آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

زهرا گل خانم

زنگ آخر بی کار بودم می خواستم از کتابخانه حل المسائل فیزیک بگیرم. رفتم توی کتابخانه مسئولش نبود. دیدم یک کلاس اونجا تشکیل شده کلاس 103 است.اینو وقتی فهمیدم که روباه بهم لبخند زد اما نگاه من به سمت دبیر هنرشان خشک شده بود باورم نمی شد که یک بار دیگه دبیر کلاس اول دبستانم را میبینم. زهرا چیت ساز دبیر کلاس اولم توی دبستان سلمه بود. اون موقع تازه تصادف کرده بود و کنار لبش جای چندتا بخیه بود وقتی اون روز بین چین و چروکهای صورتش همان چندتا بخیه را دیدم نمی دانید چقدر خوشحال شدم اما نگاه عصبانی اون من را از گفتن هر حرفی منصرف کرد و از کتابخانه آمدم بیرون و رفتم طبقه بالا. توی فکر معلم کلاس اولم بودم که شنیدم کسی منرا صدا می زند از کلاس اومدم بیرون مونا را دیدم که اومده بود بالا. گفتم: چیه؟ گفت: دنبال خانم اعتمادی می گشتی اومده تو کتابخانه و رفت. منم رفتم پایین اما خبری از خانم اعتمادی نبود بهم دروغ گفته بود . سر کارم گذاشته بود. عصبانی اومدم بیرون دیدم دم راه پله ها ایستاده و به ریش من می خنده گفتم بعداً تلافی اش را سرت در می آورم... همون موقع دمدراز از کتابخانه اومد بیرون و گفت: خانم میگه یواشتر چتونه؟ گفتم: از ایشون بپرس و رفتم بالا توی کلاس خودم نشستم به جزوه فیزیک نوشتن از روی دفتر فائزه... یک کم که گذشت دوباره با یکی از دوستاش اومد بالا و گفت : به خدا این دفعه اومده...محلش نگذاشتم. دوستش گفت واقعاً اومده راست میگه. گفتم: اگه نیامده باشه مونا وای به روزگارت و رفتم پایین و دیدم که اومده ازش کتاب گرفتم و کتاب قبلی را هم گذاشتم سر جایش و خواستم از کتابخانه برم بیرون که دبیر هنرشان گفت: دختر جان صدای همهمه را می شنوی؟ واسه خاطر حضور جنابعالیه. دیگه حق نداری بیای اینجا. گفتم : اینجا کتابخانه است نه کلاس درس. من هم تا هر وقت کار داشته باشم میام . شما کلاستو کنترل کنید. قبلاًها که خوب بلد بودید زهرا گل خانم و اومدم بیرون( توی ذهنم پر بود از مُهرها و عکس برگردان و نقاشی و کارت و خیلی چیزهای دیگه که مربوط به کلاس اول ابتدایی ام بود. یاد اون روزی که بهم گفت مهدیه مهر پلنگ صورتی خیلی دوست داری؟ گفتم: بوی خوب میده و اون تمام دستم را برایم پر مهر پلنگ صورتی کرد...حاضر نبودم بعد از 3 روز حمام برم که مبادا مهرها از روی دستم پاک بشه – اینجا دلم می خواهد یه آه بزرگ بکشم و حسرت اون روزها را بخورم)... به پله ها نرسیده بودم که اومد بیرون و صدایم کرد..."دختر جان"... اما دوست نداشتم برگردم بدون اعتنا بهش رفتم بالا... بعداً از بچه های 103 آمارمو گرفته بود اما فکر نکنم یادش بیاید که من کی بودم اما میدونه که مال زمانی هستم که معلم کلاس اول بوده چون اونجا بود که بهش می گفتن زهرا گل... دوست دارم تا ابد همون زهرا گل مهربان و خنده رو یادم باشه نه اون دبیر بد اخلاق هنر واسه همین هم برنگشتم و جوابشو ندادم و همیشه هم توی مدرسه سر راهم که سبز می شد خودمو یه جوری قایم میکردم... دلم واسه زهرا گل لک زده...

نظرات 2 + ارسال نظر
معلم پنج‌شنبه 15 آذر 1386 ساعت 08:37 ب.ظ http://www.classro.blogsky.com

با سلام و با عرض خسته نباشید
ماشاءالله خیلی فعال هستید. و خیلی خوبه.
موفق باشید

ایلناز یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 08:02 ب.ظ

آخی. ولی باید از اولش می رفتی آشنایی می دادی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد