستم و نیکو هم ردیف کنارم نشسته بود که البته فاصله ام با اون تقریباً سه وجب بود. خیلی خندیدیم. یه بار هم سعیده با اون هیبتش که 2برابر من بود من را از روی نیمکت پرت کرد پایین و کلاس اول از صدای افتادن من و دوم از صدای خنده بچه ها رفت رو هوا. یه کم که بیکار شدیم رفتیم سراغ تفتیش کیف فائزه که یک عکس ۴*۳ بی حجاب و آرایش کرده از تویش پیدا کردیم که اصلاً با مهندس مصطفی که ما تو مدرسه می شناختیم زمین تا آسمان فرق داشت. زنگ نماز که شد نیکو به من گفت بیا بریم پایین کارت دارم و من را از طبقه سوم برد توی حیاط .درست زیر پیلوت روبروی اتاق کامپیوتر و روی یه سکوی کوچیک که کنار ستون بود نشاند. گفتم : خب... کلی این پا و اون پا کرد و گفت : میدونی این حرف من نیست فقط. حرف همست. فائزه، پردیس،... گفتم خب... گفت: می دونی تو پارسال خیلی خوب بود یه جورایی قلدر بودی اما امسال یه جور دیگه ای عینهو پسرها!!! من را می گی نگاهش کردم اما چیزی بهش نگفتم جز یهچَشم. اما واقعاً نمی دونم چی ازم دیده بودن که این فکر را کردن به نظر خودم نه تنها اون سال فرقی با پارسالم نداشتم بلکه الانم زیاد فرق ندارم!!! خلاصه برگشتیم کلاس و من نفهمیدم چرا بابت گفتن این همه حرف نیکو این همه کالری سوزوند و من را تا حیاط 3 طبقه پایین برد؟ کلاس حسابان دوباره شروع شد اما این بار یه جور دیگه بود. صدای بچه ها توی گوشم می پیچید. صدای فهیمه مفتول، سیما، ندا ، نازنین،....برایم قابل تحمل نبود انگاری باورم شده بود که اونجا جای من دیگه نیست. اشکم داشت در می آمد که بلند شدم و از کلاس زدم بیرون و رفتم تا تعطیل شدن بچه ها توی حیاط نشستم. وقتی تعطیل شدن نیکو آمد سراغم" چی شدی یکهو؟ همه به من توپیدن که چیزی به تو گفتم. پیرایه و لیلا گفتن که نیکو چی گفتی؟!! تو خوبی؟" گفتم: آره فقط نتوانستم سر کلاس بشینم. نیکو هم سرش را به معنی تایید تکان داد و تا سرویس  مدرسه با هم رفتیم... فاصله شادی تا غم اون روز قد یک زنک نماز بود و بس... وقتی عصر اون روز رفتم حمام متوجه یه کبودی بزرگ روی ران پای چپم شدم تقریباً اندازه کف دست بود. بعد از کلی فکر کردن متوجه شدم این کبودی نتیجه از نیمکت پرت شدنم توسط سعیده است...

سیاوش...

