آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

تانگو

جلسه دومی که آزشیمی داشتیم یادم نمیره . بگذارید به دبیر آزشیمی بگم هدیه تهرانی آخه سخته هربار گفتن منسبش.مرسی که اجازه دادید. خلاصه جلسه دوم بود و باز نشسته بود وبه ماها نگاه می کرد. خب انتظار زیادی هم بود که ماها بتوانیم سر جاهامون آرام بشینیم و هیچ کاری نکنیم. البته فکر کنم خودش هم منتظر گرفتن آتو گرفتن بود که از این بیکاری در بیاد. و این آتو را بلاخره پریسا با خندیدنش که آخر هم نفهمیدیم سر چی بود دستش داد. اون هم بلند شد و یه نگاه به پریسا انداخت و گفت بلند شو برو بیرون. پریسا هم با لحن تندی گفت نمی خوام نمی رم و سر جایش نشست. هدیه تهرانی باز جمله اش را تکرار کرد اما پریسا اصلاً اهمیت نداد و رویش کرده بود به سمت پنجره و بیرون را نگاه می کرد. چشم همه به هدیه تهرانی بود که ببینیم چه می کند. آمد جلوتر و گفت ببین من از معلمها نیستم که بیام دستتو بگیرم و باهات تانگو برقصم و بفرستمت بیرون بلند شو با زبون خوش برو بیرون. تمام این جمله ها را با انجام حرکات موزون متناسب با اون انجام داد . چند قدم متناسب به سمت جلو و گرفتن دست فرضی و یک چرخش روی نوک پا. ما همه هاج و واج نگاهش می کردیم. باورمان نمی شد که اون سر کلاس ما رقصیده بود. شاید همین اتفاق بود که باعث شد بعدها وقتی دبیرم شد دیگه ازش نترسم. فهمیدیم که خانم معلم هم شناگر قابلیه ، آب نمیبینه.

البته ناگفته نماند اون همیشه یکی از معلمهای مورد علاقه من بوده و من هم از شاگردهای مورد علاقه اش بودم!!!! بعداً متوجه میشید. خلاصه پریسا از جایش با چنان کرشمه و قر و قمیچی بلند شد که باعث شد چهره هدیه تهرانی برافروخته بشه و وقتی پریسا موقع بیرون رفتن تمام دفتر کتابهای دوتا میز اول کلاس را ریخت روی زمین و رفت بیشتر هم شد. وقتی پریسا رفت انگار هیچ اتفاقی نیفتاده نشست سر جاشو و گفت جمعشون کنید و باز به ماها خیره ولی دیگه هیچ کس تا آخر زنگ گاف نداد. وقتی زنگ خورد کلاس از خنده منفجر شد و پریسا برگشت و مثل یک رئیس جمهور موفق ازش با هورا و تشویق پذیرایی کردیم. حالا که فکرش را می کنم می بینم واسه هدیه تهرانی هم این مسئله جنبه شوخی داشت وگرنه سر و کله ناظمها حتماً پیدا می شد.

دبیر آزشیمی

ترم دوم شده بود. این ترم شیمی و آزمایشگاهش را داشتیم. با اینکه از شروع ترم 3هفته می گذشت اما ما هنوز دبیری برای آزمایشگاه شیمی نداشتیم. فکر می کردیم باز اون ساعت بیکاریم اما در کمال ناباوری دیدیم که دبیر شیمی سال سومی ها با تمام دبدبه و کبکبه اش وارد کلاس شد. همه اونو می شناختیم وصفش را از سال سومی ها شنیده بودیم. هدیه تهرانی را که همه دیدین. با چنان استیلی ولی مسن ترسرخ و سفید قد بلند با یک کاپشن چرم که همیشه رو دوشش می انداخت و به محض ورود به کلاس روی میز پرت می کرد و روی میز می نشست. بهترین دبیر شیمی مدرسه بود. احترام خاصی تو مدرسه داشت. عجیب بود که اون دبیر آزمایشگاه کرده بودن. می دونستیم که سر کلاس اون باید نفسهارو تو سینه حبس کنیم و نخندیم و حرف نزنیم. درستتر اینکه جم نخوریم. با صدای خشدارش و شمرده ولی کشیده جمله هایش را گفت:

" می دونید که من دبیر شیمی سومها هستم و اصلاً زیر آن تدریس نمی کنم اما چون دبیر شیمی تان فقط 2تا از کلاس ها را تنها توانسته آزمایشگاهش را تقبل کنه ، از من خواهش کردن که سر کلاس شما بیام. اما فکر نکنید من قرار چیزی به شماها یاد بدهم. فقط اینجام که باشم. و تا آخر زنگ دست به سینه نشست و مارو نگاه کرد. وقتی زنگ خورد با خودمون گفتیم فکر می کردیم دبیر شیمی خودمان اخلاقش سگه اما این دیگه واقعاً سگه.

آشنایی

اینی که می خواهم بگم یه خاطره نیست ولی دلم نیومد طریقه آشنایی ام با فائزه رو نگم. آخه بعد از اون هم همیشه حضورش اینقدر مهم بود وتاثیرگذار. یه چند وقت بود که عاطفه از میز اول اومده بود میز آخر کنار سارا نشسته بود قبلش هم سیما جایش را با مریم عوض کرده بود و مریم هم میز آخر پیش سارا می نشست. مدتی بود برخلاف همیشه که عاطفه و مریم که با هم میانه خوبی داشتن مدام سر چیزهای بی خودی دعوا می کردن. سارا مدام ازم می پرسید تو دوستشونی اینا چه مرگشونه؟ من روی گفتن حرفی را نداشتم. یه روز زنگ تفریح روی میز معلم نشسته بودم و به سارا زل زده بودم و فکر می کردم که بگم یا نه. اگه بگم مریم و عاطفه از دستم ناراحت میشن اگه هم نگم نامردی کردم در حق سارا. همشون دوستام بودن. یه دفعه یکی گفت : اگه می خوای بهش بگی چرا اینقدر دل دل می کنی. فائزه بود. دوستانش نیکو و نجمه و شبنم که بهش قلی می گفتیم و پردیس رفته بودن توی حیاط و فائزه داشت تکالیف کلاس زبانش را انجام می داد. گفتم با منی؟ گفت: آره. چند روز میای می شینی به سارا خیره می شی اگه باید بهش بگی بهش بگو خب. گفتم تو می دونی چی می خوام بگم؟ گفت: نه ولی چیزی که فکر آدم را اینقدر مشغول کنه حتماً باید مهم باشه. گفتم  آره مهمه. گفت پس همین الان برو بگو. باور نمی کنید. ناخودآگاه بلند شدم و رفتم پیشش. انگاری فائزه هولم داده بود.بهش گفتم دعوای اینا سر توست. اینکه بعضی وقتا با این میری بیرون و بعضی وقتا با اون.حسادته با هم لج می کنن. سارا در کمال ناباوری منو نگاه می کرد. زنگ خورد و من سر جایم نشستم سر کلاس بود که از پشت کاغذ بهم داد که نوشته بود حق باتو بود.ممنونم.بعد از اون سارا زنگ های تفریح را با الهام اینا که دوستان دوران راهنمایی اش بودن بیرون می رفت و این آرامش را به دوستی مان برگرداند. این مهم نبود اصلاً اما خواستم بگم حضور فائزه از اینجا شروع شد و دانسته ندانسته یه جاهای مهمی منو هل داد که رنگ و روی زندگی ام را عوض کرد. ممنون فائزه.

یک اعتراف

می خواهم اعتراف کنم که سال اول نمی فهمیدم چی باید بنویسم. برای همین هم حرف زیادی برای گفتن ندارم اما از سالهای بعد از خجالتتون در می آیم.

گروه ریاضی

توی کلاس ریاضی تمام بچه ها به گروه های 5نفره تقسیم شده بودند و هر گروه یک سرگروه داشت.گروه ی که من توش بودم سر گروهش سارا بنل بود و به جز من فهیمه مفتول و مریم و سیما هم توی این گروه بودند. قرار بود اگر گروهی تمام اعضائش 5 نمره کامل کوئیزی را بگیرند به همشان دبیرمان جایزه بدهد. یک بار بر حسب اتفاق موقع کوئیز خود دبیرمان نیامده بود و به دبیر قرآنمان گفته بود که از ما امتحان بگیرد. ما 5نفری ردیف اول توی نمازخانه موقع امتحان نشسته بودیم به طوری که سارا درست وسط نشسته بود. جاتون خالی توی اون امتحان خیلی خندیدیم. تقریباً همه تقلب کردن حتی پرایه! موشک هایی که عاطفه از عقب می فرستاد تمام مدت در رفت و آمد بود. سارا برگه خودش را نوشت و برگه های تمام ماهارو هم گرفت و ناقصی هایش را درست کرد کاری که هیچ کدام از سرگروه ها به خاطر اینکه مبادا سرگروهی شان بهم بخوره حاضر نبودن انجام بدن. خلاصه هفته بعد وقتی تیمور با برگه های صحیح شده آمد ، شروع کرد اسم ما 5 تا رو خواندن. سارا دست منو گرفته بود و می گفت مهدیه بدبخت شدم. فهمیده که همه دست خط یک نفره.خلاصه دل تو دل هیچکداممان نبود . بالاخره 5تا جا قرآنی از توی کیفش درآورد و انداخت تو گردن هر کداممان و البته یه ماچ آبداری هم همرو کرد به من که رسید اینقدر عقب عقب رفتم که نزدیک بود بخورم به سکو و بیفتم. با این تفاسیر ماچ آبداررو گرفتم اما خوشحال بودیم که الکی الکی جایزه را بردیم و سارا توی هچل نیوفتاد. ما هیچوقت این جایزه را نگرفتیم چون پیرایه تمام سعیش را می کرد که جایزه مال اونا بشه و ما اصلاً ناراحت نبودیم. حالا یه مطلبی هست می خواهم بگم این جا قرآنی تنها چیزیه که من به مدت 7سال باورش داشتم. خوش شانسی بی نهایتم را مدیون اون می دونستم و بدون اون سر هیچ امتحانی ، هیچ انتخابی و هیچ دوراهی نمی رفتم. عجیب بود که دست این دبیر اینقدر برایم خوب باشه. شاید باور نکنید اما وقتی که از شدت پوسیدگی اون جا قرآنی از هم متلاشی شد با تمام وجود گریه کردم. و از اون موقع به بعد بود که زندگی رنگ و رویش برایم تغییر کرد و می توانم به جرات بگم خوش شانسی ازم رو برگرداند. هنوزم که هنوزه دنبال چیزی می گردم که اون باور را بهم برگدونه. تنها فقط یه گردن بند کوچیک دارم که در سالهای دانشجویی مایه اعتماد به نفسم بود که اونم هدیه قبولی دانشگاه از طرف دوستانم بود. یادم نمی آید به جز چندبار انگشت شمار اونو از گردنم باز کرده باشم.

چهارچوب در کلاس

یادم رفته اصلاً از خودم بگم . من یه گرد وقلمبه سفت بودم که تمام زندگی ام به دویدن و ورجه وورجه و بسکتبال و والیبال و فوتبال و شنا و ..و خوردن گذشته بود. در یک کلام اون موقع ها خر زور مدرسه بودم بدنم در اثر ورزش فوق العاده سفت شده بود و ظاهرم 65 کیلو میزد اما 75 تا 80 کیلو وزنم بود. روی هم رفته خیلی سنگین بودم . من نمونه سبزه عاطفه بودم. جثه هامون تقریباً اندازه هم بود و وقتی موهایش را مثل موهای من کوتاه کرد میشد گفت من نمونه سیاه اون بودم.سبزه و مشکی و همیشه دهنم به خنده وا بود که باعث حرص خوردن همیشگی ناظمم سر صف صبحگاهی می شد. بماند .یه روز بنا را توی حیاط اون هم توی سرمای اول زمستون گذاشتیم به آب بازی که البته تا طبقه چهارم هم این بازی کشیده شده بود. درست اونجا بود که طبق یه توطئه منی که تمام بچه هارو خیس کرده بودم و خودم خیس نشده بودم توسط عاطفه و مریم و سیما و فهیمه و پریسا و سعیده(یکی از غول تشمهای کلاس که قدش یه سر وگردن از همه بلندتر بود و پهنای شانه اش 1.5 برابر من بود اما فوق العاده مهربان و خوش خنده)و میترا و ندا (دوست عاطفه و میترا که سفیدرو با موهای روشن بلند و پرپشت بود و جزء بچه خوشگلهای کلاس بود) دوره شدم و نگهم داشتن و سارا بنل با شیلنگی که طبقه را می شستن منو خیس آب کردن و همه در رفتن توی کلاس و پشت در را گرفتن که من تو نروم. من هم شروع کردم با تمام قوا به در ضربه زدن تا با لاخره در وا شد. درست همون موقع ناظم قشنگمون سر وکله اش پیدا شد و یه نگاه به در و یه نگاه به من که ازم آب می چکید کرد و گفت کار توست؟نه؟ گفتم چی؟ به چهارچوب در اشاره کرد و گفت این؟