فیلمهای الان را نبینید که خیلی هنرپیشه ها آزادن و توشون ترانه خوانده می شه و راحت لباس می پوشن. اون موقع که ما دبیرستانی بودیم تازه این جور چیزها رایج شده بود و اگر هم اغراق نباشه پوشیدن مانتو کوتاه و کاپشن به جای مانتو را هدیه تهرانی با فیلم قرمز توی همین تابستانی که گذشته بود باب کرده بود واین بار هم با یه فیلم عشقولانه دیگه به  اسم سیاوش بر گشته بود. ناگفته نماند که اون موقع ماها خوره فیلم دیدن داشتیم و بیشتر از همه ماها نیکو و نجمه بودن که تاب این را نداشتن که یه روز از اکران یه فیلمی بگذره و اونها نرن سینما و اون فیلم را نبینند تازه اگر جشنواره فیلم فجر اون فیلم را ندیده باشن. خلاصه 5شنبه بود. از دیروز فیلم سیاوش اکران شده بود و طبق معمول نیکو ونجمه رفته بودن سینما و یه هنرپیشه جدید که در کنار هدیه تهرانی وارد کار شده بود توجه اونها را جلب کرده بود. بله می دونم می دونید که منظورم علی قربان زاده است. صبح که رسیدم مدرسه ساعت 15/6 دقیقه بود.(سرویس مدرسه اون موقع ما را میرساند مدرسه!!!) و قبل از من ، نیکو اومده بود و منتظر نجمه بود تا بیاید و ابراز احساسات کنند و نجمه درست 5 دقیقه بعد از من رسید و چشمتان روز بد نبیند تا خود تعطیلی مدرسه اینها یه بند داد می زدند سیاوش ، اینجا فیلم اونجور و اونجا فیلم اونجور و می خندیدند و .... من و فائزه هم سرسام گرفته بودیم( البته این را بگم که نیکو هیچ وقت فکرش را نمی کرد که شوهر آینده اش شکل علی قربان زاده بشه...) خلاصه  واسه این که کمتر تعریف های اونها را از فیلم بشنوم سر خودم را جای دیگه ای گرم کردم که باعث شد  اون روز برخلاف همیشه توجهم به بقیه بچه های مدرسه جلب شود و تازه متوجه جو جدید و بسیار جالب مدرسه شدم که البته اون را مدیون اولها بودیم. واقعاً نمی دونم اینها از کجا آمده بودند؟!؟! واسه ماها یه جورایی رفتارشون غیرقابل توجیه بود. هر گوشه ای که نگاه می کردی یه خبری بود و این طور که بویش می آمد بیشترین خبرها و داغ ترین هایش مال همون روباه و دم درازی بود که معرف حضورتان هستند...هر وقت می دیدمشان یا روباه نشسته بود و دم دراز روی پایش ولو شده بود و داشتن همدیگر را  ناز و نوازش می کردن و گاهی هم ماچ و بوسه داشتن یا برعکس دم دراز نشسته بود و روباه ولو بود. اگر هم ایستاده بودند که یا این گردن اونو می خورد یا اون گردن اینو می خورد! حتی می گفتن جلوی مدرسه از هم لب گرفتن و صدای مامانها رو حسابی در آوردن اما با اونا که کاری ندارن. یگانه امسال باید می بود و می دید که لزبین یعنی چه...اونوقت شاید به ماها از این وصله ها نمی زد. ما بدبخت ها تازه داشتیم این چیزها را از اول هامون میدیدیم... وضع خیلی های دیگه هم بهتر از اینها نبود اما بدتر هم نبود،البته فعلاً.

بازگشت پریسا

6مهر بود که پریسا زنگ زد و نزدیک یک ساعت حرف زدیم. کلی سر به سرش گذاشتم و چرت و پرت گفتم و حرصش دادم!!! قرار شد فردا بیاید مدرسه. بهش گفتم که من فردا ساعت آخر بیکارم و می توانه زودتر هم بیاید. و بعدش کلی دعوایم کرد که چرا با من این طوری حرف میزنی و همش حرص من را در میاری..نمی دونم ولی تقصیر من نبود پریسا خیلی حساس شده بود. من مزخرف گفتنم همیشه همین جوری بوده و هست... پریسا هم از مدرسه اش خیلی شاکی بود.بهش حق می دم که حساس شده باشه. البته اعصاب ماها رو هم این مدت ناظممان حسابی ریخته بود به هم. حداقل شانس پریسا این بود که از دست این انتر منترها راحت شده بود و با دیدنشون یاد خاطرات مزخرف گذشته نمی افته. اون روز گذشت و فردایش ساعت چهارم که بیکار بودم رفتم توی حیاط نشستم منتظر پریسا. هرچقدر منتظر شدم نیومد. پریسا آدمی نبود که بد قولی کنه. رفتم دم در مدرسه. دیدم اون دست کوچه روبروی مدرسه روی جدولهای کنار خیابون نشسته و از شدت عصبانیت وگریه سرخ شده. وقتی اومد جلو پرسیدم چی شده ولی اون به محض اینکه به من رسید شروع کرد با مشت به قفسه سینه من کوبیدن.." بیا بیرون. فقط بیا بیرون.." و گریه می کرد. گفتم خیله خب توآروم باش من برم کیف و چادرم را بیارم. جنگی رفتم و از توی حیاط کیف و چادرم را برداشتم و اومدم بیرون. جلوی در مدرسه روی سکوها نشستیم و عد از کلی دلداری دادن و ناز کشیدن بالاخره گریه اش بند اومد و گفت که خواسته بیاید تو مدرسه اما خانم حکیم( زن سرایدار مدرسه) نگذاشته و اون هم زده به سیم آخر و  هر چی از دهنش در اومده بارش کرده. البته دست پریسا درد نکنه چون هیشکی از این خانم حکیم دل خوشی نداشت اما با این کار یکم اوضاع را خراب تر کرده بود. یه کم با هم پیاده رفتیم تا پایین کوچه و بستنی و چیپس خریدیم و خوردیم .پریسا هم دیگه آرام شده بود. درست عین بچه ها که واسشون قاقا می خریم ، ساکت می شوند پریسا هم همین طور!!!