باورتان نمیشه ساختمان به اون قدیمی و محکمی بسکه به در ضربه زده بودم چارچوب در تا یه لولا کنده شده بود و تمام گچهایش ریخته بود دور و برش. گفت: فردا بگو مامانت بیاد مدرسه.

مامان من هیچوقت مدرسه من نمی آمد در عوض خالم که دبیر بود و صبح ها با بابا و من می رفت مدرسه اش، فردا صبحش اومد مدرسه. نمی دونم چی بهش گفته بودن. اما خالم وقتی اومد بیرون فقط می خندید و می گفت باید به بابات بگم روزیتو قطع کنن . آخه با چهارچوب در چی کار داشتی؟ تا مدتها این جریان توی فامیل سوژه خنده بود و از اون روز به بعد توی مدرسه زندگی ام عوض شد هر اتفاقی که می افتاد کار فتح الهی بود یعنی من. حالا چه من سر صحنه جنایت بودم چه نبودم!

پریسا

این خاطره خودش شامل دوتا خاطره است. البته اولش فکر نمی کردیم که این هم بشه جزء خاطره ها نوشت اما حالا نظرم عوض شده.نیمکت پریسا در کنار نیمکت من در ردیف مجاور قرار داشت و پریسا در آن سمت نیمکت می نشست. همه پریسا را به قرهایش و زبون درازش میشناختند. و البته باید اعتراف کنم که خنده های غش و ریسه ای اش جای خودش را داشت. قد و قباره اندازه ای داشت به جز باسنش که به نسبت بزرگتر بود و حتی توی لباس حاملگی های مدرسه تو چشم می زد. که به قول خودش واسه درمانش روزی صدتا از این ور به دیوار میکوبد و صدتا از اون ور. قبل از زنگ زیست بود. طبق معمول همیشه روی میز معلم رینگ گرفته بودم و بچه ها هم دست و پریسا هم رقص. مریم که جلوی من مینشست و سبزه و فوق العاده خوش هیکل بود و موهای کوتاه پسرونه داشت و البته رفتارش هم کمی،مسئول نگه بانی بود که دبیر نیاد. اما از اونجا که حواس رفیق شفیق ما با لاس زدن با سارا بنل پرت شده بود ، متوجه اومدن معلم نشدیم و ما همچنان میزدیم که دبیر زیست را مقابل خودم و البته پریسا که داشت به شدت قر می داد دیدم. از هولم سلام کردم و در رفتم.پریسا از تک و تا خودشو ننداخت یه چشم و ابرو واسه خانم معلم اومد و رفت سر جایش نشسته بود. دبیر زیست هم که از اون به صورت مادرزادی خوشش نمی آمد شروع کرد غرغر کردن و بعد شروع به درس پرسیدن کرد و نفر اول هم واضح بود کسی جز پریسا نمی توانست باشه قالباً همیشه 2تا سؤال از هرکی می پرسید.ولی این بار دنده لج بود وهی میپرسید و پریسا تمام سؤالها را کامل و درست پاسخ میداد تا بالاخره سؤال هشتم توانست یه ایراد جزئی ازش بگیره و بگه که از امتحان پایان ترمت 0.25 کم شد!!!

پریسا هم نه گذاشت و نه برداشت و هرچی توانست بارش کرد که من مامانم دیروز مریض بود با این حال درسمو خواندم و8تا سؤال را چه جوری بارم بندی  کردی که از نیم نمره کلش به خاطر نصفه جواب دادن یکیش ازم 0.25 کم می کنی و...

دبیر زیست هم گفت : همینی که هست؟!!؟

پریسا هم با حالت برافروخته که تقریباً داد می کشید گفت: من ازت نمی گذرم.نفرینت می کنم دلمو شکستی خدا دلتو بشکونه. آه دل مظلوم میگیره. شاید خیلی ها اونروز مثل من  توی دلشون خندیدن و گفتن مظلوم! اونم پریسا! اما وقتی پس فرداش دبیر زیست به علت فوت مادرش سر کلاس نیومد همه شکه شدیم ولی با این حال گفتیم شاید اتفاقیه اما وقتی همین اتفاق با دبیر ریاضی افتاد دیگه نظرمون عوض شد. الان عرض می کنم.

ما یه دبیر ریاضی داشتیم که یه پایش کمی کوتاهتر بود و می لنگید. شاید درست نبود اما ما بهش می گفتیم تیمور لنگ! یه روز پریسا سر کلاس این خیلی می خندید یادم نیست چرا اما واقعاً شورش را در آورده بود تا جایی که از شدت خنده از روی نیمکت پرت شد پایین! همون موقع بود که صدای تیمور لنگ در آمد که بره تکلیف هاشو نشون بده اما دست بر قضا که نمی شه گفت دست بر بهانه تراشی پریسا مریضی مامانشو بهانه کرد و گفت که فقط 3تاشو حل کرده. تیمورلنگ هم عصبانی شروع کرد بد وبیراه گفتن که شما فقط جلف بازی بلدید مگه فرق تو با خانم علیزاده چیه؟(منظورش همون سارا بنل خودمون بود که چون از بچه های المپیاد ریاضی بود خیلی سوگلی بود توی کلاس ریاضی) پریسا هم که از کسی حرف نمی خوره شروع کرد بلبل زبونی که به ما چه اونا باهوشن ما وقت نکردیم تکالیفمان را انجام بدهیم. مادرم واجبتر بود و... درست همین موقع بود که ناظممان اومد در کلاس و با دبیرمان پچ پچ کرد و اونو با خودش برد به محض بسته شدن در کلاس پریسا داد زد جز جیگر بگیری ما همگی خندیدیم اما وقتی 20 دقیقه بعدش ناظم اومد و وسایل تیمور را برد و گفت که زن داداش جوانش تصادف کرده و مرده تقریباً خنده روی لبهای خیلی ها یخ کرد البته فکر نکنم اینا ربطی به نفرین های پریسا داشت اما اون خودش را بابت این نفرین ها مقصر می دانست و برای اولین بار گریه اش را دیدیم. که صد برابر بدتر از خنده هایش بود .بلند بلند و بند نیامدنی.بدو رفت توی حیاط و مریم و من هم به دنبالش با تمام هنری که در مسخره بازی و خنداندن مردم دارم می توانم اعتراف کنم که نتوانستم تا نیم ساعت گریه پریسا را بند بیارم. شما چی فکر می کنید آیا این نفرین پریسا بود که می گرفت؟ البته بعدش پریسا از این اتفاقها تا مدتی به عنوان تهدید استفاده می کرد و هممون را به انجام کارهای جور واجوری مجبور می کرد به اسم اینکه اگه انجام ندی نفرینت میکنم. حتی آوردن آب از حیاط! البته من بابت اینکه دوستم بود و دوستش داشتم این کارو می کردم نه به خاطر تهدیداش. اما خب خودش سوژه خنده بود.

سر زنگ فیزیک

اونایی که ترمی واحدی بودن می دونن که توی یه ترم اول سال در دبیرستان بچه ها یا شیمی دارن و آزشیمی(منظورم همون آزمایشگاه) یا فیزیک دارن و آز فیزیک. ما اون ترم اول فیزیک داشتیم و چه فیزیکی هم بود. به طور کلی سر این کلاس همیشه خنده روا بود. شکرخدا بچه های فیلم هم سر کلاس کم نداشتیم. دبیر فیزیک دختر جوان و قدبلند و نه چندان لاغر و سفیدرو و مو سیاه بود که از قضا تازه از دانشگاه صنعتی شریف در رشته فیزیک محض فارغ التحصیل شده بود و ما بدبختانه اولین دانش آموزانی بودیم که اون بهشون درس میداد. ما بدبخت بودیم واسه اینکه اون بلد نبود درست درس بده و اون بدبخت بود واسه اینکه ما نمی گذاشتیم اون سر کلاس درس بده!!؟