وقتی برگشتیم دم مدرسه بچه ها دیگه تعطیل شده بودن و یکی یکی می آمدن بیرون و سلام واحوالپرسی و ابراز احساسات البته به جز پیرایه و لیلا که گفتن کار دارن و باید برن و دیرشان شده !!! 

روباه و دم دراز

آره زیاد طول نکشید که همه با وضعیت جدید یه جورایی کنار بیاییم . هر روز صبح کنار آبخوری جمع می شدیم. 5 روز از بازگشایی مدارس گذشته بود. صبح بود داشتم با عاطفه حرف می زدم که صدای نیکو توجه همه را به سمت خودش جلب کرد..." شماها دوقلویید؟" همه برگشتیم و به سه تا دختری که آمده بودن تا از آبخوری آب بخورن نگاه کردیم. شبیه بودند اما نه این قدر که دوقلو باشن. نمی دونم چرا نیکو این فکر را کرده بود. مثل فاطمه کیانی و زینب کیانی خودمان که شبیه هم بودن ولی هیچ نسبتی با هم نداشتن. تازه اونها هم فامیلیشون یکی بود هم دو تا دوست جدا نشدنی بودن و واقعاً هرکی نمی دونست فکر می کرد خواهرن. یکی از اون دوتا دختر که موهای خیلی بلندی داشت با کلی ناز و عشوه گفت: وا!! ما کجامون به هم شبیه؟ نیکو هم خیلی جدی گفت: حتماً یه جایی تون شبیه که می گم و رویش را کرد اون طرف... من یه نگاهی به عاطفه کردم و گفتم اونجا شبیه دیگه و پقی زدیم زیر خنده. بقیه هم که متوجه شده بودند زده بودند زیر خنده من واقعاً نفسم بالا نمی آمد بسکه خندیده بودم...صدای اولی ها را شنیدم که یکی شون گفت: مرد از خنده نفس بکش.. اون یکی گفت : چه باحال می خنده... یه دفعه یه چیزی توی ذهنم جرقه زد .این صدا ها همونهایی بودن که روز اول موقع گریه کردنم منو مسخره کرده بودن. اون روز از شدت اشک چهره هاشون را ندیده بودم. یه هو دست از خنده کشیدم و گفتم: اون روز هم باحال گریه می کردم؟ از جلوی چشمم گمشید و اونها به دو رفتن... اما راستش را بخواهید 1 سال آزگار از جلوی چشم من و بقیه کنار نرفتن. واسه همین هم براشون اسم می گذارم که بعداً به همین اسم صداشون کنم چون کم توی بازی ما نقش نداشتن. اونی که موهای بلندی داشت که بعداً فهمیدیم اسمش ساراست را بهش به خاطر موهایش می گفتیم دم دراز و اون یکی که چشمهای کشیده و دروغ چرا؟ تا قبر..آ آ آ آ  قشنگی داشت و از اون یکی سرخ و سفیدتر بود و اسمش هم نیوشا بود ، ما به خاطر فرم چشمانش بهش می گفتیم روباه...

قصه سه باره از کجا شروع شد؟

الان دیگه زیاد مرسوم نیست ولی اون موقعها که ما مدرسه می رفتیم همیشه از چند روز قبل از شروع مدرسه ها یه ترانه قدیمی و یه کلیپی قدیمی مدام پخش می شد که یه جورایی توی مغز همه میرفت و یه جوراای حالیت می کرد که تابستان تمام شد و باز صبح کله سحر بیدار شدن و امتحان و درس و... شروع شد.

" مدرسه ها واشده ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

هلهله برپا شده ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

با صدای مدرسه ، زندگی زیبا شده ه ه ه ه ه "

من از این ترانه متنفر بودم و اون هم بیشتر متنفر بودم. چونکه اصلاً هیچ رقبتی واسه مدرسه رفتن نداشتم. صبح اول مهر که بابام داشت منو می برد مدرسه تا رادیو را روشن کرد شروع کرد به خواندن " مدرسه ها وا شده ......."ضبط را خاموش کردم . بابام داشت بهم می خندید. از قضا سر راه تا مدرسه ما 5-6 تا مدرسه هست از جلوی هر کدوم که رد می شدیم این ترانه داشت از بلندگوهای مدرسه بخش می شد. از کنار 7-8 تا ماشین که رد شدیم و شاید کنارشان توی ترافیک ایستادیم هم همین طور . بابا هم مخصوصاً شیشه ماشین را بالا نمی کشید و خلاصه تا مدرسه کلی حرصم داد. شکر خدا وقتی رسیدم دم مدرسه خودم دیدم از این آهنگها ویژه خبری نیست. وارد مدرسه شدم. احساس کردم وارد محیط غریبی شدم. حیاط مدرسه پر بود از دختر بچه هایی که مانتو سرمه ای به تن داشتن که البته سر آستین های چهار خانه سفید هم داشتند. اولها که تعدادشان هم خیلی بود!!! وقتی از زیر پیلوت خارج شدم و وارد حیاط شدم ، فهیمه قیدی و سیما را دیدم که دارن به سمتن می دون. بعد از احوالپرسی و ... سیما بی مقدمه گفت تو با ما نیستی!! گفتم برو!! گفت راست می گم و من را برد جلوی پنجره بوفه مدرسه که اسمها و کلاسهایشان را میزدند. اسمم 304 نبود.دنیا دور سرم چرخید ... گشتم و اسمم را توی 302 پیدا کردم. نمی دمنم چی شد که بغضم ترکید رفتم سمت دستشویی ها. اما هرقدر صورتم را می شستم باز تمام پهنای صورتم اشک میشد. لیلا اومد و من را با خودش برد و روی سکو نشاند ومدام دلداری ام میداد. گفتم: لیلا من تنهایی چی کار کنم؟ و اون هم سرم را گذاشت روی سینش و گذاشت یه دل سیر گریه کنم. هرکی می آمد یه چیزی می گفت. سعیده، نسیبه، سپیده و...همه دلداری ام میدادند . حتی عاطفه هم یه چیزی  گفت" گریه چرا می کنی؟ خری دیگه..." اون موقع بود که حس کردم حق با پریسا بوده..." مگه عاطفه ما را دوست داره؟" با همون چشم های کریان با بچه ها تا پاتوق همیشگی مان یعنی کنار آبخوری اومدن. اشکهایم داشت همین جوری می اومد. 2تا از اولها نزدیک نیم  ساعت ایستاده بودند و من را مسخره می کردن و تیکه می انداختند. اصلاً حوصله این بچه بازی ها را نداشتم ولی اونها ول کن نبودن. بسکه گریه کرده بودم چشمهایم درست نمی دید فقط سرشان داد کشیدم " خفه شید از جلوی چشمم گم شید" بچه ها متوجه من شدن و پیرایه اومد جلو و گفت:مگه نشنیدید برید پی کارتون و کنارم نشست تا اینکه ناظممان اومد برای اولین بار ازش خواهش کردم. بهش التماس کردم که منو برگردونه سر جای خودم اما انگار نه