خلاصه یه روز برایش سنگ تموم گذاشتیم. مثل همیشه اول ساعت یه کوییز کوچولو داشتیم که تا خانم دبیر می خواست سؤال رو روی تخته بنویسد و شکلش را بکشه (مبحث آینه ها بود طول میکشید کشیدنش و اون هم خیلی توی شکل کشیدن وسواس داشت) ما از توی دفترامون فرمول ها رو نوشته بودیم و آماده نشسته بودیم که بگه شروع کنید!! تنها 5 نفر بود توی کل کلاس که واقعاً خودشون سؤالهارو جواب می دادن. یکیش یه دختر سبزه رو و ریز نقش بود با چهره ای پر از فیس و افاده ولی خب در واقعیت اون همه فیس و افاده نداشت. هر کسی که سریال سرنتی پیتی را توی بچگی اش دیده باشه با یک نظر نگاه به چشمان پیرایه بدون شک همون اسم سرنتی پیتی که ما واسه اون انتخاب کرده بودیم را واسش انتخاب می کرد. که آرزوی این سرنتی پیتی ما این بود که دیپلمش معدلش 20 بشه؟!! نفر بعد بقل دستی پیرایه بود که دوتا میز جلوتر از من می نشستن. که خب اونم به چشم و هم چشمی بقل دستی اش تقلب نمی کرد و اسمش لیلا بود. نفر سوم دختر عینکی و سبزه بود که بسیار آرام و مظلوم بود و خداییش قیافش مارو یاده مهندس می انداخت که البته اسمش بعدها توی مدرسه همین شد. مهندس مصطفی!!؟ آخه می دونید سریال سر نخ اون موقع ها روی بورس که یک سریال پلیسی بود و جهانبخش سلطانی و بهزاد خداویسی  توی اون سریال ایفای نقش می کردن و اسم بهزاد خداویسی توی سریال مصطفی بود و چون فائزه شبیهش بود ما بهش می گفتیم مهندس مصطفی!

نفر چهارم پردیس بقل دستی فائزه بود که بر خلاف فائزه که مادر زادی باهوش بود اون هم مثل لیلا  خر میزد که عقب نمونه یه وقت. نفر پنجم هم همون سارا بود که قبلاًمعرفی کردم فقط یادم رفت که بهتون بگم ما بهش می گفتیم بنل! همون سنجابه توی کارتون می گما.آخه خیلی شبیهش بود.

خلاصه خیلی پرت شدیم از داستان کجا بودیم؟

رسیدیم به کوئیز های صبح . همون موقع که ما منتظر شروع کنیم دبیر بودیم ، عاطفه دختر تپل و سفید و بور که نیمکت اول ردیف ما کنار میترا سبزه ریزنقش چشم سبز نشسته بود داشت برای میترا فال پاسور می گرفت که یکدفعه دبیر فیزیک دیدش گفت بدش من و تا خواست عکس العمل نشون بده ورقها دست به دست توی کلاس شروع کرد به چرخیدن و همهمه تمام کلاس را پر کرد و بعد از یک دقیقه همه ساکت شدن و معلوم نشد ورقها دست کی رسید. دبیر هم نمی دونم ناشی گری کرد و یا واقعاً مرام گذاشت و ناظمهارو خبر نکرد. هنوز 5 دقیقه از آروم شدن کلاس نگذشته بود که صدای زنگ ساعت مچی عاطفه بلند شد قوقولی قوقوووووووووووووووو!!!!!!!  و طبق قرار همه بچه های کلاس رفتیم زیر میز و آمدیم بالا چشمهای دبیر فیزیک گرد شده بود و از عصبانیت سرخ شده بود. کیفشو ورداشت و رفت. چند دقیقه بعد سر و کله ناظم بد ریخت و بد تیپ پایه اول مدرسه یعنی ماها پیدا شد.(آخه میدونید توی مدرسه ما هر پایه ناظم مخصوص خودش را داشت که باهاش بالا میرفت.این به این معنی بود که این اکبیر تا ابد ناظم ما بود) چی کار کردین باز؟ این سؤالی بود که اون پرسید و جوابی نگرفت. تا اون موقع هنوز کسی را موقور نیاورده بودن که جا سوسی کلاس را بکنه و جریان با رفتن دبیر تمام شد هرچند که دو جلسه بعد برگشت و ما همچنان ساعت یک ربع به 9 می رفتیم زیر میز!!