انگار. مسئول کتابخانه پارسال مدرسه که از قضا هم مامان نسیبه دوستم بود و هم در دوران راهنمایی با اون و دخترش توی استخر ساقدوش با هم خاطره ها داشتیم و خیلی با هم خوب بودیم، دلش به حال من سوخت و رفت با ناظممان حرف بزنه. نمی دونم ناظممان چی گفت که اون برگشت و گفت مهدیه جان غصه نخور این به نفع خودته... ناگفته نمونه که اون امسال دیگه مسئول کتابخانه نبود بلکه با رفتن ناظم پیش دانشگاهی های پارسال امسال اون ناظم اول ها شده بود. خوش به حالشون... خلاصه رفتیم سر کلاس. از دبیر مبیر خبری نبود. کیفم را بردم گذاشتم کلاس 302 و رفتم پیش بچه ها 304 . وقتی برگشتم کیفم دم در روی پله های کنار کلاس بود. این وضعیت چند بار تکرار شد. اعصابم خیلی خورد شده بود. زنگ تفریح ناظممان اومد طبقه سوم  وگفت چه طوره؟ گفتم عالیه فقط راهم نمی دن. از حق نگذریم من توی بدترین کلاس افتاده بودم. 202 پارسال به آب زیره کاهی و زیر آب زنی تو مدرسه معروف بودن و حالا امسال نصیب من شده بود. به جز الهام تاجیک که دوست سارا بنل خودمان بود کسی را توی کلاس نمی شناختم. از همون جا هم متوجه شدم که سارا دیر برای ثبت نام اقدام کرده و ثبت نامش نکردن و رفته یک مدرسه دیگه.به جز من عاطفه را انداخته بودند کلاس 303 که کلاس مونا سپهررار بود. نجمه و سحر و فهیمه معصومیان ( دوست عاطفه ) و مریم و دوستهای مریم ( که البته رزا دوست دبستان من هم میشد) همگی توی یک کلاس بودن. سمیرا نیکزاد هم که باز از دوستهای عاطفه و فهیمه معصومی بود از 305 آورده بودن کلاس ما. دوتا از بچه های 305 را هم آورده بودن 302 که یکی شون اسمش آیدا وحدت بود و یکی هم آناهیتا نعمتی که نا گفته نماند من درست جای پارسالم ته کلاس و کنار همین دو نفر می نشستم و در سمت چپم (ردیف مجاور) الهام تاجیک با دوست صمیمی اش فریبا نشسته بود که از همون اول ازش خوشم اومد.این طور که فهمیدم خیلی آروم و درس خوان است. با هر بدبختی بود روز اول مدرسه تمام شد و فرداش جمعه بود و توی اون جمعه توانستم بالاخره با خودم و درستر بگم با وضعیت فعلی ام کنار بیایم. شنبه که رفتم مدرسه نجمه و نیکو آمده بودند و در حال التماس به ناظممان بودن که نجمه را بر گرداند به 304 . خلاصه گریه های فائزه و نیکو هیچ تاثیری نداشت و نجمه هم نا امید رفت سر کلاس 301 . و چون سحر و فهیمه معصومی روز اول جاشون میز اول جلوی میز معلم ثابت شده بود نجمه هم کنار اونها نشست. باز خوش به حال اون ها که با هم بودن. البته شاید واسه سحر این وضعیت مطلوب هم به شمار میرفت چون اون درس خوان بود و این را موقعیت مناسبی برای درس خواندن می دانست. توی روزهای بعد هم اوضاع همچین جا افتاده نبود 2روز ما بیشتر زنگها معلم نداشتیم و من تنها می نشستم سر کلاس و نقاشی می کردم و به حرفهی بی سر وته آیدا و آناهیتا گوش می دادم... فکر می کنید این وضعیت چقدر طول کشید؟

در توضیح عرض کنم که چون دوتا فهیمه داریم مجبورم واسه فهیمه معصومی هم یه اسم بگذارم. نذرتون بچه ها با فهیمه ناناز چیه؟ کم که کشته مرده نداشت!!!!  البته این لقب مال بعد از مدرسه بود... فهیمه بعد از مدرسه شد فهیمه ناناز!